«چطور می‌خواهی آدمی را که کاملاً خوب شده است تنبیه کنم؟ وانگهی آیا برخلاف مردی و مردانگی نیست که کسی را که پدر پنج فرزند است و هیچ نقطه اتکایی غیر از بازوانش ندارد به سربازی اعزام کنم؟..»

به گزارش خبرآنلاین، انتشارات امیرکبیر رمان «پولیکوشکا» نوشته لئو تولستوی با ترجمه رضا عقیلی را در 104 صفحه با قیمت 1590 تومان برای سومین بار منتشر کرد.

پولیکوشکا برده‌ای است که با زن و پنج کودک خردسالش در ملک ارباب زندگی می‌کند. وی روزی در حین ارتکاب دزدی گرفتار می‌شود. پس از آن در حالی که بردگان دیگر و همسایگان نسبت به وی بی‌اعتماد بودند، یک روز خانم ارباب او را به شهر می‌فرستد تا پولی را از نزد کسی به وی برساند. پولیکوشکا در راه بازگشت پاکت پول را گم می‌کند و... حوادث بعدی به گونه‌ای است که پولیکوشکا را تا پرتگاه مرگ سوق می‌دهد و خانواده او را به نابودی می‌کشاند.

بنابراین گزارش، در بخش اول این داستان می خوانیم:

«مباشر گفت: خانم بسته به میل مبارک است، ولی این امر برای خانواده دوتلوف که همگی جوان‌های شجاع و باشهامتی هستند بسیار اسف‌انگیز است. چنانچه یکی از بردگان را به‌عنوان «عوض» ندهند، یک نفر از سه جوان آن خانواده قادر نخواهد بود از خدمت سربازی فرار کند. حالا همه آن‌ها را نشان می‌‌دهند. به‌علاوه بسته به میل مبارک است.

سپس درحالی‌که وضع و طرز ایستادن خود را تغییر می‌داد، دست راستش را روی دست چپ نهاد و هر دو را صلیب‌وار بر روی شکم قرار داد و سر را به پهلو خم کرد و لب‌های نازکش را به طرزی که گویی می‌خواهد تنفس کند غنچه کرد و مثل اینکه علناً برای مدتی مدید تصمیم به سکوت گرفته باشد، خاموش ماند و بدون کمترین اظهار مخالفت به پرگویی‌های خانم ارباب که می‌خواست جواب او را بدهد، گوش داد.

مباشر املاک خانم ارباب که اصلاً برده بود صورتش را کاملاً تراشیده و ردنگوت زشتی مثل ردنگوت همة مباشرها به تن داشت. آن شب که یکی از شب‌های پاییزی بود در برابر خانم ایستاده بود تا گزارش امور دهکده را به عرض برساند. از نظر خانم مفهوم کلمه «گزارش» همانا شنیدن جریان امور جاری و صدور دستور برای آینده بود، بالعکس از نظر اگور میخائیلویچ مباشر که این کار را فقط تشریفات ساده‌ای می‌دانست معنای «گزارش» در گوشه‌ای سیخ ایستادن و به‌سوی نیمکت بلند راحتی رو کردن و تحمل شنیدن یک مشت لاطائلات بی‌سر و ته را داشتن و در جواب هر حرفی کلمه «ان‌شاءالله» تحویل دادن بود.

آن روز بحث درباره سربازگیری بود. سهم آن حوزه سه نفر سرباز بود که می‌بایستی از بین زارعان انتخاب و اعزام شوند. دو نفر از آنان، در همان وهله اول با توجه به وضع خانوادگی و درعین‌حال اخلاقی و اقتصادی تعیین شده بودند. در مورد افراد منتخب، دیگر جای هیچ‌گونه بحث و گفتگو نبود. اتحادیه رؤسای خانواده کشاورزان و خانم ارباب دهکده و افکار عمومی در این مورد متفق‌‌الرأی بودند. فقط بحث بر سر سومی بود که می‌بایست از بین افراد دهکده انتخاب و اعزام شود. مباشر مایل نبود که به هیچ‌یک از سه جوان خانوادة دوتلوف نگاه چپ کنند. او ترجیح می‌داد که پولیکوشکای برده را که آدم بدنام و بی‌سر و پایی بود و سه بار هنگام دزدی کیسه و زین و یراق اسب و علوفه گرفتار شده بود، به‌عنوان سومین نفر به سربازی بفرستند. درصورتی‌که خانم ارباب که کودکان ژنده‌پوش پولیکوشکا را نوازش می‌کرد و به‌وسیله حرف‌های تشویق‌آمیز و آیات انجیل می‌کوشید معایب او را اصلاح کند، به‌هیچ‌وجه میل نداشت بگذارد او به خدمت سربازی برود، و همچنین با اینکه خانواده دوتلوف را مطلقاً نمی‌‌شناخت و حتی یک‌بار هم آنان را ندیده بود، نمی‌خواست ناراحتی و زیانی متوجه ایشان گردد. وانگهی معلوم نبود خانم چرا نمی‌توانست درک کند که اگر پولیکوشکا به خدمت سربازی اعزام نشود حتماً باید یکی از اعضای خانوادة دوتلوف انتخاب و معرفی گردد، و عجیب‌تر آنکه مباشر جرئت نمی‌‌کرد این موضوع را خاطرنشان سازد.

خانم ارباب با تأثر و نگرانی می‌‌گفت: من میل ندارم برای خانواده دوتلوف حادثه بدی پیش بیاید. ولی کسی نبود به این خانم جواب بدهد که اگر شما خواهان بدبختی آن‌ها نیستید، سیصد روبل مایه بدهید و یک نفر «عوض» برای او بخرید که به‌جای او به خدمت سربازی برود. این موضوع مباشر را به‌کلی از پا درآورده بود. از این‌رو اگور میخائیلویچ با چهره‌‌ای که حالت تسلیم و رضا داشت، اندکی به دیوار تکیه داد و به لب‌های متحرک خانم ارباب که سایه تورهای کلاهش در زیر تابلویی بر دیوار در نوسان بود، چشم دوخت. او به‌هیچ‌وجه نیازی نمی‌دید که به‌دقت گفته‌‌های خانم ارباب را گوش کند، زیرا که خانم مدتی طولانی پرحرفی می‌کرد.
مباشر احساس کرد که میل شدیدی به خمیازه کشیدن دارد، ولی با نهایت مهارت خمیازه را تبدیل به سرفه کرد و درحالی‌که دستش را جلوی دهانش گرفته بود یکی دو بار سرفه کرد.

من سابقاً لرد پالمرستن را دیده بودم که با کلاه می‌‌نشست و یک‌بار موقعی‌که یکی از مخالفانش علیه وزارتخانة او هیاهو به راه انداخت، ناگهان از جا برخاست و ضمن نطقی که سه ساعت طول کشید کلیة نکات و اعتراضات رقیب را پاسخ گفت. من از دیدن آن منظره چندان تعجبی نکردم زیرا نظیر همین صحنه را هزار بار بین اگور میخائیلویچ و خانم ارباب دیده بودم. آیا مباشر می‌ترسید خوابش ببرد؟ آیا به نظر او سرچشمه پرگویی خانم ارباب خشک‌نشدنی بود؟

وی اندکی خود را جابه‌جا کرد و در وضع خود تغییری داد بدین‌معنی که سنگینی تنه‌اش را که روی پای چپ بود روی پای راست انداخت، آنگاه طبق عادت معمول خود با همان جملة همیشگی مطلبش را عنوان کرد و گفت: خانم، بسته به میل مبارک است. فقط... فقط رؤسای خانوادة کشاورزان جلوی دفتر من جمع شده‌اند و باید این کار را خاتمه داد. در فرمان سرباز‌گیری تصریح شده ‌است که سربازان بایستی حداکثر تا شب عید «پوکروف» تعیین و معرفی شوند و عموم کشاورزان، یکی از جوانان خانوادة دوتلوف را تعیین کرده‌اند. وانگهی چاره‌ای به‌جز این انتخاب نیست.

این اتحادیه به منافع و تمایلات شما چندان اهمیتی نمی‌دهد، برای آن اتحادیه چه اهمیتی دارد که به خانوادة دوتلوف ضرر و خسارتی وارد شود. من اطلاع دارم که این خانواده تا چه حد در رنج و مشقت است. از موقعی‌که دفتر آمار را من نگاهداری می‌کنم، این خانواده همیشه در فقر و بدبختی بوده تاکنون که دوتلوف پیر کوچک‌ترین برادرزادة خود را به‌عنوان حامی نگهداری می‌کند. درست همین موقع باید او را از دست بدهد و دوباره متحمل خسارت بشود... بنده مورد لطف و عنایت سرکار هستم، از صمیم قلب منافع شما را منظور نظر دارم... خانم، این حق ترحم است والا خانوادة دوتلوف نه با من پدر‌خوانده‌اند و نه برادر منند و چیزی هم به دست من نسپرده‌اند، ولی به‌هر‌حال بسته به میل مبارک است...

خانم ارباب حرف او را قطع کرد و گفت: ولی اگور من چنین فکری نمی‌کردم. و ناگهان به خاطرش رسید که اگور قبلاً به‌وسیله خانواده دوتلوف خریداری شده بود.
ـ ... فقط باید بگویم که این خانواده بهترین خانواده دهکده پوکروفسکی هستند؛ اعضای این خانواده از خداوند می‌ترسند و موژیک‌های کارآمد و فعالی‌اند. پیرمرد این خانواده مدت سی سال کدخدای چندین ده از دهات کلیسا بوده، هرگز شراب نمی‌خورد، دشنام نمی‌دهد و کلیسا رفتن او ترک نمی‌شود (مباشر می‌دانست کجا را بچسبد) ولی نکتة اساسی که من افتخار دارم به حضور مبارک عرض کنم این است که او فقط دو پسر دارد و دیگران برادرزادگان او هستند، و اتحادیه هم یکی از همین برادرزادگان را تعیین کرده، ولی برای اجرای عدالت باید بین تمام خانواده‌هایی که پسرهای جوانشان از دو نفر تجاوز نمی‌کند قرعه‌کشی شود. چه بسیارند خانواده‌هایی که سه پسر جوان دارند، اما جوان‌ها از آن خانواده‌ها جدا شده‌اند! کار حسابی را آن‌ها کرده‌اند. حال که خانواده دوتلوف برای حفظ اتحاد خود از یکدیگر جدا نشده‌اند و همان‌طور متحد مانده‌اند، باید چوب شرافت و نجابتشان را بخورند.

خانم ارباب از این مطالب چیزی درک نمی‌کرد و کلمات «قرعه‌کشی» و «شرافت» برای او مفهومی نداشت. این‌ها اصواتی بود که به گوشش می‌خورد. حواسش متوجه ردنگوت مباشر و آزمایش دکمه‌های آن بود و پیش خود فکر می‌کرد که دکمه‌های بالایی که معمولاً کمتر بسته می‌شود حتماً هنوز محکم است و حال آنکه دکمه‌های وسط از بس باز و بسته شده دیگر به‌زحمت ممکن است بسته شود و مدت‌هاست که می‌بایستی آن‌ها را دوباره دوخته باشند.

لیکن همان‌طور که هرکسی می‌داند، موقع مذاکره، علی‌الخصوص که این مذاکره مربوط به کار باشد، لازم نیست انسان هرچه می‌شنود بفهمد به شرط اینکه هرچه خودش باید بگوید از نظر دور ندارد. و خانم ارباب همین رویه را مراعات می‌کرد و می‌گفت: اگور میخائیلویچ چرا نمی‌خواهی بفهمی؟ من به‌هیچ‌وجه میل ندارم از اعضای خانوادة دوتلوف به سربازی بروند. تو مرا خوب می‌شناسی و می‌دانی که من تمام امکاناتم را برای مساعدت به زارعانم به کار می‌برم. من هرگز نمی‌خواهم بدبختی و بیچارگی آن‌ها را ببینم. تو می‌دانی که من حاضرم به هرگونه فداکاری تن بدهم تا این احتیاج تأثرانگیز را مرتفع کنم و مانع از این شوم که دوتلوف یا پولیکوشکا به سربازی اعزام شوند. (نویسنده نمی‌داند موقعی‌که این خانم برای رفع این احتیاج تأثرانگیز حاضر به هرگونه فداکاری شده بود، آیا به فکرش خطور نکرده که لازم نیست که همه‌چیز را فدا کند بلکه فقط کافی است در حدود سیصد روبل فدیه کند. به‌هرحال این فکر می‌توانست به‌آسانی از مغزش بگذرد)... فقط یک چیز به تو خواهم گفت و آن این است که حاضر نیستم پولیکی (مقصود همان پولیکوشکاست) را با هیچ‌چیز در دنیا معاوضه کنم. موقعی‌که او بعد از واقعه ساعت دیواری همه‌چیز را با گریه به من اعتراف کرد و قسم خورد که در اصلاح خودش بکوشد، مرتب با او صحبت کردم، دیدم واقعاً از عمل خود نادم و منفعل شده است و پشیمانی و تأثر او کاملاً صادقانه بود...

اگور میخائیلویچ با خود اندیشید: «خانم دوباره شروع کرد.» و شروع به آزمایش شربتی کرد که خانم در گیلاس آب ریخته بود: «آیا این آب‌پرتقال است؟ آیا شربت لیموست؟ باید قاعدتاً تلخ باشد.»
خانم هما‌ن‌طور حرف می‌زد:
ـ ... حالا دیگر هفت ماه است که رفتارش خیلی خوب شده و حتی یک‌دفعه هم بدمستی نکرده، زنش به من گفته که او به‌کلی مرد دیگری شده. چطور می‌خواهی آدمی را که کاملاً خوب شده است تنبیه کنم؟ وانگهی آیا برخلاف مردی و مردانگی نیست که کسی را که پدر پنج فرزند است و هیچ نقطة اتکایی غیر از بازوانش ندارد به سربازی اعزام کنم؟ نه، اگور بهتر است دیگر با من از این مقوله یک کلمه حرف نزنی.
سپس یک جرعه از گیلاسش را نوشید.
اگور میخائیلویچ طرز عبور آب را از حلقوم خانم زیر نظر گرفته بود، سپس با لحن خشک و کوتاهی پرسید: بنابراین شما دوتلوف را معین می‌کنید؟

در این موقع خانم ارباب دست‌هایش را با نومیدی به‌هم حلقه کرد و گفت: چرا نمی‌خواهی حرف مرا بفهمی؟ آیا من خواهان بدبختی خانوادة دوتلوف هستم؟آیا علیه آن‌ها چیزی در دست دارم؟ خدا شاهد است که من آماده‌ام هر کاری برای آن‌ها بکنم...
و چشمانش را به تابلویی که در همان گوشه بود دوخت، و یادش آمد که این تابلو خدا نیست: «خوب، این تابلو که کاری نمی‌کند، اصل کاری که واجد اهمیت است اینجا نیست!»
چیز غریبی است! فکر سیصد روبل به‌هیچ‌وجه به مخیله‌اش خطور نمی‌کرد.

و در دنباله حرف‌های خودش گفت:... بسیار خوب، من چه باید بکنم؟ چه کاری و چطور؟ نمی‌توانم بفهمم. بسیار خوب! من این کار را به عهدة تو می‌گذارم، و تو می‌دانی که من چه می‌خواهم. کاری بکن که همه راضی بشوند و ضمناً با حق و عدالت هم منطبق باشد... بسیار خوب، چه باید کرد؟ تنها برای خانوادة دوتلوف مقدر نیست بلکه همه‌کس چنین لحظات طاقت‌فرسایی را در عمر خودش می‌‌بیند. ولی من نمی‌گذارم پولیکی به خدمت سربازی اعزام شود. تو باید بفهمی که این امر آن‌هم از ناحیة من بسیار عجیب خواهد بود...
از بس شتاب و حرارت به خرج می‌داد امکان داشت که باز هم مدتی طولانی حرف بزند لیکن در همین اثنا خدمتکار داخل اتاق شد و خانم از او پرسید: دونیاشا، چه می‌خواهی؟
دونیاشا نگاه غضبناکی به اگور میخائیلویچ افکند و در جواب گفت: یکی از موژیک‌ها آمده و می‌خواهد از اگور میخائیلویچ بپرسد که اتحادیة رؤسای خانوادة کشاورزان دهکده باز هم باید منتظر بمانند یا نه؟
خدمتکار با خود اندیشید: «این مباشر چطور آدمی است؟ این مرد خانم مرا به‌کلی منقلب کرده، خانم هم حالا تا ساعت دو صبح نمی‌گذارد من بروم بخوابم.»
خانم ارباب گفت: اگور، بنابراین تو برو و کار را به‌نحو احسن فیصله بده.
ـ اطاعت می‌شود. (او دیگر دربارة خانوادة دوتلوف صحبتی نکرد) راجع به اعزام یک نفر نزد باغبان برای دریافت پول چه دستور می‌فرمایید؟
ـ آیا پتروشا هنوز از شهر مراجعت نکرده؟
ـ هنوز نه.
ـ نیکلا هم نمی‌تواند به شهر برود؟
دونیاشا در جواب خانم گفت: پدرم ناخوش است.
مباشر پرسید: اجازه می‌فرمایید خودم به شهر بروم؟
ـ اگر تو بروی اینجا کسی نخواهد بود.
و پس از اندکی تفکر پرسید: پول چه مبلغی است؟
ـ چهارصد و شصت و دو روبل.
خانم ارباب که با حالتی مصمم اگور میخائیلویچ را می‌نگریست گفت: پولیکی را بفرست.
مباشر بی‌آنکه دندان‌هایش را از هم باز کند، لب‌هایش را مانند کسی که بخواهد لبخند بزند غنچه کرد، ولی بی‌آنکه اخم کند گفت: اطاعت می‌شود.
و از اتاق خارج شد.»

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...