یک شعر برای او نوشت به نام «برادر هیچ ساله»... هیچ علاقهای به درس و مدرسه نداشت اما اهل مطالعه بود و شوق زیادی برای آموختن مهارتهای مختلف داشته و در تعطیلات تابستانیاش آشپزی، گلدوزی و خیاطی میآموخت ... مادر خدای قشنگی داشت! با خدا حرف میزد، بحث میکرد، دعوا میکرد، درددل میکرد و این همان خدایی است که در عرفان به نام «دوست» از آن یاد میکنند... پس از کشتار خونین مردم در ۱۷ شهریور(جمعه سیاه) از رادیو استعفا کرد... در کلمه سایه آرامشی هست که با طبیعتش سازگار است... مثل یک سایه زندگی کرد
الهه کفایتی | شهروند
اولین آدینه آخرین ماه ازسال ۱۳۰۶، به وقت آخرین نفسهای سوز سرد زمستانی و دلربایی غنچههای پامچال از زیر برف، دنیا ارمغانی طلایی را به شهر بارانهای نقرهای رشت، پیشکش کرد...تا چشم باز کند و بشود چشم و چراغ یک ملت. قد بکشد و بشود دردانه غزل. نور شعر بر او بتابد و بشود سایه! و از اسم و رسم و نام و نشان، تنها دو حرف «ه. ا.» را برگزیند به جای نام بلند آوازهاش؛ امیرهوشنگ ابتهاج! امیرهوشنگ ابتهاج متخلص به «ه. الف سایه»، از محبوبترین شاعران معاصر ایران است که سالهاست به واسطه شعرهایش، صدایی شده در حنجره مردم. تا در لحظات عاشقانه و عارفانه، یأس و امید، صبوری و بیتابی، کتاب «آینه در آینه»اش را بگشایند و غزلهای «سیاه مشق» را از بربخوانند، اما شرط این محبوبیت و مقبولیت شاید آن باشد که سایه نیز نسبت به مردم و آنچه در اجتماع میگذرد هرگز بیتفاوت نبوده است. او دغدغه جامعه را به شعر درآورده و به هر دو سبک کهنه و نو سروده است. جایگاه بیهمتای سایه در میان شاعران معاصر و تأثیر او بر ادبیات، ما را پای صحبت دخترش، یلدا ابتهاج، نشاند تا با او بگوییم و بشنویم از آنچه به نام زندگی بر پدرش گذشته و چه کسی بهتر از دختر میتواند راوی قصه زندگانی پدر باشد؟ این گفتوگو دو سال پیش و به بهانه ویژهنامه صد چهره قرن روزنامه شهروند با یلدا ابتهاج انجام شده و به بهانه درگذشت سایه، شاعر نامدار ایران بازنشر میشود.
کودکی و برادر هیچ ساله!
یلدا، دختر هوشنگ ابتهاج(سایه)،حکایت تولد پدر را که بارها از زبان خود او شنیده است، اینگونه روایت میکند: «پدرم فرزند اول خانواده است، اما قبل از او یک پسر به دنیا آمده بود که زیاد زنده نماند و در همان نوزادی از دنیا رفت. پدرم یک شعر برای او نوشت به نام «برادر هیچ ساله» البته این شعر نیمهکاره است و هنوز کامل نشده. سایه همیشه میگوید اگر آن پسر عمرش به دنیا بود، بیشک من نبودم! احساس میکنم جای دیگری را گرفتهام! درواقع مرگ او باعث تولد من شد.»
یلدا به نکتهای جالب از کودکی پدرش اشاره میکند: «ترسی که مادربزرگم بهواسطه از دست دادن فرزندش تجربه کرده بود، باعث شد توجه زیادی به پدرم داشته باشد. بعد از پدر، سه دختر به دنیا آمدند و سایه شد تک پسر خانواده. این موضوع هم مزید بر علت شد که بیش از پیش عزیزدردانه خانواده شود. پدرم را با نذرونیاز و دست به دعا بزرگ کردند. از قضا بچه کنجکاو و بازیگوشی میشود که مادر بزرگ از دستش عاصی بوده است! تا ١١ سالگی به گفته خودش شرور و مردمآزار بوده. هیچ علاقهای هم به درس و مدرسه نداشته اما اهل مطالعه بوده و شوق زیادی برای آموختن مهارتهای مختلف داشته و در تعطیلات تابستانیاش آشپزی، گلدوزی و خیاطی میآموخته است.»
نوجوانی و اولین شعر
«مادرم میگفت یک پسر دارم، آن هم دیوانه است!» این را همه اطرافیان سایه از او شنیدهاند. یلدا ابتهاج میخندد و میگوید: سایه همیشه از شیطنتهای بچگیاش تعریف میکند! ظاهرا خیلی سر به هوا و بازیگوش بوده! همانطور که گفتم در مدرسه هم اهل درس و نظم و انضباط نبوده، اما از سن ۱۱-۱۲ سالگی به بعد کمی آرام میشود. تا اینکه ناگهان یک روز میرود داخل اتاق و در را روی خودش میبندد و اولین شعرش را مینویسد. به این ترتیب اولین مجموعه شعرش به نام «نخستین نغمهها» در سال ۱۳۲۵ وقتی که سایه فقط ۱۹ سالش بود چاپ شد. ناگفته نماند پسر خاله پدرم، گلچین گیلانی [شاعر ترانهی «باز باران»] که او هم شاعر و از پدرم بزرگتر بود، در همان خانه زندگی میکرده است و درواقع به نظر میآید هم یک زمینه ارثی شاعری از طرف مادری وجود داشته است و هم سایه تحتتأثیر «گلچین گیلانی» قرار گرفته و این قرابت و همنشینی هم در شاعری سایه، بیتأثیر نبوده است.
سایه و مادر
شاید بتوان طبع لطیف و روحیه حساس را وجه اشتراک همه شاعران در تمام جهان دانست. در این میان سایه نیز از این قاعده جدا نیست. یلدا ابتهاج که حلاوت عطوفت پدر شاعر را چشیده از عطرورنگش میگوید: «پدرم به غایت رئوف و مهربان است. این لطافت از مهمترین ویژگیهای اوست و با آنچه که از خاطرات گذشتهاش برایم تعریف کرده، من این روحیه لطیف را نتیجه ارتباط عاطفی او با مادرش میدانم. من هرگز توفیق آن را نداشتم که مادربزرگم را از نزدیک ببینم. ایشان در سن جوانی و قبل از ازدواج پدرم، فوت کردند، اما با تعاریفی که از پدر و عمههایم شنیدهام، او زنی بسیار مومن و باخدا بوده است. ارتباط عجیبی با خدا داشته و تا پایان عمر کوتاهش حتی با وجود بیماری، به صورت نشسته نمازش را میخوانده است. من همیشه میگویم این نوع ارتباط و این مادر در شخصیت سایه تأثیرگذار بوده است. به قول پدر که میگوید: «علاقه من به عرفان ایرانی بیشک از رابطه مادرم با خدایش شروع شده است! مادر خدای قشنگی داشت! با خدا حرف میزد، بحث میکرد، دعوا میکرد، درددل میکرد و این همان خدایی است که در عرفان به نام «دوست» از آن یاد میکنند.» یلدا با اندوهی که پشت کلماتش پنهان کرده از مادربزرگ نادیده میگوید: «نام و نقش این مادر در هیچ شعر و کتابی پررنگ نیست! و بسیاری از آن بیخبرند! اما پایه روحی و روانی که پدر دارد، به مادرش برمیگردد. گاهی که سایه از مادرش حرف میزند، خیلی متأثر میشود و جای تأسف است که ما از وجود چنین مادربزرگی در خانوادهمان محروم بودیم.»
تخلص سایه
«خیلیها در مورد تخلص پدر از ما میپرسند. چرا سایه؟ پدر همیشه میگوید حروف برای من رنگ دارند. حس دارند. به عقیده پدر در کلمه سایه آرامشی هست که با طبیعتش سازگار است. انگار سایه کلمهای بیادعاست و در آن نوعی افتادگی حس میشود.»
یلدا تخلص سایه را با زندگی پدرش هماهنگ میداند و میگوید: «با شناختی که از سایه دارم، انتخاب این تخلص عین سبک زندگی پدر است. او همیشه مثل یک سایه زندگی کرده و هیچوقت دنبال جنجال و درخشش در رسانهها و مجامع مختلف نبوده است. از اینکه سر زبانها بیفتد دوری میکند. تمام سالهای زندگیاش همین شیوه را حفظ کرده. حتی بهخاطر شب شعرهای آنلاین که به تازگی برگزار میشود معترضانه گفت اسمم زیاد سرزبانها آمده و مایل نیستم ادامه بدهم! در تمام دورانهایی که همه مصاحبه میکردند و پی شهرت بودند، سایه نهایت کاری که میکرد چاپ اشعار جدیدش بود. این خصوصیت غالب زندگیاش بوده و با آنچه از او دیدهام و میشناسم، با همین برداشت تخلص سایه را انتخاب کرده است.»
رفاقت عمیق با شهریار
آشنایی و رابطهای که از اواخر دهه ۳۰ خورشیدی، میان سایه و شهریار برقرار شد، هر دوی آنها را تحتتأثیر قرار داد. قصه این رفاقت، داستانی عمیق و دیرین است! آنچنان که سایه در کتاب پیر پرنیان اندیش میگوید: «شهریار پناهگاه من بود! عاشقانه شعرش را دوست داشتم و خودش هم آدمی لطیف، مهربان و نیکخواه بود. از همان روز اول که شهریار را دیدم، فهمید که من همه غزلهایش را حفظم و حیرت کرده بود از این موضوع! بعد از مدت کوتاهی شهریار متوجه شده بود من به چه چیزهای ظریفی در شعر توجه میکنم و به من میگفت شعرشناس درجه یک!»
یلدا ابتهاج، غبار از خاطرات رفاقت پدرش و شهریار میتکاند: «با آنکه ما بچه بودیم و دوستی میان این دو نفر را میدیدیم اما کاملا متوجه میشدیم که ارتباط عجیبی بینشان است. من نهایت عاطفه و ظرافت را از همین رابطه و همین چهره بیزرق و برق که به نظر کهنه و فرسوده میآمد، پیدا کردم. البته آن وقتها بچه بودم! بعد که بزرگتر شدم و پای شعر شهریار نشستم، جهان عاطفی پدرم را در قالب شعر شهریار دیدم. سایه نوع نگرش و سبک زندگی را هم در قالب این ارتباط و هنر ترکیب کرد. او هرگز دنبال عنوانهای درخشان و متداول نبود و ملاک و معیارش در زندگی شخصی و معاشرت با اشخاص، جایزه اسکار و نوبل و ... نبود. به ما هم یاد داد که آدمها را با این ملاکها نسنجیم و این اصیلترین ویژگی پدرم است. شهریار، ساده و بیغش بود. پدرم شیفته سادگیاش بود و برخلاف عدهای که میخواهند ارزشها را به صورت تئوری به بچههایشان بیاموزند، اما سایه در زندگیاش به این ارزشها مصداق داد و دو دستی از آنها مراقبت کرد و به ما منتقل کرد.»
سایه سالهای سال هر روز از ساعت ۲ بعدازظهر تا شب را به منزل شهریار میرفت و برایش دفتری خریده بود تا غزلهایش را در آن بنویسد و همدم و همصحبت و مخاطب شعر و تنهایی یکدیگر بودند. تا آنکه سایه بعد از مرگ نیما و از دست دادن مراد و مرشدی چون او، برای کاستن از بار درد و تنهایی به شهریار پناه برد و در غزلی برایش نوشت:
با من بیکس تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان
من بیبرگ خزان دیده، دگر رفتنیام
تو همه باغ و بهاری تازه بهارا تو بمان
و شهریار پاسخش را به غزلی میسراید:
سایه جان! رفتنی هستیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
حضور در رادیو
گرچه همه ما سایه را با شعر میشناسیم، اما تأثیر حضور او بر موسیقی ایرانی آنقدر بوده که نمیتوان نادیدهاش گرفت. سایه از خردادسال ۱۳۵۱ مدیریت برنامه موسیقی در رادیو را عهدهدار شد و در این راه نسل تازه نفسی را پروبال داد که رد پایشان تا دهههای بعد هم باقی ماند و هر یک در حفظ و اعتلای موسیقی ایرانی تأثیر بسزایی داشتند. اساتیدی ازجمله محمدرضا شجریان، محمدرضا لطفی، پرویز مشکاتیان، حسین علیزاده، شهرام ناظری و ...
از چندوچون راه یافتن سایه به رادیو، دخترش، یلدا، برگی دیگر از دفتر خاطرات پربار زندگی پدر را ورق میزند: «ما همیشه دستجمعی به سفر میرفتیم. در یکی از این سفرهای پرجمعیت، رضا سیدحسینی و خانوادهشان هم با ما همسفر بودند. ساعت ۲ بعدازظهر بود و بین راه برای صرف ناهار به یک رستوران رفتیم. برنامه گلهای رنگارنگ از رادیو پخش میشد و همینطور که ما گوش میکردیم، پدرم شروع کرد به نقدونظر دادن درباره آن برنامه. آقای سیدحسینی گفتند چرا خودت نمیآیی در رادیو و این ایدهها را عملی کنی؟ سایه گفت من با رادیو چکار دارم؟ خلاصه از آنها اصرار و از پدر انکار. تا آنکه بالاخره متقاعدش کردند مدیریت بخش موسیقی رادیو را به عهده بگیرد و از آنجا که در امور برنامهریزی و مدیریت بسیار منظم و خلاق بود، توانست تغییرات مثبتی را در برنامه بهوجود بیاورد و کارهای زیادی برای خدمت به موسیقی ایرانی انجام بدهد.»
ابتهاج تا سال ۱۳۵۷ در مسند مدیریت برنامه گلها ( گلچین قطعات موسیقی ایرانی) باقی ماند و پس از کشتار خونین مردم در ۱۷ شهریور(جمعه سیاه) در اعتراض به شهادت شمار زیادی از مردم، به همراه تعدادی از هنرمندان، از رادیو استعفا کرد.
کوچ سایه
«سایه هیچوقت به قصد مهاجرت، خاک ایران را ترک نکرد.» اینها را دختر سایه به گواه دلتنگیهای کوچ پدرش میگوید و قصه این غصه را روایت میکند: «ابتدا هرکدام از ما بچهها به آلمان مهاجرت کردیم. مادر هم آمد تا کنارمان باشد، اما پدر هرگز برای ماندن، نیامد. او با فاصلههایی میآمد پیش ما و برمیگشت. گاهی به علت بیماری بیشتر میماند ولی همیشه در رفتوآمد بود. تا حدود سه چهار سال پیش که من و پدرم به ایران آمدیم و ایشان دچار حمله قلبی و در بخش مراقبتهای ویژه بستری شدند. بعد از آن شرایط جسمیشان طوری شد که توانایی تنها سفر کردن و تنها زندگی کردن را ندارند.
در این سنوسال تحمل غربت برایشان سخت است. در حالی که دورادور قضاوتهایی را میشنویم که سایه خارج از ایران چه زندگی خوشی دارد! چه بگوییم که درک کنند و بدانند گاهی چقدر تحمل این دلتنگی سخت میشود. سایه خوددار است. حجم سنگینی از اندوه را در سینه نگه میدارد و بروز نمیدهد. عادت ندارد غر بزند و ناله کند. هیچکس نمیداند چه صبر و تحملی دارد پدر من! چون ناراحتیاش را مستقیم نشان نمیدهد. ایشان در تمام این سالهای دوری، لحظهای از احوال و اخبار ایران غافل نمیشود. فعالیت ورزشکاران و هنرمندان را با جدیت پیگیری میکند.
گاهی وقتی اثری از یک هنرمند در تلویزیون پخش میشود، سایه به زحمت از جایش بلند میشود و به احترام مردم هنرمند ایران جلوی تلویزیون میایستد و سر خم میکند. سایه فقط پدر من نیست، پدر همه مردم ایران است و دوری از وطن و مردم برایش درد بزرگی است اما سعی کرده خودش را با شرایط تطبیق دهد. بعضیها در این شرایط، ناهنجاری و بداخلاقی میکنند ولی آنچه من از او میبینم این است که ناراحتی و نگرانیاش را بروز نمیدهد که مبادا ما را دچار مشکل و زحمت کند وگرنه طبیعی است که افراد در این سن به مرگ فکر کنند و هیچکس دلش نمیخواهد در غربت به خاک سپرده شود. یکی دو بار که پدر در آلمان حالش بد شد و به بیمارستان رفتیم، تأکید کرد که اگر برایم اتفاقی افتاد من را به ایران بفرستید. مردم ایران باید تصمیم بگیرند من را کجا بگذارند(به خاک بسپارند). سایه حکمت و خرد عجیبی دارد که گاهی در مقام جنگیدن با شرایط برنمیآید ولی تمام نیرویش را بهکار میبرد تا آنجا که باید بجنگد، جانانه بجنگد!»