نماینده‌ی سیار یک مؤسسه‌ی تجاری است که اتومبیلش، در سفری که برای انجام امور شرکت انجام می‌دهد، خراب می‌شود... با چهار مرد -که همه قاضیان بازنشسته هستند- آشنا می‌شود که او را به صرف شام دعوت می‌کنند... یک بازی دسته‌جمعی: محاکمه‌ای خیالی... نقش متهم را به عهده می‌گیرد و بازی آغاز می‌شود... اعتراف می‌کند که با همسر او رابطه‌ی عاشقانه داشته... سخنان وکیل مدافع بی‌نتیجه است. رئیس دادگاه حکم اعدامش را صادر می‌کند

پنچری [Die Panne]. داستانی است از فریدریش دورنمات1 (1921-1990)، نویسنده‌ی سوئیسی که در 1956 منتشر شد. بر پایه‌ی همین داستان، نویسنده نمایشنامه‌ای هم با همان عنوان نوشت که ابتدا در 1979 به چاپ رسید. پرسشی که دورنمات در این داستان مطرح می‌کند، این است: آیا هنوز هم در جهانی که سرنوشت آن را تنها اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی تعیین می‌کنند، یعنی در دنیای پنچری‌ها، موضوعاتی را می‌توان یافت که درباره‌ی آنها نویسنده بتواند بدون تظاهر به اخلاق‌گرایی داستان بنویسد؟ پاسخ این پرسش را دورنمات با خلق قهرمان داستانش، تراپس2 می‌دهد.

فردریش دورنمات، Durrenmatt, Friedrich پنچری Die Panne

تراپس، نماینده‌ی سیار یک مؤسسه‌ی تجاری است که اتومبیلش، در سفری که برای انجام امور شرکت انجام می‌دهد، خراب می‌شود. او تصمیم می‌گیرد که شب را در دهکده‌ای در بین راه به روز برساند. اما تراپس خوابگاهی نمی‌یابد و ناگزیر می‌شود در ویلایی که در نزدیکی دهکده قرار دارد بیتوته کند. تراپس در این ویلا با چهار مرد آشنا می‌شود که او را به صرف شام دعوت می‌کنند. تراپس با خوشحالی دعوت آنها را می‌پذیرد. در اثنای صرف شام، افراد مزبور -که همه قاضیان بازنشسته هستند- پیشنهاد می‌کنند که برای سرگرمی به یک بازیِ دسته‌جمعی بپردازند؛ یعنی محاکمه‌ای خیالی ترتیب دهند. اعضای دادگاه قبلاً انتخاب شده‌اند: دادستان، وکیل مدافع، قاضی و فردی که خود را «جلاد» می‌نامد و وظیفه‌اش اجرای حکم است.

تراپس نقش متهم را به عهده می‌گیرد، و بدین‌ترتیب بازی آغاز می‌شود. اکنون تراپس به شرح زندگی خود می‌پردازد و از روابط خود با رئیس سابقش -که اخیراً بر اثر سکته‌ی قبلی در گذشته است- صحبت می‌کند. ضمناً اعتراف می‌کند که با همسر او رابطه‌ی عاشقانه داشته و این موضوع را عمداً توسط زنی دیگر به او منتقل کرده است. تراپس همه‌ی این مطالب را با غرور تمام و در کمال سادگی بیان می‌کند، بدون آنکه از عواقب کار آگاه باشد. اکنون نوبت دادستان است. او در خطابه‌ی غرای خود متهم را طبق اعترافات صریحش فردی جنایتکار می‌نامد و برایش تقاضای اعدام می‌کند.

سخنان وکیل مدافع که متهم را بی‌گناه و او را «قربانی تمدنِ زمان ما» می‌داند، بی‌نتیجه است. رئیس دادگاه حکم اعدام تراپس را صادر می‌کند. اکنون نوبت جلاد است. او محکوم را به اتاقی در زیر شیروانی می‌برد و در آنجا زندانی می‌کند. اما صبح روز بعد که مهمانان شب پیش برای اعلام ختم «بازی» به خوابگاه تراپس می‌روند، مشاهده می‌کنند که او خود را حلق‌آویز کرده است.

پاره‌ای از منتقدان ادبی، مشابهت‌هایی بین داستان پنچری و رمان محاکمه _ کافکا _ می‌یابند و معتقد هستند که در اینجا با مرگ تراپس، عدالت به گونه‌ای پنهانی اجرا می‌شود. اما برخی دیگر از منتقدان خودکشی او را عملی بیهوده و نابجا می‌دانند و اعتقاد دارند که او با این کار به «بازی» قاضیان بازنشسته و در نتیجه به کیفیت اثر دورنمات لطمه زده است. به نظر می‌رسد که دورنمات انتقاد صاحب‌نظران اخیر را پذیرفته است، زیرا در نمایشنامه‌ی رادیویی [منتشر شده با ت‍رج‍م‍ه‌ ح‍م‍ی‍د س‍م‍ن‍دری‍ان‌]، که او اندکی پس از انتشار این داستان نوشت، از خودکشی تراپس اثری نیست: در اینجا تراپس، پس از گذراندن شبی پردلهره، صبح روز بعد با اتومبیلش که در این فاصله تعمیر شده است به سفر خود ادامه می‌دهد.

پریسا رضایی. فرهنگ آثار. سروش


1. Friedrich Dürrenmatt 2. Traps

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...