مردم پیچ امین‌الدوله | شرق


ادبیات در خلأ شکل نمی‌گیرد: البته این حکم درباره هرچیز انسانی صادق است و از شدت وضوح جمله‌ای است که چیزی بر ادبیات نمی‌افزاید. اما اگر این حکم را که ادبیات به سبب ویژگی‌هایی که دارد باید به «دردی بخورد» بر حکم پیشین بیافزاییم دعوا آغاز می‌شود. ادبیات مسکن نیست و کسی منکر آن نیست که گاهی «به دردخوردن» بر دردافزودن است و گاهی از آن کاستن. ادبیات می‌تواند هم بیافزاید و هم بکاهد: از درد و از رنج انسان‌ها و از جهل و چشم‌پوشی آنها بر داشته‌هایشان. ادبیات به این معنی به مداخله، به کاری عملی نزدیک‌تر می‌شود و چه‌بسا بدین سبب از وجه هنری‌اش خالی‌تر. اما تمام تأثیر به سبب همین ویژگی هنری‌اش است و آنچه ادبیات را ادبیات می‌کند انگشت‌گذاردن هنرمندانه بر آن چیزی است که درد است و البته به همین دلیل همیشه آنچه ادبیات است با بحران و مخالفت همراه و بدین شکل هنگامی که کسانی خود را متولی جامعه بدانند ادبیات موضوع سانسور قرار خواهد گرفت. سانسور در این معنا تنها به ادبیات و نویسنده لطمه نمی‌زند، بلکه جامعه را از صداهایی که تصمیم گرفته آن را مخاطب قرار دهد و به او یادآوری کند داشته‌هایش را و زیبایی‌هایش را بی‌نصیب می‌گذارد. درست، و البته دریغ، که همین نگاه و همین اتفاق مصداقش داستان بلند «مهتابی و ملکوت» مصطفی اسلامیه است.

مهتابی و ملکوت مصطفی اسلامیه

اسلامیه هم هنگامی که در حال نگارش کتاب بود و هم زمانی که تصمیم گرفت این داستان را بنویسد می‌دانست بر موضوعی حساس انگشت می‌گذارد. اصلاً نوشتن این داستان خودش به خاطر موضوعی دردآور و حساس بود. مصطفی که عادت روزنامه‌خواندن را تا وقتی که بود با خود داشت، روزی در صفحه حوادث سرگذشت دختری را خوانده بود که در بیابان‌های قم، کشته شده، رهایش کرده‌ بودند. او قربانی یک قتل خانوادگی ناموسی بود. آن خبر تا وقتی مصطفی داستان مهتابی و ملکوت را ننوشت از سرش دست برنداشت. او می‌پنداشت با این داستان می‌تواند جایگزینی برآمده از همین فرهنگ، از همین جغرافیا به مردم نشان دهد و یادآوری کند که قرن پشت قرن، نویسندگان و هنرمندان ایران در ستایش عشق چه‌ها و چه‌ها که ننوشته‌اند و با دلی غمگین از سرنوشت آن دختر رهاشده در بیابان داستانش را نوشت. اما مصطفی پذیرفته بود که دوای درد اگر دوای درد است باید ابتدا از سوی صاحب درد به عنوان دوا شناخته شود. ازاین‌روی او نمی‌کوشید نسخه‌هایی آنچنانی، که به غلط نام روشنفکرانه بر آن نهاده‌اند بپیچد، مصطفی می‌خواست دارویی بسازد که از همین‌جا، از همین جغرافیا و از همین تاریخ آمده باشد. او انگشت گذاشته بود بر فرهنگ رواداری و خشونت‌پرهیزی که در متن‌های عارفانه/عاشقانه سراغ داشت.

اما سانسور و بدبینی متولیان آن اجازه دیده‌شدن و خوانده‌شدن را از مخاطب گرفت. کتاب منتشر شد. ولی فقط یک‌بار و دیگر اجازه انتشار نیافت. نمی‌دانم کسانی که اجازه انتشار این کتاب را به یک چاپ محدود کردند آیا هرگز این کتاب را خوانده بودند یا اگر خوانده بودند پیش خود چه گمانی برده بودند. اما می‌دانم مصطفی مانند بسیاری دیگر از روشنفکران این سرزمین که دل در گرو فرهنگ و زبانشان دارند، می‌خواست با نوشتن این داستان همان چیزی را یادآوری کند که امثال مولانا و عطار در طول قرون متوالی به مردم آموخته‌ بودند. هر فصل «مهتابی و ملکوت» از زبان یکی از افرادی نوشته شده است که درگیر ماجرا بوده‌اند. از فصل اول آن که مونولوگ طولانی «مادر» است تسلط مصطفی بر ذهن و زبان زن سنتی که چیزی جز خوشبختی خانواده‌اش در ذهنش نمی‌چرخد و با ریزبینی و خیرخواهی می‌کوشد تمام امور خانواده‌اش را زفت و رفت کند به‌خوبی می‌توان دریافت که نویسنده چه تسلطی داشته‌ است بر فرهنگ مردم تهران، تهرانی که امروز دیگر تهران قدیم نیست و امثال من شاید چکیده‌اش را مثلا در مادربزرگ‌ها و مسن‌ترهای خانواده‌مان دیده باشیم.

«پیچ امین‌الدوله» را شاید در زبان متداول تهران امروز کمتر به عنوان نامی برای یک گل ریز سفید خوشبو به‌کار ببریم اما اسلامیه که هرروز با وسواس از پنجره‌اش پیچ‌های امین‌الدوله را آب می‌داد، برای خود دوره می‌کرد روزگاری که تهران تهرانی دیگر بود. بوی پیچ امین‌الدوله بوی آن مردمی بود که اسلامیه می‌شناخت. اسلامیه در کار قداست‌بخشیدن به آنچه از قدیم آمده است نبود. مردم را با تمام زیر و بمشان نمی‌ستود. اما سال‌ها کار و سال‌ها زندگی به او آموخته بود که با مردم اگر سخن بگویی حرفت شنیده می‌شود. مردم نیز چون روشنفکران می‌توانند خود را تصحیح کنند و از باوری دست بکشند و رفتاری جدید پیشه کنند. به عبارت دیگر، مصطفی به عنوان روشنفکری که می‌کوشید با مردم سخن بگوید شیوه‌ای جدای از آن‌ها برای زندگی برنگزیده بود. کار می‌کرد و زندگی‌اش را با کار ساخت، اما به سبب حرفه‌ای که برای خود برگزیده بود، که نوشتن باشد، می‌کوشید آنچه دریافته‌ است را با مردمش در میان بگذارد. به‌خصوص اگر داستان می‌نوشت برای مردم می‌نوشت و از سر خیرخواهی برای آنان. اما تنها چیزی که او را برافروخته می‌کرد، آن هم آدمی که سخت برافروخته می‌شد، سانسور بود. چرا که سانسور سد راهی بود که او برای گفت‌وگو با مردم برگزیده بود. البته او اهل قهرکردن و رخ‌برگرداندن یا حتی مهاجرت به این بهانه نبود. آن‌قدر پافشاری می‌کرد و آن‌قدر خلاقیت به خرج می‌داد که سانسور را خسته می‌کرد. مانند همین کتاب «مهتابی و ملکوت» که با پافشاری توانست اجازه یک نوبت انتشار را دریافت کند. درواقع آنچه سانسور از آن می‌ترسید، چیزی نبود که در آثار اسلامیه وجود داشته باشد. اما چیزی بود از جنس مداخله. چیزی از جنس خیرخواهی و چون مداخله باید در جایی صورت بگیرد که بحرانی وجود دارد، سانسور بدون آنکه مسئولیت خود را بپذیرد، با ترس و بی‌توجه به خود اثر، او را می‌کوشید در خود ببلعد، اما خیرخواهی همواره بر بی‌مسئولیتی، دست‌کم در مورد مصطفی، غلبه می‌کرد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...
می‌خواستم این امکان را از خواننده سلب کنم؛ اینکه نتواند نقطه‌ای بیابد و بگوید‌ «اینجا پایانی خوش برای خودم می‌سازم». مقصودم این بود که خواننده، ترس را در تمامی عمق واقعی‌اش تجربه کند... مفهوم «شرف» درحقیقت نام و عنوانی تقلیل‌یافته برای مجموعه‌ای از مسائل بنیادین است که در هم تنیده‌اند؛ مسائلی همچون رابطه‌ فرد و جامعه، تجدد، سیاست و تبعیض جنسیتی. به بیان دیگر، شرف، نقطه‌ تلاقی ده‌ها مسئله‌ ژرف و تأثیرگذار است ...
در شوخی، خود اثر مایه خنده قرار می‌گیرد، اما در بازآفرینی طنز -با احترام به اثر- محتوای آن را با زبان تازه ای، یا حتی با وجوه تازه ای، ارائه می‌دهی... روان شناسی رشد به ما کمک می‌کند بفهمیم کودک در چه سطحی از استدلال است، چه زمانی به تفکر عینی می‌رسد، چه زمانی به تفکر انتزاعی می‌رسد... انسان ایرانی با انسان اروپایی تفاوت دارد. همین طور انسان ایرانیِ امروز تفاوت بارزی با انسان هم عصر «شاهنامه» دارد ...
مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...