با پدری دائم‌الخمر، مادری کاردان و خواهران و برادران نسبتاً پرشمار زندگی را می‌گذراند... پدرش، هر چند از خانواده‌ی پرسابقه‌ی زرتشتیان پارسی هند است اما سال‌ها پیش به انگلستان مهاجرت کرده، در آن جا درس خوانده و تحت نظر کلیسای انگلستان تعلیم دیده است... اما مهاجر همواره مهاجر است... سفری است و مقصدی: به همین نحو برای درک زندگی آموزش دیده است. در خانه، مقصد قلمرو بهشت است: در دفتر، مقصد عدالت است


دو زندگی در یک داستان | الف


جولین پاتریک بارنز نویسنده و منتقد ادبی انگلیسی، در سال ۲۰۱۱ با کتاب «درک یک پایان» برنده‌ی جایزه‌ی ادبی من بوکر شد و در همین سال جایزه‌ی ادبی دیوید کوهن را نیز دریافت کرد. از دیگر آثار محبوب و مهم او می‌توان به «طوطی فلوبر»، «انگلیس، انگلیس» و «هیاهوی زمان» اشاره کرد. او چندین رمان جنایی با نام مستعار دَن کاوانا (Dan Kavanagh) نیز نوشته ‌است. علاوه بر رمان، بارنز چند مجموعه مقالات و داستان کوتاه هم منتشر کرده‌است.

مخاطب در رمان «آرتور و جورج» با ترکیبی از روایت داستان و زندگی‌نامه مواجه است. کاری که جولین بانز در «طوطی فلوبر» با داستان زندگی فلوبر و در «هیاهوی زمان» با روایتی داستانی از زندگی دمیتری دمیتریویچ شوستاکوویچ از مشهورترین آهنگسازان قرن بیستم نیز تکرار کرده است.

شالوده‌ی ساختاری رمان «آرتور و جورج» را چهار بخش اصلی شکل می‌‌دهند: «آغازها»، «آغاز با یک پایان»، «پایان با یک آغاز» و «پایان‌ها». این بخش‌های اصلی را یادداشتی از نویسنده در انتهای کتاب همراهی می‌کند.

در بخش اول، «آغازها»، روایت داستان دو زندگی موازی شروع می‌شود. زندگی‌هایی در انگلستان قرن نوزدهم اما بسیار متفاوت و بسیار دور از هم. یکی زندگی آرتور که از شهر ادینبرا آغاز می‌شود، سال‌های پرورش در خانه و خانواده را با حضور پدری دائم‌الخمر، مادری کاردان و اسکاتلندی و خواهران و برادران نسبتاً پرشمار می‌گذراند. حضور مادر به عنوان والد در زندگی آرتور که بعدها به سر آرتور کانن دویل تبدیل می‌شود، آن قدر محوری و پررنگ است که او تمام تصمیم‌های ریز و درشت زندگی را با توجه به نظر، شرایط و تأیید او اتخاذ می‌کند. به کالج می‌رود، علوم پزشکی می‌خواند و به طبابت مشغول می‌شود، هرچند کارش به عنوان چشم‌پزشک تعریف چندانی ندارد اما مطب خلوت امکان خلق یکی از بزرگترین اسطوره‌های رمان‌های جنایی، شرلوک هولمز، را برایش فراهم می‌کند، برای او که از کودکی به خلق داستان و روایتِ آنچه در ذهن می‌پروراند، مشغول بود. در این راه نیز مثل همیشه مادرش حامی و مشوق اوست و کسی است که اولین نسخه‌ی داستان‌ها را می‌خواند و اظهار نظر می‌کند. سر آرتور در اوج رفاه و موفقیت به جنگ می‌رود و این نیز تجربه‌ای خاص در کارنامه‌ی فعالیت‌های متنوع اوست. به نظر می‌رسد با وجود شرایط خانوادگی و فقر و مشکلات اجتماعی، آرتور تا آخرین قطره‌ی حیات را زیسته است. همیشه به دنبال کشف حقیقت بوده است، با مسائل به ظاهر عجیب و باورنکردنی ارتباطی غیرخصمانه برقرار می‌کرده اما معتقد بوده است که پشت هر معلول غیرطبیعی و پیچیده‌ای علتی علمی و توضیحی ملموس نهفته است: «علم هدایتگر است و مثل همیشه تمسخرگران را وامی‌دارد در برابرش سر خم کنند. چه کسی امواج رادیویی را باور می‌کرد؟ چه کسی اشعه‌ی ایکس را باور می‌کرد؟ چه کسی آرگون و هلیوم و نئون و اِکسون را باور می‌کرد که همین چند سال قبل کشف شدند؟ آنچه نادیدنی است و نامحتمل که زیر لایه‌ی واقعیت پنهان می‌شود، درست زیر پوست همه چیز، روز به روز بیشتر به چشم می‌آید و محتمل می‌شود. سرانجام جهان و ساکنان نیمه‌کور آن می‌آموزند که ببینند.»

جورج اما پسربچه‌ی مهجور و آرامی است که در کشیش‌نشین منطقه‌‌ای روستایی به نام گریت ویرلی زندگی می‌کند. تحت نظر پدری کشیش که اصالتی هندی دارد و در بمبئی به دنیا آمده است تعلیم می‌بیند. پدرش، شاپورجی ایدالجی، هر چند از خانواده‌ی پرسابقه‌ی زرتشتیان پارسی هند است اما سال‌ها پیش به انگلستان مهاجرت کرده، در آن جا درس خوانده و تحت نظر کلیسای انگلستان تعلیم دیده است. ملیت انگلیسی دارد و هیچ وقت به خاطر رنگ پوست تیره و ظاهر متفاوتش مورد آزار همسایگان و اهالی روستا نبوده است اما انگار اصلی نانوشته و بسیار حاضر، با قطعیتی بی‌چون و چرا وجود دارد که؛ مهاجر همواره مهاجر است حتی اگر نه تنها نوع لباس پوشیدن، غذا خوردن و آداب اجتماعی جامعه‌ی میزبان را قبول کرده باشد، بلکه مذهب جامعه‌ی میزبان را نیز پذیرفته و با دختر کشیشی اسکاتلندی نیز ازدواج کرده باشد. جورج در کودکی به خاطر رنگ پوست و نژاد شرقی‌اش نه تنها مورد بی‌توجهی و آزار کلامی هم‌کلاسانش قرار می‌گیرد بلکه از طرف پلیس محلی نیز به اعمالی که هرگز انجام نداده است، متهم می‌شود. با همه‌ی این‌ها جورج وارد دانشکده‌ی وکالت می‌شود و پس از اتمام تحصیلاتش به عنوان وکیل دادگستری در شهر مجاور مشغول به کار می‌شود. اما ماجراهای عجیب و پیچیده‎ای در زندگی‌اش رخ می‌دهند که ناکارآمدی نظام قضایی انگلیس یکی از دلایل و یکی از نمودهای آن‌هاست. این اتفاقات غیرمعمول نقطه‌ی تلاقی دو خط روایی موازی داستان است. نقطه‌ای که در آن سر آرتور کانن دویل با تکیه بر حسن شهرت، هوش و اعتبار اجتماعی خود پیگیر اتهامات غیر‌موجه و غیر‌عادلانه‌ی وارد بر جورج می‌شود.

«جورج در گذر هر روزه‌اش به شهر جدیت می‌بیند و راحتی. سفری است و مقصدی: به همین نحو برای درک زندگی آموزش دیده است. در خانه، مقصد قلمرو بهشت است: در دفتر، مقصد عدالت است، یعنی، پیامدی موفقیت‌آمیز برای موکل: اما سفر پر است از مسیرهای پیچ در پیچ و دام‌های احمقانه که رقبا سر راهت می‌گذارند. راه‌آهن چگونگی مسیر را نشانت می‌دهد، چگونه می‌توانست باشد: مسیری هموار بر ریل‌هایی که با فاصله‌ای منظم کار گذاشته شده‌اند و به پایانه می‌رسند و طبق زمان‌بندی مقرر و مسافرانی که بین کوپه‌های درجه‌ی یک، دو و سه تقسیم شد‌اند.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...