غم و غصه برای آدما کاملا طبیعیه | اعتماد


ناتالیا گینزبورگ [Natalia Ginzburg] را با دیالوگ‌هایی طولانی و ناظر بر جزییاتی به حزن‌آکنده می‌شناسند؛ دیالوگ‌هایی که گاه چنان درون‌نگرانه و مشحون از توصیف زنجیره‌ای از رویدادهای درهم‌تنیده از گذشته، کودکی تا زمان حالند که در واقع باید اسمشان را مونولوگ گذاشت، تک‌گویی‌هایی ناظر بر رنج‌هایی که آدم‌هایی سرگشته سالیان سال بر گرده کشیده‌اند، اغلب زنان، زنانی که شکست عشقی خورده‌اند، از کودکی ملال‌آور و به حزن‌آکنده‌ای برخاسته‌اند و دچار پوچی و اندوهی عمیقند، مستاصل و سردر گریبان فرو برده؛ در هر دو نمایشنامه «توت‌فرنگی و خامه و آگهی» [the wrong door : the complete plays] همین گفتمان را می‌توان بازیافت.

ناتالیا گینزبورگ [Natalia Ginzburg] توت‌فرنگی و خامه و آگهی» [the wrong door : the complete plays]

گفت‌وگوهایی طولانی میان آدم‌ها درحالی که دربرگیرنده نومیدی، تنهایی، خیانت و دلزدگی از یکدیگر و پریشانی و اندوه است. راویان این هر دو نمایشنامه هم مثل بیشتر راویان قصه‌های گینزبورگ، فقط بحران‌ها را تعریف می‌کنند، فقر، تنهایی، کودکی دردآور، ستم‌پیشگی و بی‌پولی، خیانت، پیوستن و گسستن از آدم‌ها، از دست دادن، از دست رفتن، بیکارگی، بی‌انگیزگی، اینها همه پشت سر هم تعریف می‌شوند بدون آنکه این قهرمانان و راویان اندوهگین چرایی‌ این اتفاقات را بدانند یا بتوانند تحلیلشان کنند، آنها آسیب‌شناسی نمی‌کنند فقط فراخوان‌هایی برای نگریستن به تنهایی عمیق انسانند، فراخوان‌هایی برای دیدن بن‌بست‌ها، استیصال‌ها، واهمه‌ها، تردید‌ها، چه باید کردها... و مخاطب در مواجهه با رنج‌های این راویان، غمگنانه می‌کوشد گاهی جای خالی آن تحلیلگر، آن کسی را پر کند که می‌خواهد راهی برای برون‌رفت از این حجم از رنج و اندوه و سرگشتگی پیدا کند.

راه رهایی کجاست؟ و آیا این اشارات مکرر به استیصال و انفعال و نومیدی و تنهایی و لغزش‌ و رنجش، بازتابی از یک گفتمان کلان‌ یأس فلسفی در جهان نیست؟ آیا گینزبورگ با نمایاندن این آدم‌های شکست‌خورده در زندگی‌های شخصی می‌خواهد نهیب بزند که ما همه در این دنیا سرگشته و شکست‌ خورده‌‌ایم؟ در سیاست، در اجتماع، در کسب و کار، در زندگی‌های درونی و شخصی؟ آیا گینزبورگ می‌خواهد بگوید که انسان در کشاکش رنج‌ها، تقلاها و امیدواری‌هایش نهایتا به نیهیلیسم، به استیصال و رنج و فرسودگی رسیده است؟ کجاست آن انسان منزه از درد وقتی که در جان‌پناه عشق‌های سرکش افسانه‌ها به رهایی می‌رسید؟ چرا در نمایشنامه‌های گینزبورگ عشق واقعی و عمیقی اساسا وجود ندارد؟ چرا عاشق و معشوق همدیگر را فراموش می‌کنند؟ چرا مشکلات راه‌حلی ندارند؟ چرا همه‌ چیز انگار محتوم و لایتغیر و مصیبت‌بار است؟

رویارویی با نمایشنامه‌های گینزبورگ و به ویژه این دو نمایشنامه‌ای که به همت نشر نیلا و ترجمه خوش‌خوان مژگان صبور در این کتاب منتشر شده است، یعنی زیستن در کلاف سردرگم همین پرسش‌های مکرر درهم‌تنیده بعضا بی‌پاسخ رها شده و در این میان غم‌انگیزتر از هر چیز آن است که حتی وقتی یکی از شخصیت‌های بعضا جوان روایت برخلاف جریان شنا می‌کند و می‌خواهد به ثبات و امید و آرامش برسد و قالی مندرس عشق و همزیستی با آن دیگری را رفو ‌کند، وقتی که می‌خواهد بشارت‌دهنده زندگی در برابر پوچی باشد، قهرمانان شکست‌خورده با فلسفه‌بافی‌هایشان باز بر تن شرحه‌شرحه عشق و امید و زندگی، زخمه‌ای دیگر می‌نشانند مثلا آنجا که ترسا در نمایشنامه آگهی در برابر شادی النا از تصادف دیدن آگهی و آشنا شدن با مردی که دلبسته اوست، نومیدانه چنین دیالوگی را به زبان می‌آورد: «آدم وقتی خوشحاله حیرت می‌کنه که بخت و اقبال چه دقیق و بینا و حواس‌جمع بهش رو آورده؛ ولی وقتی ناراحت و غصه‌داره، می‌گه بخت بی‌معنی و بی‌هوش و حواس و احمقه، احمق و کور. اون‌وقت به نظرش خیلی طبیعی می‌آد که بخت اینقدر کور و احمقه. غم و غصه برای آدما کاملا طبیعیه، هیچ‌کس ازش حیرت نمی‌کنه.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...