از نوشتن تا نوشتن | آرمان ملی


زیدی اسمیت [Zadie Smith]، نویسنده‌ای شجاع که در بسیاری از نوشته‌هایش روایتی از تجربه‌های شخصی‌اش را با مخاطب در میان می‌گذارد. او در«ماجرا فقط این نبود» [Feel free: essays] سبکی در جستارنویس ادبی خلق کرده که بسیار ریشه در تیزبینی و خرد او دارد. نمونه‌ این خرد در جزیی‌ترین لایه‌ وجودی‌اش رنگ داده؛ رنگ پوست‌ و کک‌مک‌های صورتش نتوانسته جلوی اعتمادبه‌نفسش را بگیرد. زنی که در جوانی همیشه سوم‌شخص می‌نوشته تا بگوید داستان‌هایش درباره‌ دیگران است و خودش آدم خاصی نیست سال‌هاست دیگر اول‌شخص می‌نویسد تا بین «من» خودش و «من» غیرخودش در نوسان باشد.

زیدی اسمیت [Zadie Smith] ماجرا فقط این نبود» [Feel free: essays]

در جستار اول نویسنده در قالب تجربه‌های زیسته‌اش به مقایسه‌ خوشی و لذت می‌پردازد. ابتدا از لذت‌های کوچک و تمام‌نشدنی زندگی‌اش می‌گوید. از اینکه چطور یک ساندویچ تخم‌مرغی که از ون‌های کروکثیف کنار خیابان می‌گرفته، روزش را می‌ساخته. و طعم خوب یک بستنی یخی چطور اضطراب‌هایش را کم می‌کرده. او در این جستار با فرم حلقه‌ای وارد حلقه‌ بعدی می‌شود. از لذت دیدن آدم‌ها به نگاه‌ همسرش می‌رسد. از حلقه‌ همسر به لذت مادری. که ناگهان ترس از دست‌دادن فرزند به سراغش می‌آید و نقطه‌ بزنگاه چرایی این جستار. و یک‌مرتبه انگار نخی را بکشد شروع به شکافتن می‌کند: «خوشی که تمام شد سعی می‌کنم فراموش کنم چون می‌ترسم خاطره‌اش همه‌ چیزهای دیگر را آشفته و نابود کند.» حلقه‌های خوشی‌اش را که شش حلقه است می‌شمارد و می‌رسد به اینکه «همین‌قدر می‌ارزد، درد دارد.» و اینطور لذت را به خوشی ترجیح می‌دهد.

در جستار دوم نگاهی به تجاربش در امر نوشتن رمان می‌اندازد. رمان‌نویسان را دو دسته تقسیم می‌کند؛ کلان‌برنامه‌ریزها و خُردمدیرها. از نظر او کلان‌برنامه‌ریزها آنهایی هستند که مرتبا روی رمان‌هایشان جراحی‌های بنیادی و عمیقی انجام می‌دهند. اسکلتی بنا می‌کنند و همه دغدغه‌شان داخل خانه است و مدام اسباب و وسایلش را جابه‌جا می‌کنند. و خُردمدیرها با اولین جمله، رمان را شروع می‌کنند و با آخرین جمله آن را پایان می‌برند. زیدی اسمیت زنی در زمان حال و خُردمدیر است. او خودش را در ضربآهنگ سطر‌به‌سطر متنش می‌بیند، صدای داستان‌هایش خودش است؛ یک‌جور درام وجودی دارد که روی کاغذ می‌آورد. برای همین وقتی رمانی را شروع می‌کند احساسش این است که خارج از همین جملاتی که می‌نویسد چیزی دیگر ندارد. اما این اشتیاق برای تخلیه‌ خودش در جمله‌ آخر رمان تمام می‌شود: «پایان نگارش هر کتاب آغاز شمارش معکوس برای ویرانی آن اشتیاق‌ها و نفرت از کتاب (که زیاد هم طول نمی‌کشد.») در این احساس ویرانی پشت‌گرمی غریب و معکوسی دارد؛ چون ویران‌شدن و اجبار به شروعی دوباره؛ زیرا که فضایی پیش رویش دارد، جایی برای رفتن.

در جستار سوم به بهانه‌ جمله‌ای از رولان بارت که می‌گوید، تولد خواننده باید به بهای مرگ مولف باشد به لایه دومی از روحش می‌رود. جایی که ناباکوف ترش‌خوی درونش را مقابل بارت آزاداندیش بیرونش قرارمی‌دهد. کلید این انقلاب درونی را هم سر کلاس برای دانشجویانش می‌زند. ناباکوف درونش می‌گوید که هرچه او به تو داده به خودش باید برگردانی، حتی عشقی که یک روز به تو داده شده. تنها دلیل کتاب‌خواندنش را همین موضوع می‌داند که تنها نباشد و به آگاهی غیر از آگاهی خودش وصل شود. ادامه‌ این جستار و دلیل تنهایی‌اش را در جستار خانواده واقعه‌ای خشونت‌بار می‌خوانیم. به کودکی برمی‌گردد که چطور دخترکی مستقل بدون وابستگی به پدرومادر بزرگ شده. پدری که شخصیتش را در جستار آخر به صورت طنز بریتانیایی بازگو می‌کند که جایی برای آرزوهایش کنار او نبوده «تا وقتی که هیچ توقعی نداری کسی برای آرزوهایت سرمایه‌گذاری کند، آزادی که سرت را با هر آرزویی که دوست داری به باد بدهی.»

آزادی‌ که فرم جستار در اختیار او می‌گذارد کمکش می‌کند تا راحت ایده‌هایش را به آزمون بگذارد. سعی کرده آنچه تجربه نکرده در نوشتن بازسازی کند. مثل رقص. «انگار نوشتن و رقص همزاد همند. در نوشتن همان‌قدر باید به آگاهی و ناخودآگاهی به عقل و قلب و به کنترل و رهایی فکرکنی که در رقص. یکی با بدن سروکار دارد و یکی با کلمه.» خودش را ارشد هیچ‌چیز نمی‌داند، نه فیلسوف نه منتقد فقط موقع نوشتن رها می‌کند؛ زیرا که فکری به جانش افتاده و این فکر را در پایان کتاب به جان خواننده می‌اندازد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...