بسیاری می‌گویند ایرانی‌ها کم کتاب می‌خوانند. آمارهایی هم که از میزان کتاب‌خوانی در ایران ارائه می‌شود گاهی این ادعا را طرح می‌کنند که متوسطِ زمان مطالعه‌ی ایرانیان روزانه دو دقیقه است. این ادعا چقدر درست است؟ آیا ایرانی‌ها واقعاً در همین حد کتاب می‌خوانند؟

منوچهر بدیعی

بعضی ترجمه‌های من اقبال مناسبی داشته‌اند و بعضی دیگر، نظیر آن‌ها که به قصدِ آگاه کردن ایرانیان از کیفیت تحول و تطور یک مقوله مثل رمان در غرب ترجمه شده بودند یا ترجمه‌ی بعضی از رمان‌های عمیق اما سخت‌خوان مثل رمان‌های آلن رب‌گریه یا «جاده فلاندر» اثر کلود سیمون چندان با استقبال مواجه نشده‌اند. مثلاً فروش تیراژ پنج‌هزار نسخه‌ای جاده فلاندر سی سال طول کشید. روزگاری وقتی به نحوه‌ی استقبال مخاطبان از این کتاب و کتاب‌هایی مثل این نگاه می‌کردم با آن‌ها که مدعیِ کم‌خوانی ایرانیان هستند احساس همدلی می‌کردم اما کتاب‌هایی مثل جاده فلاندر معیار مناسبی برای ارزیابی کتابخوانی ایرانیان نیستند. کتاب‌هایی از این دست در زبان اصلی و به‌هنگام ترجمه به زبان‌های دیگر هم آثار کم‌فروشی هستند.

به اعتقاد من، ما وقتی می‌شنویم ایرانیان دو دقیقه و سه دقیقه کتاب می‌خوانند دچار «ماخولیای کِهتری» می‌شویم. من نمی‌دانم آمارهای مربوط به مطالعه از کجا می‌آید اما به نظر می‌رسد خیلی از اوقات اشتباه از این‌جا ناشی می‌شود که آماری را می‌گیرند و تقسیم می‌کنند مثلاً به هشتادوسه میلیون نفر جمعیت ایران. بی‌آنکه متوجه این موضوع باشند که از این هشتادوسه میلیون بسیاری از اساس در سن کتابخوانی نیستند.

تبلیغات در این زمینه آنقدر هم قوی است که تا مدت‌ها تصور می‌کردم این‌گونه ادعاها صحیح است و ایرانیان کتاب نمی‌خوانند. در حالی که در تمام ادواری که من شاهدش بوده‌ام، چه پیش و چه پس از انقلاب، نحوه و میزان و کیفیت کتاب‌خواندن در میان ایرانیان تفاوت چندانی با دیگر ملل جهان ندارد. کیفیت کتاب‌ها هم شبیه است. آن کتاب‌هایی که در فرانسه متن اصلی‌اش کم خوانده می‌شود، در ایران هم ترجمه‌اش کم خوانده می‌شود.

این صحبت که وقتی در انگلستان وارد اتوبوس می‌شوی می‌بینی کتاب‌ها را از جیبشان درآورده‌اند و مشغول خواندن هستند، از سوی ایرانیانی که به غرب رفته‌اند بسیار شنیده شده است. جمله را با حسرت هم بیان می‎‌کنند. اما در اتوبوس‌های انگلستان چه کتاب‌هایی می‌خوانند؟ من رفتم و نگاه کردم و به این نتیجه رسیدم که اگر اسم خواندن کتاب‌هایی که در آن اتوبوس‌ها مطالعه می‌شود کتاب‌خوانی است، خواندن کتاب‌ها چیز چندان مفیدی هم نیست. به عبارتی اگر با معیارهای کسانی که از امر کتاب خواندن تربیت و ترقی نوع بشر را طلب می‌کنند به سراغ کتاب‌هایی که در اتوبوس‌های انگلستان خوانده می‌شود برویم به این نتیجه می‌رسیم که آن اتوبوس‌نشینان اگر به جای خواندن آن کتاب‌ها سوت می‌زدند کار مفیدتری انجام می‌دادند.

کسانی که درباره‌ی آمارهای مطالعه در ایران هشدار می‌دهند معمولاً به مقوله‌ی «عامه‌پسند» هم بسیار حساس هستند و خواندن کتاب‌های عامه‌پسند را در آمارهاشان لحاظ نمی‌کنند. واژه‌ی عامه‌پسند ما را به‌یاد العوام کالانعام می‌اندازد. نوعی تحقیر آزاردهنده در این واژه هست. در صورتی که آثار عامه‌پسند، یا آن‌گونه که من مایلم از آن‌ها یاد کنم؛ آثار مردم‌پسند، به‌هیچ‌وجه بیهوده نیستند. بنده تمام اطلاعاتی که درباره‌ی هیپنوتیزم دارم را از کتاب هفتصد یا هشتصد صفحه‌ای «ژوزف بالسامو» نوشته الکساندر دوما با ترجمه‌ی ذبیح‌الله منصوری به دست آورده‌ام. کتابی که در سن سیزده سالگی آن را خوانده‌ام. اطلاعاتی که درباره‌ی انقلاب فرانسه دارم هم از همین کتاب و کتاب دیگری به اسم «غرش طوفان» است. بگذریم از این‌که همین یک سال پیش از دوستی در کانادا خواستم نسخه‌ی اصلی ژوزف بالسامو را پیدا کند تا ببینیم چند صفحه است و ایشان پیدا کرد و گفت دویست صفحه!

ما دچار بلاتکلیفی نسبت به کتاب‌های مردم‌پسند هستیم. به‌گونه‌ای که اگر کتاب مردم‌پسند خانم آگاتا کریستی یا آقای ژرژ سیمنون ترجمه و منتشر شود کتاب قابل تأمل محسوب می‌شود ولی اگر کتاب مردم‌پسند را خانم فهیمه رحیمی بنویسد و بارها و بارها هم منتشر بشود و به فروش برسد، از آنجا که مردم‌پسند است، مبنای این موضوع قرار نمی‌گیرد که ما بگوییم مردم ایران مطالعه هم می‌کنند.

از اساس کتاب‌های مردم‌پسند به سه دسته تقسیم می‌شوند: پلیسی-کارآگاهی، علمی-تخیلی و عشقی. ما در حوزه‌ی سوم آثار تألیفی زیادی داریم و هیچ‌کدام را هم جدی نمی‌گیریم. همان‌طور که ذبیح‌الله منصوری را جدی نمی‌گرفتیم و او مجبور می‌شد برای آنکه اثرش مورد توجه قرار بگیرد نام نویسندگان خارجی را به آثارش الصاق کند. منصوری یک مقاله‌ی هانری کربن درباره‌ی امام جعفر صادق را مبنا قرار داده بود و کتابی قطور نوشته بود. این کتاب را وقتی به کربن نشان دادند گفته بود حالا دو جمله هم از من در این کتاب هست ولی چرا به نام خودتان منتشرش نکرده‌اید؟ جواب پرسش کربن این است که اگر به نام خودش منتشر کرده بود جدی گرفته نمی‌شد. همان‌طور که وقتی محمد قاضی دن‌کیشوت را ترجمه کرد و جایزه‌ی سخن را گرفت همه گفتند دیگر نباید دن‌کیشوت ترجمه ذبیح‌الله منصوری را بخوانیم. اگر هم کسی آن را می‌خواند به عنوان مطالعه به رسمیت شناخته نمی‌شد. چرا نباید خواند؟ مگر از آن کتاب اطلاعاتی نصیب ما نمی‌شود؟

چرا ما خواندن این‌گونه آثار را به رسمیت نمی‌شناسیم؟ خود من هم همین‌طور بودم و بی‌آنکه حواسم باشد این کتاب‌ها را نادیده می‌گرفتم و حکم به این می‌دادم که مردم کتاب نمی‌خوانند. تا این‌که مدتی پیش به دفتر ناشری رفتم. در آن دفتر دیدم کتابی ظرف مدت دو سال با تیراژ هزاروپانصد نسخه شصت بار چاپ شده است. یک کتابِ دیگر هم ظرف مدت سه ماه با همین تیراژ بیست و چهار بار چاپ شده بود. آن‌جا بود که به خودم گفتم پس مردم در این مملکت کتاب می‌خوانند.

آن کتاب‌ها مردم‌پسند بودند؟ بله. کتاب‌های عمیق فلسفی نبودند. ولی مسأله این است که مگر در کشورهای دیگر چطور کتاب‌هایی تیراژ بالا دارند؟ همه‌جا وضع از همین قرار است. همه‌جا کتاب‌های فلسفی و رمان‌هایی که فهمشان برای همه آسان نیست کم‌تیراژ هستند.

ماخولیای کهتری در ما خواندن این‌گونه کتاب‌ها را تحقیر می‌کند. ماخولیای کهتری این‌گونه جا زده است که اگر دوران نوجوانی را پشت سر گذاشتید و همچنان خواننده‌ی آن‌گونه آثار بودید لابد خللی در مغزتان وجود دارد. در صورتی که این‌گونه نیست. زنده نگاه داشتن امر کتاب‌خوانی وابسته به انتشار آثار مردم‌پسند است و تحقیر این‌گونه آثار معنا ندارد.

همیشه این سؤال برای من مطرح بود که اگر مردم ایران تا این حد که ادعا می‌شود کم کتاب می‌‎خوانند پس این همه ناشر برای چه به فعالیتشان ادامه می‌دهند؟ اگر کم کتاب می‌خوانند این چهل هزار عنوانی که طبق آمارهای وزارت ارشاد منتشر شده چرا منتشر شده؟ این‌همه کتاب‌فروش پس به چه کاری مشغولند؟ این تیراژها را که دیدم به این نتیجه رسیدم که باید در آن آمارها شک کرد.


پی‌نوشت:
ماخولیای کهتری را با الگوگیری از سعدی به عنوان معادل عقده‌ی حقارت استفاده می‌کنم. سعدی در یکی از غزل‌هایش چنین بیتی دارد: از مایه‌ی بیچارگی قطمیر مردم می‌شود/ ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را
در برخی از واژه‌نامه‌های فارسی و از جمله واژه‌نامه‌ای که آقای محمدرضا جعفری با نام "فرهنگ فشرده نشر نو" تهیه کرده است، ماخولیای مهتری معادلی برای megalomania یا خودبزرگ‌بینی تلقی شده است و به‌گمانم ما به همین نحو می‌توانیم عقده‌ی حقارت را ماخولیای کهتری بنامیم.

داستان همشهری. شماره 110

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...