نیمی بیشتر از کتاب‌های مجموعه‌ی اوّلم را به شاگردانم فروختم. بازنشسته نشده بودم و این امکان برایم بود و آن روزها کتاب، نسبت به امروز، خیلی ارزان بود... لاجرم باقی کتاب‌ها را برداشتم آوردم خانه و حالا آن بالای کمد، در گوشه‌ی انزوا سیزده سال است که خوابیده‌اند و پیر شده‌اند و دیگر نای آمدن به بازار را ندارند... وقتی کتاب «تا روشنایی بنویس» احمد اخوت ، فقط 550 نسخه چاپ می‌شود، دیگر جای گلایه‌ای باقی نمی‌ماند...

درباره‌ی تعامل بین ناشر و نویسنده / abigdely121@Yahoo.com

یکم. اینکه می‌نویسم، یقینا داستان نیست. عین واقعیت است، منتهی نوشتنم مثل داستان‌نویس‌هاست، برای آنکه ملال خاطری پیدا نشود. آخر وقتی درباره‌ی نشر صحبت می‌شود، به نظر می‌رسد ملال خاطر امری الزامی است. پس شیرین می‌نویسم تا تلخی ماه‌ها انتظار برای کسب مجوز و گرانی کاغذ و مشکلات متعاقب آن، تحمل‌پذیر بشود. می‌دانید؟ من خودم برای صدور مجوز آخرین مجموعه‌ی داستانم،" آوای نهنگ" 39 ماه انتظار کشیده‌ام و پیش از آن هم برای مجموعه‌ی "آنای باغ سیب" نزدیک به سی‌ماه چشم به راه بودم.

من یک شهرستانی‌ام، در یک شهرک کوچک زندگی می‌کنم و اگر ناشری، جوانمردی نکند، من به کجا می‌توانم روی بیاورم. هر چند قبلاً یک مجموعه داستانم را در تیراژی محدود به صورت زیراکس منتشر کردم. به نظرم می‌رسد در یک چنین شرایطی، اولین قدم را در ایجاد تعامل ناشر و نویسنده، ناشر بر می‌دارد که اینقدر حوصله به خرج می‌دهد، که از میدان در نمی‌رود، که جواب «نه» به نویسنده نمی‌دهد. از خودم می‌پرسم اگر از میدان به در برود، کجا برود؟ آخر پای عشق در میان است.

احمد بیگدلی

تا پیش از سال 1385، دو کتاب به ناشران عزیز شهرستانی سپرده بودم که هر دو با خرج خودشان چاپ کردند. نیمی بیشتر از کتاب‌های مجموعه‌ی اوّلم را به شاگردانم فروختم. بازنشسته نشده بودم و این امکان برایم بود و آن روزها کتاب، نسبت به امروز، خیلی ارزان بود. اما برای ناشر در همان زمان سفری الزامی پیش آمد و رفت خارج. بعد از چند سال هم که به تهران مهاجرت کرد، در نتیجه، الباقی کتاب‌ها که دست و پا گیرش شده بودند را به من سپرد تا بفروشم و پولش را برگردانم. گفتم و او هم می‌دانست که کاری از دست من بر نمی‌آید. تجربه‌ای هم نداشتم و ندارم. لاجرم باقی کتاب‌ها را برداشتم آوردم خانه و حالا آن بالای کمد، در گوشه‌ی انزوا سیزده سال است که خوابیده‌اند و پیر شده‌اند و دیگر نای آمدن به بازار را ندارند.

کتاب دومی هم یک مجموعه است که هزینه‌اش را ناشر پرداخت، چاپ شد و ناشر هم راه دیار غربت را در پیش گرفت. در نتیجه، بسیاری از این داستان‌ها شامل زمان شدند و حالا خسته‌گان از نفس افتاده‌ای‌اند که فقط به کار تحقیق و تفحص در احوالات مرحوم نویسنده می‌خورند. شهرتی برای من نیافریدند تا ناشر، علاوه بر همه‌ی مشکلاتی که سر راهش هست، مطمئن بشود، اسم من آشنای علاقه‌مندان حیطه‌ی داستان‌نویسی است و آن 1500 یا 1800 نسخه کتابی که چاپ می‌کند روی دستش نمی‌ماند.

وقتی کتاب «تا روشنایی بنویس» احمد اخوت که نویسنده‌ی سرشناسی است، فقط 550 نسخه چاپ می‌شود، دیگر جای گلایه‌ای باقی نمی‌ماند.
همت یکی از دوستانم و شهامت ناشر سبب شد تا رمان "اندکی سایه"‌ام چاپ بشود و در نتیجه، به عنوان رمان بیست و چهارمین دوره‌ی کتاب سال جمهوری اسلامی از آب درآید و من، شرمنده‌ی ناشر نشوم.
اگر بگویم قرار بود همین کتاب اندکی سایه را ناشر دیگری چاپ کند، از من باور کنید. پنج شش ماهی هم معطل کرد تا رویش بشود به آن دوست نازنین من بگوید: از چاپ آن معذوریم.

شاید به این دلیل که پیشانی نوشت هر فصلش آیه‌ای از قرآن مجید بود. این جور نگاه کردن به کتاب، البته کار آدم‌هایی اندک‌اند و ربطی به جامعه‌ی روشنفکری ما ندارد.
خوب بعضی از ناشران این طوری‌اند و بعضی که تعدادشان، حالا بگو: دو تا سه نفر که قصدشان پر و بال دادن به نویسندگانی است که در گوشه و کنار این مملکت با اشتیاق فراوان می‌خوانند و با مرارت می‌نویسند و چشم امیدشان را دوخته‌اند به گوشه‌ی چشم ناشری که ناامیدشان نکند. و اتفاقاً در میان همین نویسندگان ناشناس برندگان جوایز ادبی کم نیستند.

دوم. برای رسیدن به آن نقطه که اسمش را گذاشته‌اید تعامل مطلوب، البته راه‌های فراوانی نه پیش روی ناشر است و نه در برابر اهالی قلم.
اگر در این دیار، بدون تعارف، سانسور یک امر الزامی است ـ زیرا که مصلحت خویش خسروان دانند، و در نتیجه ادبیات داستانی در سطح باقی می‌ماند و ژرفایی نمی‌یابد، اگر سانسور حرکتی است در جهت تقوا پیشه‌گی ـ که شقوق متعددی را هم شامل می‌شود، تا آنجا که کار به حذف یک کلمه‌ی ساده و بیگانه می‌رسد، باید خسروان تاوان این فریضه را بدهند و با ناشران همراه و همدل باشند.

تعجب می‌کنید؟ حق دارید. ناشر، کتابی را بر می‌گزیند که نویسنده‌اش علاوه بر آنکه چشم امید به انتشارش دوخته، کمی هم منتظر است تا با حق‌التألیفی که دریافت می‌کند، چاله‌ی کوچکی از زندگی‌اش را پر کند. از طرف دیگر، قیمت پشت جلد هم این روزها بیداد می‌کند و گرانی روزافزون کاغذ، کار را به آنجا رسانده که ناشر ناگزیر است حداقل‌ترین تیراژ را در نظر بگیرد، از فونت ریز استفاده کند. و از زیبایی‌های بصری کتاب که در جلب مشتری فوق‌العاده اهمیت دارد، بکاهد.

تأخیر در صدور مجوز یا سانسور هم مزید بر علت می‌شود؛ زیرا زمان می‌برد و در نتیجه، کاغذ گران‌تر می‌شود، حک و اصلاح مجدد هم البته برای خودش قیمتی دارد (اینها در صورتی است که کتاب از دور خارج نشود) این، می‌شود فاجعه. فاجعه‌اش وقتی است که کلمه‌ای مانند روشنفکر هم باید بیاید در محضر دادگاه و شهادت بدهد که من جز معنی حقیقی‌ام، منظور دیگری نداشته‌ام و استنباط فلان آقا از من، هیچ ربطی به من ندارد.

در یک چنین شرایطی است که وزارت ارشاد باید یاوری کند و همچون آفتاب بهاری بر همه یکسان بتابد. خرید کتاب از سوی وزارت ارشاد و یا تأمین کاغذ، بی‌آنکه شرایطی ناسازگار تحمیل بشود (گمان می‌کنم هنگام صدور مجوز کتاب، تمام شرایط اعلام می‌شود) می‌تواند زمینه‌ساز تعامل مطلوب بین اهالی قلم و ناشران را فراهم آورد. مردم واقعاً توان خرید کتاب را ندارند و هر ساله از تعداد کسانی که قادرند کتاب بخرند، کاسته می‌شود. برای این مردم علاقه‌مند باید قدمی برداشته شود و کاری صورت گیرد.

اینجاست که در گوشم زمزمه‌ای می‌شنوم، زمزمه‌ای که خیلی آشنا است: کتابخانه که هست. بله هست. کتابخانه هست، زیاد هم هست، آیا در تمام کتابخانه‌ها، تمام کتاب‌هایی که چاپ می‌شود، هست؟ اگر بود که کتاب، تیراژش هزار یا 550 نسخه نمی‌شد. می‌شد؟ یا اینجا هم، موقع خریدن کتاب، سلیقه حاکم است، یعنی یکجور انتخاب سلیقه‌ای و شخصی: این باشد، آن نباشد.

ببخشید. تند رفتم و لزومی نداشت. داشت؟ آنچه همواره موجب نگرانی من است و مرا می‌ترساند این است که نکند در ابراز مهربانی و علاقه و نقد و نظرهای خالصانه و بی‌غرضمان، به لکنت زبان گرفتار بشوم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...