تحریر تاریخ با خون نویسنده | اعتماد


تاریخ، برافراشته و تنومند است حتی زیر آوار فراموشی و زوال حافظه تاریخی مردمان؛ چونان درختی که حتی اگر بِبُری‌اش، بر تنه ریشه در خاکش، هزار دایره است که درازای عمرش را حلقه‌وار نشانت می‌دهد که ریشه‌هایش را سِتُردن نتوانی، از این رو که ریشه‌های درخت تاریخ چونان کهور، چونان اکالیپتوس که در تشِ گرما و تفِ باد هم استاده و نستوه‌اند، خاصیت روندگی دارد، می‌رود جلو تا که دست تطاول هیچ کس بدان نرسد و کهور و اکالیپتوس می‌دانی که؟ درختان کویرند و تاریخ هم درخت سایه‌گستر بر کویرِ باشکوهِ جان آدمی‌زاد که به یادش بیاورد این رنج‌ها که بر گُرده می‌کشد، هزار سال بر گرده کشیده است.

فرشید قلی‌پور دیوان دیالوگ بهرام بیضایی»

و این همه از تاریخ دم زدن برای این است که به یاد بیاوریم من و ما در عصری زیسته‌ایم که هر کس که شاخسار از تن تناور تاریخ بُرید، ریشه‌هایش در قلب و قلم یک نمایشنامه‌نویس پرشور رفت و دوید - که خاصیت روندگی دارد ریشه‌های درخت تاریخ - سخن از بهرام بیضایی است که مرگ شاید جسمش را ببرد، اما روحش در تاریخی که نوشته است، مثل ریشه‌های کهوروار همان تاریخ، ماندنی است که بهرام بیضایی حتما که تاریخ‌نگار بزرگ روزگار ما بود که اگر مردمانی در روزهای دور بیهقی را داشتند که تاریخ‌شان را بنویسد و یک روز جوینی را، رشیدالدین فضل‌الله همدانی را، حمدالله مستوفی و ناظم‌الاسلام کرمانی را، ما بهرام بیضایی را داشتیم که هم تاریخ زمانه خودش را می‌نوشت و هم تاریخ پیشینیان را و در این دومی، روح و هویت ایرانی را بازنمایی می‌کرد، مگوها را - که شکوهشان بیش از گفته‌هاست - می‌نوشت و چنان شورمندانه که جان ایرانی سرگشته در گفته‌ها و مگوها را جانی دوباره ببخشاید.

برای ما که سال‌ها با آن همه کتابی که بیضایی نوشت، آن همه تئاتری که به روی صحنه برد و فیلم‌هایی که ساخت، زندگی کرده‌ایم، ممزوج شده‌ایم و درآمیخته‌ایم با آن جهان روایی فراخ و امن و سایه‌گستر - حتی وقتی که در تش گرمای جان‌سوز جلای وطن برگ‌هایش زرد می‌شدند - شاهد مثال آوردن از آن رگه‌های تاریخمند روایت‌هایش دشوار است و داده‌ها آنقدر زیادند که اصلا شدنی نمی‌نمایاند که از کدام روایتش بگوییم که جان کلام را برساند؟ که او در هر کتاب و هر نمایشنامه و فیلمنامه‌ای که نوشت، از تاریخ هم گفت که اصلا همه ‌دردش تو گویی که تاریخ بود. اما شاید عصاره این همه را فرشید قلی‌پور در کتابی که گردآوری کرده جمع آورده باشد، کتابی که اسم بامسمای «دیوان دیالوگ بهرام بیضایی» را بر تارک خود دارد. در این کتاب که پرسه بزنی، چه فراوان دیالوگ‌هایی را به یاد بیاوری که بیضایی نوشت تا تاریخ را نوشته باشد، نوشته یا بهتر است بگوییم بازنوشته باشد.

چه آنگاه که روایتش جامه تاریخ بر تن دارد و چه آنگاه که قهرمانان روایتش مال همین دوره و زمانه خودمان‌اند، مستان «مسافران» یا عالیه «اشغال»، آدم‌هایی که مُهر این روزگار بر پیشانی‌شان است. تاریخ برای آدم‌ها و کاراکترهای بیضایی گاهی حسرت شکوه اساطیری را خوردن است مثلا در «شب هزار و یکم»: «شهرناز: ما همسران تو شدیم تا از بار ستم بر جهان بکاهیم و تو را گوییم در جهان داد و دهش نیز هست. ضحاک: داد و دهش؟ من ضخاکم. شهرناز: ما نیز همین گفتیم! اگر جمشید بودی، جهان دیگر بود!» و گاهی انتقاد به آنچه شکوه تاریخ را به محاق بُرد حتی آن وقت که مردمان برای مشروطه و آزادی و بهتر کردن جهان برخاستند، در آن نمایشنامه «ندبه» مثلا: «دواچی: جمیع ولایات مسبوق باشند که خون‌بست شده دشمنان دین و خائنان مشروطه را خواستاریم. ما ضدیت با کسی نداریم. درد ما درد وطن است. شاگرد دارالفنون: کدام وطن؟ که رییس قزاق‌خانه‌اش روس است و رییس گمرک‌خانه‌اش بلژیکی؟ و احرارش جمیعن یا از وطن مهاجرت کرده خارج از آن ساکن‌اند یا در تبعید؟» که بهرام بیضایی دردهایش هم تاریخی بودند از این رو که هر دردمندی را که در تاریخ می‌دید، او را از نیاکان خود می‌یافت چنانچه در «دیباچه نوین شاهنامه» چنین نوشته است که: «دیشب خواب دیدم در ویرانه‌ها گنجی است و زیر خاکستر آتش بود. تا هر جا دویدم خود را بر زمین دارای نشانه‌ای یافتم. این چشم کیست نگران و آن انگشت کیست نمایان‌گر؟ - این کُله گوشه کدام پهلوان و آن تار موی کدام دلارام؟ دیدم همه نیاکان من‌اند.» و از همین رو است که وقتی که میر کفن‌پوش را می‌نویسد، در برابر این همه رنج که در تاریخ بر هم انباشته شده است، طغیان می‌کند، طغیان بر ضد همه‌ چیز، تاریخ و مبارزه میان ظالم و مظلوم و حتی خونی که بر زمین ریخته می‌شود در نبرد اندوهگین تاریخ: «میرکفن‌پوش: این آن نبود که می‌اندیشیدم. این آن نبود. چگونه این لجن همه را فرو برد؟ مظلوم بر مظلوم دیگر ظالم است و ظالم پیش ظالم دیگر مظلوم. چه چیزی زمین را پاک می‌کند جز خون، در جایی که حتی خون پاک نیست؟»

و این همه از این رو است که در معرفت‌شناسی تاریخ‌نگار نمایشنامه‌نویس، پذیرش تاریخِ محتوم دشوار است، او دوست دارد جهان را عوض کند، دوست دارد که تاریخ به شکوه گذشته باشد و اگر تاریخ را از کف داده‌ایم دست‌کم اکنون به بعد را با شکوه بسازیمش و برای همین هم هست که مستان در «مسافران» به حسرت چنین می‌گوید که: «به عنوان دانشجوی سابق مجبورم یکی از درس‌هایی رو که به ما دادین بهتون یادآوری کنم؛ پذیرش واقعیت وقتی تغییر دادنش از ما ساخته نیست. درسیه که من ازش درجه خوبی نگرفت؛ چون خیال می‌کردم هر شرایطی رو می‌شه تغییر داد.» و اگر مستان در برابر این موضوع منفعل است، آدم‌های روایت «در حضور باد» امیدوارانه‌تر بدان می‌نگرند و از همین رو است که معتقدند به احترام روح رفتگان نباید سکوت کرد: «چشم امید آنها به ماست، نه به سکوت ما؛ به حرکت ما! به جبرانی که می‌کنیم.» و در دل این فراخوان‌ها برای جبران، برای امید به تغییر جهان، با وجود بار سنگین تاریخی مشحون از شکست و نومیدی بر دوش، باز همچنان ردپای اندوه و استیصال و نومیدی که بازنمایی روزگار نویسنده است، خود می‌نمایاند مثلا در دیالوگ‌های درخشانی از «فتح‌نامه کلات»: «یامات: نام این جای هولناک چیست؟ زن: جهان. یامات: این چه کار است که تو می‌کنی؟ زن: زندگی. نایمان: مرده را ماند. زن: دنیا همه گورستانی است. نایمان: تو که هستی، هان؟ زن: زنده‌ای زندگی ندانسته، مرده‌ای گور خویش گم‌کرده... هی دفن می‌کنم و دفن می‌کنم و دفن می‌کنم امیدهای رفته پی روز رفته را. هی قرض می‌کنم و قرض می‌کنم و قرض می‌کنم از فردای خود امید.»

و به این ترتیب است که بهرام بیضایی در آونگ رقصان میان تاریخ گذشته و تاریخی که ما می‌سازیم و ما را می‌سازد، میان امید و نومیدی، میان برخاستن و در سکون و اندوه فرورفتن، نوشت و نوشت و نوشت تا اگر تاریخ‌نگاران از نوشتن تاریخ واقعی سر باز زدند، نمایشنامه‌نویس تاریخ‌دانی در این خاک، درخت تناور تاریخ را آبیاری کرده باشد با جانش و با خونِ مرکب و دواتش.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...