دنیا برای آدمکشها کوچک است | مهر
رمان «قرار ملاقات با یک نامرد» [Rendez-vous chez un lâche] یکی دیگر از آثار فردریک دار نویسنده فقید فرانسوی ادبیات پلیسی است که مانند بسیاری از آثار دیگر او و پلیسینویسان، راوی اولشخصی دارد که مشغول روایت حزنآلود گذشته است.
اینروایتها گاهی اعترافنامه محکومان به مرگ یا غم و اندوه و گاهی هم مرور خاطرات گذشته هستند. بههرحال راوی «قرار ملاقات با یکنامرد» مانند راویان دیگر رمانهای فردریک دار یا پلیسینویسانی چون پییر بوالو و توماس نارسژاک که از مردم مشاغل مختلف انتخاب میشوند، یکنقاش حرفهای و تنهاست که در خانه دنج خود همراه با دو مرد دیگر زندگی میکند؛ یکخدمتکار و دیگری جوانی آسوپاس.
کتاب پیشرو در ۱۷ فصل نوشته شده و راویاش، گاهی مخاطب را بهطور مستقیم مورد خطاب قرار میدهد. اینمساله را میتوان بهعنوان نمونه در دو فراز از کتاب مشاهده کرد؛ «نمیدانم آیا تاکنون طرحهای محو بونار (Bonnars) را که شبیه مارپیچهای دود هستند و از خلالشان شبحی به چشم میخورد، دیدهاید یا نه.» (صفحه ۵۴) و «مرا درک کنید!» (صفحه ۶۳) همانطور که دیدیم، فردریک دار بهواسطه انتخاب شخصیت اصلی داستانش از صنف نقاشان، از اسامی نقاشان مختلف فرانسوی برای اشاره به حالوروز شخصیت و وضعیت احساسی و عاطفی او بهره برده است. نمونه دیگر اینرویکرد را میتوان در صفحه ۴۷ کتاب مشاهده کرد: «صدایش دیگر از نوع روئو (Rouault) نبود و بیشتر سوتین (Soutine) را به یاد میآورد.»
پیشران و موتور محرک داستان «قرار ملاقات با یکنامرد» هم مانند بسیاری از آثار دیگر دار، عشق سوزان و بعضا ممنوع یکزن و مرد است. در اینداستان نقاش مجرد که احساس میکند بیمار است برای دادن آزمایش خون به آزمایشگاه کوچک خانم دکتری متاهل که زنی معمولی است و بهره چندانی از جذابیتهای زنانه ندارد، مراجعه میکند و جرقه شکلگیری یکعشق بین ایندو زده میشود. اما نقطه قوت رمانهای دار و البته اینکتاب در این است که تصویر عشق بهوجود آمده را بهسادگی و دمدستی نمیسازد. بلکه آن را با پیچیدگیهای عاطفیاش نشان میدهد. به اینترتیب دار، کشش عشق را که با حالات متضاد و دافعه همراه است، پیش رویمان قرار میدهد. در اینباره هم جملات کلیدی خوبی دارد؛ بهعنوان مثال میتوانیم در اینبحث به ایننمونهها توجه کنیم:
«ناگهان فهمیدیم که دیگر هیچچیزی برای گفتن به یکدیگر نداریم. درست مثل دیروز، موقعی که او در داخل برج، بارانیاش را میپوشید. در حقیقت، ما یکدیگر را با دز بسیار کم تحمل میکردیم.» (صفحه ۴۶) یا «نمیتوانست درست بفهمد چرا به او توجه نشان میدهم و خودم هم نمیتوانستم درست علت آن را بفهمم.» (صفحه ۵۹) و در فراز دیگر، در حالیکه زن و مرد داستان با خشم مرد و نارضایتی او از قضاوتهای زن درباره تابلوها و شخصیتش از هم خداحافظی کردهاند، با چنینجملهای روبرو هستیم: «فردای آنروز داشتم رنگهایم را میچیدم که دانیل کاربنن تلفن زد. از تلفنش غافلگیر نشدم. راستش نوعی حس ششم میگفت که باید منتظر باشم.» (صفحه ۴۴)
در اینرمان دار هم که سال ۱۹۹۹ منتشر شده، مانند دیگر آثار ایننویسنده ساخت زندگی روزمره و تصویرش با بیان نکات جزئی به چشم میآید. یکی از نمونههای اینرویکرد در «قرار ملاقات با یکنامرد» اشارهای است که راوی به دستخط بد و ناخوانی پزشکان کرده است.
آدم با خیلی از کمبودها کنار میآید
اینرمان هم مانند دیگر آثار دار، دربردارنده نتایج کشفوشهودهای نویسنده و بیان ایننتایج از زبان شخصیت اصلی است. بهعنوان مثال در ابتدای داستان که راوی مشغول روایت روزهایی است که احساس میکرد بیماری لاعلاج دارد و هنوز با دانیل کاربنن (خانم دکتر) آشنا نشده بود، میگوید: «آدم همیشه نوعی زندگی میکند که انگار ابدی است و به همیندلیل با خیلی از کمبودهای آن کنار میآید. ولی وقتی مدرکی قطعی مبنی بر آسیبپذیر بودنمان به دست میآوریم و علاوه بر این تصوری تقریبی از فرصت زندهماندمان داریم، وضع خیلی فرق میکند.» (صفحه ۸)
وقوع حادثه شوم نزدیک است
در داستان «قرار ملاقات با یکنامرد» دو بار از حضور و پرواز کلاغها برای تداعی حال و هوای پیش از حادثه و القای شرایط شوم استفاده میشود؛ یکی از ابتدای داستان و یکی در سطور انتهایی کتاب. اینرمان با اینجمله شروع میشود: «صبح آنروز همینکه از خانه بیرون رفتم چهار کلاغ را دیدم که بالای خانه میچرخیدند.» در همانسطور ابتدایی هم صحبت از آسمان گرفته دسامبر و بدیمنبودن پرواز کلاغهاست. در فرازهایی از پایانبندی داستان هم به با چنینجملاتی مواجه هستیم: «همینطور که به جلوی در میرسیدم، چهار کلاغ از روی درخت گردوی بزرگی که روبهروی در ورودی باغ بود، به هوا برخاستند و با پرواز سنگینی شروع به چرخیدن بر بالای باغ کردند. لحظهای به رقص سیاهشان نگاه کردم. آیا اینپیشگویی یک ماجرای جدید بود یا نشانهای برای به پایان رسیدن قصه قبلی؟» (صفحه ۱۴۵)
محلی که قصه در آن شکل میگیرد، حومه شهر پاریس است و بهعنوان مکانی تصویر میشود که آسمان خاکستری و چشماندازهای خیس دارد.
اما کاری که بناست فضاسازی در اینقصه انجام دهد، فقط مربوط به ابتدا و انتهای داستان نمیشود. بلکه در میانههای کتاب هم نمونههای زیادی داریم برخی از آنها در صفحه ۱۱۰ کتاب به اینترتیباند: «سپس صدای زنگوله در بلند شد. ناقوس مرگ!»، «خانه در سکوت فرو رفته بود.» و «برای من هم تنهایی، به رغم تشویش تاریکی که برج به آن دامن میزد، تمدد اعصابی فراهم میآورد.» در صفحه بعد یعنی صفحه ۱۱۱ هم چنینجملاتی درج شدهاند که تصویر انتظار تلخ راوی برای حضور عشقش را تشدید و بزرگنمایی میکنند: «خیلی وقت بود که هوا تاریک شده بود و به رغم وحشتی که از تاریکی داشتم چراغی روشن نکرده بودم.» و «زمانی گذشت. زمانی بیمحتوا و کند.»
وقتی هم با حضور معشوق در خانه مرد نقاش، بناست خبر حادثه و فاجعهای که رخ داده به او برسد، چنینجملاتی برای مخاطب فضاسازی میکنند: «ناگهان سرما با رایحه گورستانیاش وارد شد. » و «او مانند کسی که در حالت خلسه با ارواح حرف میزند، اینها را میگفت و میدانست که تمام دستوراتش را اجرا خواهم کرد.» (صفحه ۱۲۵)
نقاشی بیزار از زنان که از تاریکی میترسد
فرانسوا ژیوه شخصیت اصلی داستان «قرار ملاقات با یکنامرد» مردی ۳۲ ساله است که از زنان بیزار است و در ابتدای داستان تصور میکند مبتلا به سرطان یا یکبیماری لاعلاج است و بناست بمیرد. اما با گرفتن پاسخ آزمایشی که توسط شخصیت زن داستان که یکدکتر است و موید ایننتیجه است که او مبتلا به سرطان نیست، امیدوار میشود. در اولینملاقات جدی با خانمدکتر داستان یعنی دانیل کاربُنِن، زن مورد اشاره، فرانسوا را بهعنوان نقاشی میشناسد که کوچههای خالی، کارخانههای خالی و بندرگاههای بیدریانورد را نقاشی میکند.
در ملاقات جدی دو طرف ماجرا که در آتلیه مرد نقاش انجام میشود، زن تحلیلهای جدی و بدون اغماضی از مرد و نقاشیهایش ارائه میکند که موجب رنجش او میشود. دانیل کاربنن، براساس نقاشیهایی که از مرد نقاش دیده، فرانسو ژیوه را مردی بیش از اندازه منطقگرا میداند و معتقد است او با اینمنطق نقاشی میکند. و در کل با منطقش زندگی میکند نه با دلش.
از دیگر مولفههای شخصیت اصلی داستان که از زبان خودش یعنی راوی اول شخص، به مخاطب عرضه میشوند، این است که از تاریکی داخل خانه نفرت دارد و با نزدیکشدن شب و تاریکی هوا، باید همه چراغهای خانهاش روشن باشند. همانطور که اشاره شد، همینعامل و مولفه شخصیتی هم یکی از دستاویزهای فضاسازی در داستان است.
در یکی از صحنههای رمان، پیش از آنکه عشق و شوریدگی و شیدایی بهطور علنی ابراز شود، وقتی دانیل کاربنن در حال خروج از خانه استاد نقاشی است، خدمتکار خانه با نام آشیل، در پلکان خروجی خانه زن را زیرچشمی نگاه میکند. فرانسوا ژیوه بهعنوان راوی قصه، ضمن روایت اینقصه، میگوید حاضر است خیلیچیزها را بدهد تا دلش بخواهد این نگاه شیطنتآمیز آشیل را داشته باشد. به اینترتیب شاید بتوان یکی از دلایل عشق عجیب و مرموز مرد نقاش به زنی معمولی و غیراغواگر چون دانیل کاربنن را تجربه و چشیدن مزه عشق دانست. او آرزو میکند از مردانی بود که دلشان میخواهد چنیننگاههای شیطنتآمیزی را به زنان بیاندازند. پس از افشای عشق و بازشدن صندوقچه دل مرد، او به دانیل میگوید که تا به حال عاشق هیچزن یا دختری نشده و فقط عاشق مادرش بوده است. از کودکی تا به حال هم از دخترها بیزار بوده است. علت اینتنفر هم ریشه در خاطرات کودکیاش دارد؛ زمانیکه ۱۰ سال داشته و خدمتکار خانهشان که دختری جوان بوده، رفتاری غیرطبیعی داشته و باعث خجالت او میشده است.
قربانی نه اغواگر
شخصیت دانیل کاربنن بهعنوان زن داستان «قرارملاقات با یکنامرد»، شخصیت فمفتال و اغواگر نیست بلکه کاراکتری مظلوم و ستمکش دارد. او بهعنوان یکدختر شهرستانی با ورود به شهری بزرگ و مدرن، از لذتهای مجردی بهره برده اما تقدیر باعث شده با مردی ۲۵ سال بزرگتر از خودش که بسیار هم حسود است ازدواج کند. به اینترتیب کوچکترین حرکتش توسط مرد و دختر منشی آزمایشگاه پزشکی رصد میشود. دانیل به اینزندگی خو کرده و تلاشی برای تغییرش نمیکند تا اینکه ماجرای عاشقانهاش با نقاش منزوی جلو میرود.
دانیل با وجود اینکه زنِ اغواگر نیست، ساده و نادان هم نیست و تحلیلهای درستی از محیط اطراف خود دارد که در مواجهه اولیه با فرانسوا ژیوه در بحث درباره تابلوها و شخصیت نقاش، باعث خشم مرد میشود. در بخشی از داستان، فرانسوا تصمیم میگیرد تابلوی پرتره دانیل را بکشد. اما با اطلاع شوهر حسود از اینماجرا (که توسط همخانه جوان و آسوپاس فرانسوا مطلع میشود)، مردِ خشمگین وارد خانه نقاش شده و بوم نقاشی را پاره و فرانسوا را تهدید میکند اگر بار دیگر به همسرش نزدیک شود، او را بکشد. اینماجرا باعث واردآمدن فشار عصبی شدیدی به نقاش عاشق و ابتلایش به مننژیت میشود. در ادامه همانجوان آسوپاس، وضعیت وخیم فرانسوا را به دانیل اطلاع داده و او را بالای بستر مرد بیمار میبرد. تحلیل درست دیگری که دانیل ضمن بیان غیرممکنبودن عشقشان با فرانسوا مطرح میکند، از اینقرار است: «من با سرنگ خونگیری همزمان با خونتون، شما رو هم جذب کردم. برای لحظهای، از دیدگاه شما، دیگه یک زن معمولی نبودم و مبدل به عنصر قضا و قدر شدم. شما به خودتون عشق میورزید نه به من. شما منو دوست داشتید تا بلا رو از سر خودتون دور کنید، چون فکر میکردید مریضید.» (صفحه ۹۲)
بههرحال شخصیت زن حاضر در داستان «قرار ملاقات با یکنامرد» هم منطقی است هم مظلوم و زنی مانند دیگر زنان اجتماع. یکی از جملات مهم راوی داستان که در واقع حاصل تجربیات زیسته خود فردریک دار است، درباره اینشخصیت در صفحه ۹۹ کتاب بیان میشود: «وقتی زنها به صورتی منطقی حرف میزنند، دیگر استدلالی برای مقابله با آنها پیدا نمیشود.» اما شور و شیدایی عشق باعث میشود دانیل نیز از منطق فاصله گرفته و پیشنهاد یک تجربه را به فرانسوا بدهد؛ امتحان یکزندگی مشترک وقتی که شوهرش برای سفری دو روزه از محیط دور میشود. اینپیشنهاد یکی از نقاط عطف داستان است که شخصیت دانیل آن را میسازد. نقطه عطف بعدی را هم همینشخصیت با اعترافش به فرانسوا میسازد؛ در صفحه ۱۲۵ و زمانی که دیرتر از ساعت مقرر به خانه نقاش میآید و با حالتی عجیب و نزار اعتراف میکند ناچار شده شوهرش را در درگیری بکشد. چون شوهر حسود از نقشه او برای تجربه مشترک با فرانسوا آگاه شده است.
نکته مهم درباره شخصیت دانیل این است که مقابل چارهجوییهای فرانسوا برای فرار یا هر نقشه دیگر، میگوید: «دنیا برای آدمکشها فوقالعاده کوچیکه.» (صفحه ۱۲۷)
وقتی تابلوی یکزن از خودش مهمتر باشد
رمان «قرارملاقات با یکنامرد» فرازهایی دارد که مخاطب را یاد رمان «چشمهایش» بزرگ علوی میاندازد. اینتبادر و یادآوری بهخاطر اهمیتی است که یکتابلوی نقاشی در مسیر قصه دارد. اما راوی ماجرا در اینقصه، خود نقاش و آفریننده تابلوست؛ تابلویی که در فرازهایی از داستان از مدلش مهمتر میشود. فرانسوا ژیوه که در ابتدای راه حرفه نقاشی سعی کرده روی پرتره و نقاشی چهره کار کند، بهخاطر علایق دیگر خود به اشکال و اماکن متمایل شده اما حالا با بهوجود آمدن عشقی که در درون خود نسبت به دانیل کاربنن احساس میکند، با شوقی که تا آنمقطع از زندگی خود احساسش نکرده، مشغول به نقاشی پرتره میشود. طبق روایت اینشخصیت، جنبه پنهانی و اعترافنکردنی اینکار، آن را برایش ارزشمند و شور خلاقانهاش را تشدید کرده است.
در جایی از رمان، مرد نقاش بهقدری در کار ساختن چهره زن روی بوم غرق میشود که شخصیت زن دیگر چیزی جز کلید مکاشفه نیست و دیدن او و مطبش برای نقاش در اولویت نیست. یعنی آنچه برای او اهمیت دارد ساختن پرتره است. اینحس عجیب و افلاطونی اما با تلفنی که زن به مرد میزند، از بین میرود. در تحلیل اینمساله در رمان میتوان گفت زن با نشاندادن نقطهضعف و تماس تلفنی، حالت اسطورهای و مرموز تابلوی خود را از بین میبرد. «چهره خانم دکتر افسونگریاش را از دست داد. واقعا مبدل به یک نقاشی شد و دیگر تصویر زنی که مرا آشفته میکرد نبود.» (صفحه ۷۵) ایننوسان روحی و احساسی را میتوان در همانمسیر ساخت عشق سوزناک در داستانهای فردریک دار دید. به بیان راحتتر فرانسوا ژیوه در بخشی از مسیر عشقی خود، به جایی رسیده که با نام یا یاد معشوق خوش است و نیازی به حضور خود او ندارد.
آسوپاسی که حضورش در قصه مهم شد
همانطور که اشاره شد، یکی از ساکنان خانه فرانسوا ژیوه، پسری جوان و آسوپاس است که مرد نقاش او را در کنار خود پذیرفته و در کارگاهی که در حیاط خانه است، برای خود مشغول است. اسم اینشخصیت ریتُن است و با وجود اینکه از ابتدا تا انتهای رمان بهنظر شخصیتی احمق و ناکارآمد میآید که جز خرابکاری تخصص دیگری ندارد، اما در انتهای قصه نقاب از چهره برمیدارد. از ابتدا تا انتها اینگونه بهنظر میآید که فرانسوا بهخاطر ترحم و البته نیازی که به همدم و رفیق دارد، مرد جوان را در خانه خود جا داده اما اینمعادله در پایان قصه به هم میخورد؛ جایی که بناست ریتن جسد شوهر کشتهشده را با خودرو به جایی دورتر از محدوده زندگی نقاش و زن ببرد و دروغهای حسابشدهای هم تحویلشان میدهد که ثابت کنند آندو در هنگام وقوع قتل در محل حضور نداشتهاند.
اما جدایی و خداحافظی امیدوارانه فرانسوا و دانیل بهواسطه وعده و قول ریتن به یکتراژدی ختم میشود؛ گیر افتادن زن به دام پلیس چون ریتن خلاف وعدهای که داده، جسد شوهر حسود را از مطب زن تکان نداده و همه شواهد هم علیه زن هستند.
شخصیت ریتن در طول اینقصه ۳ بار دست به خرابکاری و اختلال در مسیر عشقی فرانسوا میزند. اما فرانسوا بهواسطه شخصیت متزلزل و غیرمستحکم خود نمیتواند او را از خود بتاراند. مرتبه اول ایناتفاق با گرفتن عکس از تابلوی چهره دانیل و رساندن آن به همسر حسود انجام میشود. نتیجهاش هم نابودی تابلوی نقاشی است که برای فرانسوا در حکم یکشاهکار و بت عزیز است. مرتبه دوم مربوط به وعده اوست؛ قرار است وقتی فرانسوا و دانیل قصد دارند یکشب و یکروز زندگی مشترک را تجربه کنند، ریتن در پاریس مشغول خوشگذرانی باشد اما او با بهانهای واهی برمیگردد و میگوید به اتاق و محدوده خود میرود و به اینترتیب شب رویایی دو عاشق را خراب میکند. خرابکاری سوم هم همان عدم اجرای نقشه و نبردن جسد به نقطهای دور است که باعث گیر افتادن دانیل و جدایی همیشگی دو عاشق میشود.
به اینترتیب یکی از جذابیتهای کار فردریک دار در اینرمان نسبتا معمولیاش که نسخه ضعیفتر دیگر آثار مشابهش محسوب میشود، همین است که در پایان کار علاوه بر تراژدی جاری در کار، حاشیهایترین شخصیت قصه، تاثیرگذارترین آدم داستان میشود و قدرتنمایی میکند: «و حالا فرانسوا میخوام یه چیزی رو بهت بگم. آدمهایی مثل تو به کثافتهایی مثل من احتیاج دارن. حالا اگه میخوای که غزل خداحافظی رو بخونم، بهت قول شرف میدم که آمادهام بذارم و برم!» (صفحه ۱۴۵)