به «دبستان ایگار» می‌رفتم که نزدیک خانه‌مان در خیابان مشیرکهنه بود. رئیس دبستان آقای محمدعلی رعناحسینی، فردی باسواد و متین بود. برادر مرحوم کرامت‌الله رعناحسینی، نویسنده فاضل و صاحب تألیفات. آدم الان تعجب می‌کند از تفاوت سطح آن روز و این روزها. بعضی معلم‌های دبستان و دبیرستان من و مشخصا همین آقای رعناحسینی، رئیس دبستان ایگار، سطحشان واقعا از بسیاری از مدیرکل‌های استان که چه عرض کنم، از وزرای کنونی ما بالاتر بود. ظاهرا دبستان ایگار را حسین ایگار (اعتمادالتجار) ساخته بود که در سال 1328 دروازه قرآن شیراز را مرمت کرد. البته زندگی‌نامه‌ای از او و از مرحوم رعناحسینی به دست نیاوردم.

 اولین [ودومین] زندان من | عبدالله شهبازی

من چند خاله داشتم. گوهر بی‌بی معروف به قزی بی‌بی. قز در ترکی به معنی دختر است و چون هیچگاه ازدواج نکرد مشهور بود به «قزی بی‌بی». خاله دومم ویکتوریا معروف به پی‌پی بی‌بی بود. سومی هما بی‌بی. چهارمی ماهرخ بی‌بی. اینان دختران امرالله خان کریمی کشکولی بودند، پسر حاج محمدکریم خان کشکولی، نماینده قشقایی در مجلس دوم مشروطه. و تنها یک دایی داشتم بهنام جمشید خان.

گوهر بی‌بی، یا همان قزی بی‌بی یا خاله قزی من، بزرگ خانواده‌اش بود و اداره مابقی اموالی که از اصلاحات ارضی باقی مانده بود با او بود. شیرزن، یا به تعبیر ما کلانتر زن، بود. بسیار باابهت و جدی و فهمیده. قزی بی‌بی، خاله بزرگم، مرا خیلی دوست داشت. با او بیش از مادرم مأنوس بودم. بخصوص که حمام رفتن با مادرم برایم مصیبت بود. مادرم مرا با خودش به حمام زنانه می‌برد. حمام شکوفه که در همان خیابان مشیرکهنه، نزدیک خانه، واقع بود.

وقتی می‌خواستند حمام بروند خودم را زیر رختخواب‌ها پنهان می‌کردم. در خانه حمام داشتیم ولی آن زمان مرسوم بود به حمام عمومی بروند که دلاک بود و حال و هوایی داشت و برای بانوان تفریح به‌شمار می‌رفت.

حمام زنانه شکنجه بود برایم. فضایی پوشیده از بخار داغ که تنفس را دشوار می‌کرد. هیکل‌های عجیب و غریب خانم‌ها که کاملا عریان بودند و برایم هولناک جلوه می‌کرد. آب جوش که بی‌محابا بر سرم می‌ریختند. و بدتر از همه کیسه‌ی زبر مرسوم در آن زمان که با خشونت به بدنم می‌کشیدند تا چرک خارج شود. اکنون حمام رفتن نوه‌ام را می‌بینم که چقدر برایش لذت‌بخش است. در وان می‌خوابد و بازی می‌کند و باید به‌زور او را از حمام بیرون کشید. مادرم آنقدر مرا با خود به حمام برد تا سرانجام گُلی حمامی، مدیر حمام شکوفه، مانع شد و معترضانه به مادرم گفت: «پدرشان را هم می‌آوردید.»

به‌هرروی، کنار خاله قزی دراز می‌کشیدم و او نوازشم می‌کرد. دوست داشتم پشتم را بخاراند. تا اینکه روزی، یادم نیست چه غلطی کردم، توهین کردم یا لگد زدم، از دستم عصبانی شد. به مدرسه رفتم. سر کلاس بودم که فراش مدرسه یا به‌قول آن زمان «بابای مدرسه»، فردی سالخورده با موهایی که حنا می‌زد، بهنام حبیب آقا، که در همان مدرسه در اتاقی با خانواده زندگی می‌کرد، به در کلاس آمد و صدایم زد. مرا برد به اتاق آقای رعناحسینی، رئیس دبستان. وارد شدم و دیدم خاله‌ام، قزی بی‌بی، با همان لباس قشقایی، عصبانی نشسته است.

آقای رعناحسینی گفت: از خاله‌ات معذرت بخواه. گفتم: نمی‌خواهم. دستور داد آقا حبیب چوب آورد و چندبار با چوب به کف دو دستم زد. باز معذرت نخواستم. گفت بخوابانید تا فلک شود. حبیب آقا مرا خوابانید و دو پایم را بالا گرفت تا به کف پایم چوب بزنند. ولی نزدند. زنگ مدرسه خورد. خاله‌ام، مثل دژخیم، نگاه می‌کرد و وساطت نمی‌کرد. من هم کوتاه نمی‌آمدم که با یک عذرخواهی و شاید بوسیدن دست خاله‌ام تمام کنم ماجرا را.

مدرسه تعطیل شد و آقای رعناحسینی دستور داد مرا در کمد دفترش زندانی کنند. همه رفتند و من نیم ساعتی در کمد تاریک بودم تا حبیب آقا آمد و در را باز کرد. سرحال و خندان و جفت‌زنان به خانه رفتم. انگار نه انگار.

خواستم ماجرای اولین زندان رفتنم را بنویسم. اما این داستان دومین زندانم بود. فکر کنم پنج‌ساله بودم که مرا به‌همراه خواهرم مینو، که یک سال از من بزرگتر است، به «کودکستان آسمانی» فرستادند، که کودکستان درجه یک شیراز بود. در کودکستان دو روز دوام آوردم و روز سوم عذرم را خواستند. روز اول از شدت شیطنت مرا در یک سالن زندانی کردند و در را به رویم بستند تا آخر وقت. روز دوم در اتاق دیگری زندانی کردند و در را بستند تا پایان وقت. روز سوم هم به‌کلی ورودم را ممنوع کردند و به خانواده‌ام گفتند که از نگهداری ایشان معذوریم. این داستان اولین زندان رفتنم بود. زندان‌های بعدی را، که برخلاف این دو داستان جدی بودند، در زمان خود شرح خواهم داد.

درباره بی‌بی
در اسناد قدیمی سُرخی شاهد عناوینی برای بانوان بودیم مانند «علیاحضرت بی‌بی خانم...». این عنوان «علیاحضرت» بعدها مختص به ملکه (همسر شاه) شد. «بی‌بی» در عشایر همان معنایی را ندارد که شهرنشینان به کار می‌برند و ظاهرا به زنان کهنسال بی‌بی می‌گویند. در عشایر به زنان محترم و بخصوص بانوان عضو خانواده‌ی خان بی‌بی می‌گویند. در فارس عشایر لُر و نیز کوهمره «بی‌بی» را قبل از نام به کار می‌برند مانند «بی‌بی سلطنت» که نام مادر پدرم است. (پدر بیچاره من چقدر دلش می‌خواست اسم یکی از دخترانش را بنام مادرش «سلطنت» بگذارد ولی زن‌ها زیر بار نرفتند.) ترک‌های قشقایی عنوان «بی‌بی» را پس از نام به کار می‌برند مانند «فرخ بی‌بی» که نام مادرم است. لُرها بی‌بی را خاصه می‌کنند و «بی» نیز می‌گویند مانند «بی فخری» یعنی «بی‌بی فخری».

«خان» هم ترکی _ مغولی است و در ابتدا به معنی فرمانروا بود و در چین به «خاقان» تبدیل شد. در ایران نیز ابتدا لقب فرمانروا بود مانند چنگیزخان و هاکوخان و الجایتوخان. این عنوان خاص فرمانروا در عثمانی به این شکل باقی ماند و مثلا به سلطان محمد فاتح «سلطان محمد خان» می‌گفتند. ولی در ایران به‌تدریج تبدیل شد به لقب رجال و افراد مهم و لقبی شد که پادشاه یا والیان محلی اعطا می‌کردند. در دوران احمدشاه این القاب نزول کرد و به بسیار کسان عنوان «خانی» اعطا شد و بعدها «خان» تبدیل شد به عنوانی محترمانه برای اطلاق به هر کسی. شبیه به آقا و جناب و غیره.

سه نقطه. شماره 38

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

در خانواده‌ای اصالتاً رشتی، تجارت‌پیشه و مشروطه‌خواه دیده به جهان گشود... در دانشگاه ملی ایران به تدریس مشغول می‌شود و به‌طور مخفیانه عضو «سازمان انقلابی حزب توده ایران»... فجایع نظام‌های موجود کمونیستی را نه انحرافی از مارکسیسم که محصول آن دانست... توتالیتاریسم خصم بی چون‌وچرای فردیت است و همه را یکرنگ و هم‌شکل می‌خواهد... انسانها باید گذشته و خاطرات خود را وا بگذارند و دیروز و امروز و فردا را تنها در آیینه ایدئولوژی تاریخی ببینند... او تجدد و خودشناسی را ملازم یکدیگر معرفی می‌کند... نقد خود‌ ...
تغییر آیین داده و احساس می‌کند در میان اعتقادات مذهبی جدیدش حبس شده‌ است. با افراد دیگری که تغییر مذهب داده‌اند ملاقات می‌کند و متوجه می‌شود که آنها نه مثل گوسفند کودن هستند، نه پخمه و نه مثل خانم هاگ که مذهبش تماما انگیزه‌ مادی دارد نفرت‌انگیز... صدا اصرار دارد که او و هرکسی که او می‌شناسد خیالی هستند... آیا ما همگی دیوانگان مبادی آدابی هستیم که با جنون دیگران مدارا می‌کنیم؟... بیش از هر چیز کتابی است درباره اینکه کتاب‌ها چه می‌کنند، درباره زبان و اینکه ما چطور از آن استفاده می‌کنیم ...
پسرک کفاشی که مشغول برق انداختن کفش‌های جوزف کندی بود گفت قصد دارد سهام بخرد. کندی به سرعت دریافت که حباب بازار سهام در آستانه ترکیدن است و با پیش‌بینی سقوط بازار، بی‌درنگ تمام سهامش را فروخت... در مقابلِ دنیای روان و دلچسب داستان‌سرایی برای اقتصاد اما، ادبیات خشک و بی‌روحی قرار دارد که درک آن از حوصله مردم خارج است... هراری معتقد است داستان‌سرایی موفق «میلیون‌ها غریبه را قادر می‌کند با یکدیگر همکاری و در جهت اهداف مشترک کار کنند»... اقتصاددانان باید داستان‌های علمی-تخیلی بخوانند ...
خاطرات برده‌ای به نام جرج واشینگتن سیاه، نامی طعنه‌آمیز که به زخم چرکین اسطوره‌های آمریکایی انگشت می‌گذارد... این مهمان عجیب، تیچ نام دارد و شخصیت اصلی زندگی واش و راز ماندگار رمان ادوگیان می‌شود... از «گنبدهای برفی بزرگ» در قطب شمال گرفته تا خیابان‌های تفتیده مراکش... تیچ، واش را با طیف کاملی از اکتشافات و اختراعات آشنا می‌کند که دانش و تجارت بشر را متحول می‌کند، از روش‌های پیشین غواصی با دستگاه اکسیژن گرفته تا روش‌های اعجاب‌آور ثبت تصاویر ...
به قول هلدرلین، اقامت انسان در جهان شاعرانه است... شعر در حقیقت تبدیل ماده خامی به نام «زبان»، به روح یا در حقیقت، «شعر» است. بنابراین، شعر، روح زبان است... شعر است که اثر هنری را از اثر غیرهنری جدا می‌کند. از این نظر، شعر، حقیقت و ذات هنرهاست و اثر هر هنرمند بزرگی، شعر اوست... آیا چنان‌ که می‌گویند، فرازهایی از بخش نخست کتاب مقدس مسیحی که متکی بر مجموعه کتب مقدس یهودیان، یعنی تنخ است، از اساطیر شفاهی رایج در خاور نزدیک اخذ شده یا خیر؟ ...