«خشم» نیکول نسبت به نادیدهگرفتن خودش از سوی چارلی، سبب میشود درخواست طلاق کند... نیکول حواسش به جزئیات زندگی است و چارلی دقتی به این جزئیات ندارد... نیکول احساس میکند که در بازی زندگی بازنده شده ... کسانی که پارهای از «ما» میشوند، هویت تازهای مییابند، علاوه بر آنچه داشتهاند... همه از زاویه منفعت «خود»شان به رابطه نگاه میکنند... نه تاب جدایی دارند و نه توان ساختن رابطهای تازه.
«چیزی که درباره نیکول دوست دارم این است که او کاری میکند که آدمها حتی در موقعیتهای خجالتآور، راحت باشند؛ وقتی کسی حرف میزند، او واقعا گوش میدهد...». این جملاتی که از زبان چارلی، همسر نیکول، با جزئیات تصویری بیان میشود، سکانس آغازین فیلم «داستان ازدواج»[Marriage Story] است. چارلی از نیکول میگوید و بعد نیکول از چارلی میگوید و با همان جمله شروع میکند: «چیزی که درباره چارلی دوست دارم این است که سر نترسی دارد و هیچوقت نمیگذارد مشکلات یا حرفهای مردم، مانع کاری بشود که میخواهد انجام بدهد».
پازلهای تصویری پیدرپیای که جزئیات یک زندگی را بیان میکند، در چند دقیقه کوتاه روایت یک زندگی شاد و عاشقانه را برای مخاطب میسازد و در همان سکانس آغازین فیلم، شخصیت این زوج دوستداشتنی برای مخاطب ساخته و بعد تصویر کلوزآپ میشود به نوشتههای نیکول. مخاطب متوجه میشود این سکانس پاسخی است ازسوی این زوج به درخواست روانکاو زوجدرمانشان برای نوشتن از خصیصههای مثبت طرف مقابل و یادآوری دلایل ازدواجشان؛ همین سکانس، شوکی به مخاطب وارد میکند که بهدنبال واکاوی این نکته باشند که چرا این زوج دوستداشتنی در جلسه تراپی به نقطه جدایی فکر میکنند.
روایت فیلم «داستان ازدواج» آغاز میشود؛ روایتی که میتواند داستان زوجهای بسیاری باشد که در کنار یکدیگر، راهی را آغاز کردهاند و ناباورانه تصویر یک بنبست را مقابل خود میبینند.
روایت فیلم پیرنگ کلاسیکی دارد که با بیان تصویری و جزئیات دراماتیک، سعی در بهتصویرکشیدن رابطه چارلی و نیکول و واکاوی به بنبست رسیدن این رابطه دارد. در همان سکانس آغازین، شخصیت دو کاراکتر اصلی ساخته میشود؛ چارلی در زندگی روزمره خویش وابسته به نیکول است؛ کوتاهکردن موهایش و حتی بازکردن درِ کنسروها به عهده نیکول است. ازسوی دیگر، چارلی در کارش موفق است و یکی از بهترین کارگردانهای تئاتر نیویورک است. نیکول حواسش به جزئیات زندگی است و چارلی دقتی به این جزئیات ندارد. هر دو شخصیت اهل رقابت هستند و در تعاریفی که هر دو از یکدیگر در سکانس آغازین دارند، صحنه بازی مونوپولی وجود دارد که هر دو با هم رقابت میکنند و البته شخصیت سومی هم این وسط وجود دارد و آن هم فرزندشان هنری است و او همیشه در بازی مونوپولی برنده میشود و البته از نظر نیکول، برنده بازی همیشه چارلی است.
نیکول احساس میکند که در بازی زندگی بازنده شده و در مقابل، چارلی پلههای افتخار را طی کرده است. نیکول دچار خشم بسیار نسبتبه چارلی است و همین سبب میشود که نخواهد در جلسه تراپی، نامهاش خوانده شود و جلسه تراپی با روانکاو را ترک میکند. «خشم» یکی از هفت گناه کبیره در الهیات کاتولیک به شمار میرود که فرد به سبب آزردگی خاطری که پیدا کرده است، به محیط اطراف خود واکنشی ناشی از احساسات و عاری از منطق نشان میدهد. «خشم» نیکول نسبت به نادیدهگرفتن خودش از سوی چارلی، سبب میشود درخواست طلاق و جدایی را مطرح کند. نیکول بهصراحت عنوان میکند که چارلی او را نمیبیند و به تقاضای او برای تجربهکردن موقعیت کارگردانی تئاتر توجهی نکرده است و حالا او برای رهایی از سلطه چارلی و یافتن «خود» سرکوبشدهاش، تصمیم گرفته است که برای بازی در یک سریال به لسآنجلس برود. «نیویورک» و «لسآنجلس» مانند دو کاراکتر، در روایت فیلم حاضرند و حضور خود را به رخ مخاطب میکشانند. چارلی مردی است که تمام رشد هنری و ارتقای موقعیت کاری خود را در تئاترهای نیویورک تجربه کرده است و از سوی دیگر زادگاه نیکول لسآنجلس است و تمامی خانواده و دوستانش، آنجا هستند و موقعیتهای سینمایی و هالیوودی در لسآنجلس برای نیکول فراهم است. این چالش، در پوستر فیلم هم نمایان است و کارگردان در پسزمینه دو کاراکتر، تصویر دو شهر را قرار داده است که کنایهای به جدال تاریخی دو فرهنگ متفاوت و رقیب باشد.
روایت، المانهای رفتاری از نیکول و چارلی را نشان میدهد که در تقابل با خصیههای اخلاقی یکدیگر هستند و به جای یافتن راهحل میانه برای همزیستی، از کنار آنها بهسادگی عبور میکنند. برای نمونه، شخصیت چارلی، بهشدت بیخیال و بیدقت به جزئیات است. آنقدر موضوع طلاق برایش بیاهمیت است و همواره تصور میکند که نیکول از این بازی طلاق خسته میشود و به خانه برمیگردد، که زمان کافی برای یافتن وکیل را از دست میدهد و در روزهای پایانی، با تلفن وکیل نیکول، به اهمیت موضوع واقف میشود. جالب است که همزمان با پاسخدادن به این تلفن، پاسخ طراح صحنه تئاتر را هم درباره دکور میدهد! در مقابل نیکول تمایل بیمارگونهای به مراقبت از خانوادهاش دارد؛ مادر، خواهر، چارلی و هری زیر نگاه نگران و مراقبتی نیکول هستند. این دو شخصیت به جای قدمبرداشتن برای نزدیککردن المانهای رفتاری، از کنار آن بیتفاوت میگذرند. چارلی نوع نگاه مراقبتی نیکول را میپذیرد و بدون نیکول، حتی نمیداند برای کوتاهکردن موهایش، چهکار کند و به کدام آرایشگاه برود؛ حتی هری، فرزند این زوج، هم واکنشی مانند پدرش دارد تا جایی که برای اجابت مزاج، منتظر جایزه از سمت مادرش است.
هری ناظر تمامی جدالهای پدر و مادرش است اما ترجیح میدهد با مادرش که نگاه مراقبتی و حمایتی دارد، در لسآنجلس زندگی کند. چارلی این موضوع را میداند اما نمیخواهد در قضاوت آتی هری، چنین باشد که پدرش برای گرفتن حضانت او، تلاشی نکرده است. سرانجام در سکانسی که چارلی دست خودش را بریده است، به این حقیقت پی میبرد که 10 سال زندگی با نگاه مراقبتی نیکول، از او شخصیتی ساخته است که توان مراقبت از خود را ندارد و پذیرفتن مسئولیت مراقبت از هری، سبب آزار هری و خودش خواهد شد.
روایت داستان هویتهای مستقلی را نشان میدهد که درهم آمیخته نشدند و به عبارت دیگر، چارلی و نیکول، هیچ تلاشی برای ساختن «هویت بههم پیوسته» نکردند. رابرت نوزیک در مقاله «Love’s Bond» مینویسد: «کسانی که پارهای از «ما» میشوند، هویت تازهای مییابند، علاوه بر آنچه داشتهاند. این بدان معنا نیست که تو دیگر هویتی از آن خود نداری یا هویتت بهطور کامل در آن «ما» حل میشود. وقتی به کسی عشق میورزی، هوش و حواست را وقف خوشبختی او و رابطهتان میکنی. به کمک پارهای آزمونهای تجربی میتوان نشان داد که هوش و حواس شخص، متوجه هویت مستقل خودش است اما به کمک آزمونهای مشابه، میتوان نشان داد که در مناسبات عاشقانه، چنین حساسیتهایی وجود دارد؛ برای نمونه وقتی شخصی که پارهای از یک «ما» است، محبوبش تنهایی به سفر میرود، احساس نگرانی بیشتری دارد تا وقتی هر دو با هم به سفر میروند. عاشق و معشوق میخواهند با هم «ما»یی بسازند که در آن یکی شوند. حتی پس از آنکه «ما» شکل میگیرد، حرکت آن ارسطویی است، نه نیوتونی، یعنی برای تداوم حرکت آن باید مدام نیروی محرکه وارد شود و زوج کارهای رمانتیک و خلاقانه انجام دهند. اما وقتی یکی از آنها میپرسد عشق چه منافعی برای من دارد، از حقیقت عشق فاصله میگیرد. مقصود این نیست که حال و روز طرفین بیاهمیت است، ارزش و جذابیت عشق، بستگی به آن دارد که آن رابطه چه حد برای آن زوج دلنشین باشد». بیتوجهی به این نکته، رابطه چارلی و نیکول را ویران کرده است. نیکول احساس میکرد تمامی موفقیتها از آن چارلی است و او در این رابطه زیان دیده و هیچ منفعتی کسب نکرده است. نیکول طلاق گرفت و در پایان روایت، به تمام موفقیتهایی که انتظار داشت، رسید اما دیگر در رابطه جدیدش، عاشق نبود؛ دیگر طعم دلنشین عشق را نداشت و هنوز برایش بستن بند کفش چارلی، دلنشین بود. از سوی دیگر، چارلی هم ویران شد و دیگر حتی همان موفقیتهای پیشین را کسب نکرد. شاید اگر «غرور» خود را کنار میگذاشت، خواستههای نیکول را میدید، نقطه عطفی در روایت شکل میگرفت؛ وقتی نیکول بیان میکند که دوست دارد در سریال بازی کند، چارلی که کارگردان آوانگاردی در نیویورک به شمار میرود، بیان میکند که هیچگاه تلویزیون تماشا نمیکند، اما در سکانس بعدی، او را در حال تماشای فیلمی ترسناک در تلویزیون است!
شخصیتهای دیگر، هر کدام خردهروایتی به داستان اضافه میکنند که در خدمت پیرنگ اصلی روایت است. اعضای گروه تئاتر، اولین کسانی هستند که خارج از خانواده درگیر این جدال میشوند و نگران اجراها و شالوده گروه هستند و به عبارتی دیگر، نگران «خود»شان هستند و حتی در سکانسی یکی از بازیگران خوشحالی خود را از حذف نیکول و گرفتن نقش او، اعلام میکند. شخصیتهای سریال نیز، از طلاق نیکول خوشحالاند که چنین بازیگر خوبی به تیم آنها اضافه شده است؛ به عبارت دیگر، همه از زاویه منفعت «خود»شان به رابطه یک زوج نگاه میکنند. حتی «نورا» که وکیل نیکول است، سعی میکند با هر ترفندی، برنده بازی دادگاه باشد. البته این تقلا و تلاش نورا، طعنهای به ساختار فرهنگی، اجتماعی و حقوقی تبعیضآمیز میان زن و مرد است. از سوی دیگر، چارلی وکیلی انتخاب میکند که نگاهی انسانی به رابطه این زوج دارد و حاضر نیست به هر بهایی، شخصیت طرف مقابل را ویران کند. اما چارلی در مقابله با ترفندهای نورا، تصمیم میگیرد وکیلش را عوض کند و وکیلی از جنس فرهنگ و ادبیات «نورا» بیاورد.
تقابل دو وکیل، به زیبایی نقصان ساختار حقوقی و نظام قضاوت را به تصویر میکشد؛ ساختاری خشن و بدون انعطاف در برابر وضعیتهای ویژه اشخاص مختلف، سبب میشود دادگاه، صحنه بازی وکلا شود و واقعیت بیانشده از زبان وکلا، فاصله بسیاری با واقعیت جاری داشته باشد. وکلا موکلان خود را مجبور میکنند واقعیت جدیدی خلق کنند تا از امتیازات قانونی بهرهمند شوند؛ به چارلی پیشنهاد میشود آپارتمانی در لسآنجلس اجاره کند تا برای دادگاه ثابت شود که از یک خانواده لسآنجلسی است و بتواند حضانت فرزندش را به عهده بگیرد.
این رویکرد سبب میشود موقعیت دادگاه به تلخترین لحظات زندگی این زوج و تاریکترین سویه روایت تبدیل شود. هر دو وکیل، از خصوصیترین لحظات و شخصیترین عادات طرف مقابل، برای به لجنکشیدنش بهره میجویند و استدلالهایی میکنند که هیچکدام از این دو نفر، به آن باور ندارند و انگار میخواهند داد بزنند که این تصویر ارائهشده در دادگاه از چارلی و نیکول، اشتباه است و همسر من به این فضاحت نیست.
پس از هجمه سنگین در دادگاه، دو شخصیت ویرانشده، تمامی خشم فروخورده خود در 10 سال زندگی را به صورت هم پرتاب میکنند. بازی هر دو بازیگر، اسکارلت جوهانسون و آدام درایور، در این سکانس که بیشک سکانس طلایی فیلم است، بسیار درخشان است. سیر روایت و فوران خشم دو شخصیت که منتهی به گریه و درماندگی هر دو میشود، به زیبایی تصویر بنبست زندگی این زوج را نشان میدهد؛ زوجی که نه تاب جدایی دارند و نه توان ساختن رابطهای تازه.
این سکانس در تقابل با تصویر سکانس جلسهتراپی قرار دارد؛ در آن سکانس، روانکاو از آنها خواست که ویژگیهای مثبت طرف مقابل خود را به روی کاغذ بیاورند. در سکانس آخر، وقتی هری کاغذی را که نیکول در جلسه تراپی نوشت و نخواند، پیدا کرد و با کمک چارلی خواند، این حسرت برای مخاطب ماند که ایکاش نیکول مهار خشم ویرانگر خود را در دست میگرفت و این نوشتهها را در همان جلسه میخواند؛ شاید روایت پایان دیگری پیدا میکرد و این گسست ناباورانه رخ نمیداد. در کتاب کهن «هنر رزم» اثر سونزو که از اولین کتب کهن بشر در طراحی استراتژی و برنامهریزی به شمار میرود، وقتی بهصراحت از خصیصههای خطرساز سرداران صحبت میکند، به آنها هشدار میدهد که اگر خشم گیرند، به سرعت شرمنده خواهند شد. سکانس پایانی که نیکول بند کفش چارلی را برایش میبندد، حسرت و شرمندگی در نگاه نیکول دیده میشود و جمله پایانی نیکول در نوشتهاش در جلسات تراپی به یاد میآید که نوشته بود تا ابد چارلی را دوست دارد.