مهاجر و استاد زبان روسی در یکی از دانشگاههای امریکاست... به ناشیگریهای متوالی و فزایندهی او میخندد: قطارهایی که عوضی سوار میشود، متون سخنرانیهایی که یکی را به جای دیگری میخواند، کفشهایی که در ماشین رختشویی میاندازد... همهی وجودش مملو از حسرت گذشتهها و خاطرهها و رؤیاهاست... زن از او طلاق میگیرد و به همسری همان روانپزشک درمیآید... مانند وصلهی ناجوری در جامعهی امریکاست
...
در آن زمان جوانی بیست ساله بود عاشق ادبیات، شطرنج و پروانه ها که هر سه را از پدر به ارث برده بود... به روایت وقایعی پرداخته که از اوت 1903 تا ماه مه سال 1940 (زمان مهاجرتش به آمریكا) پشت سر گذاشته... در فصلی با عنوان تامارا به شرح نخستین تجربه عاشقانه خود با دختری در همسایگی شان با نام تامارا میپردازد و در این روایت نشانه هایی از نخستین تجربه های جنسی و یا شور و احساس شاعرانهاش بازتاب یافته اند
...
این جرمی است که مجرمان باید بهخاطرش فلک شوند، مثل سارقان آثار ادبی در عصر باستان... مترجم فکر کرده ممکن است «من باردارم» یکسری آدم حساس را شوکه کند... غیر از فریبکاران مطلق، ابلههای کمخطر و شاعران ناتوان، بهطور کلی سه نوع مترجم وجود دارد... مترجم باید بهاندازه نویسندهای که برمیگزیند استعداد داشته باشد... باید دو کشور و دو زبان مورد نظر را تماموکمال بشناسد و کاملا با تمام جزئیات سبک مرتبط به نویسندهاش آشنا باشد
...
هامبرت تا پایان عمر داغ عشق کودکانهای در سینه دارد و آن عشق به آنابل است: دختر کوچکی که در ساحل جنوبی فرانسه در آبهای مدیترانه آبتنی میکرد و در چهاردهسالگی به بیماری تیفوس در گذشت و باعث شد که همبرت نتواند به والچکا، زن اولش، دل ببندد. دوری از وطن و افزایش سن و اهریمن درون، همه دست به دست هم میدهند تا نگذارند که او در راه راست بماند. همینجاست که لولیتا وارد زندگیاش میشود.
...
در حال بارگزاری ...
در حال بارگزاری ...
هجوِ قالیباف است... مدیرِ مطلوبِ سیستم... مدیری که تمامِ بهرهاش از فرهنگ در برداشتی سطحی از دو مفهومِ «توسعه» و «مذهب» خلاصه میشود... لیا خودِ امیرخانیست که راویاش اینبار زن شدهاست تا برای تهران مادری کند؛ برای پسربچهی معصومی که پیرزنی بدکاره است در یک بنبستِ سیساله... ما را به جنگِ اژدها میبرد امّا میگوید تمامِ سلاحم «چتربازی» است و «شاش بچّه» و... کارنامهی امیرخانی و کارنامهی جمهوری اسلامی بهترین نشاندهندهی تناقض در مسئلهشان است
...
بازخوانی ماجراهای چپ مارکسیست- لنینیست که از دهه ۲۰ در ایران ریشه دواند... برای انزلی و بچههای بندرپهلوی تاریخ مینویسد... تضاد عشق و ایدئولوژی در دوران مبارزه... گاهی قلم داستاننویسانهاش را زمین میگذارد و میرود بالای منبر وعظ. گاهی لیدر حزب میشود و میرود پشت تریبون. گاه لباس نصیحتگری میپوشد... یکی از اوباش قبل از انقلاب عضو کمیته میشود... کتاب پر است از «خودانتقادی»
...
آیا میتوان در زبان یک متن خاص، راز هستی چندلایه و روزمره انسان عام را پیدا کرد؟... هنری که انسان عام و مردم عوام را در خود لحاظ کرده باشد، بهلحاظ اخلاقی و زیباشناسانه برتر و والاتر از هنری است که به عوام نپرداخته... کتاب خود را با نقدی تند از ویرجینیا وولف به پایان میبرد، لوکاچ نیز در جیمز جویس و رابرت موزیل چیزی بهجز انحطاط نمیدید... شکسپیر امر فرازین و فرودین را با ظرافتی مساوی درهم تنید، اما مردم عادی در آثار او جایگاهی چندان جدی ندارند
...
با دلبستگی به دختری به نام «اشرف فلاح» که فرزند بانی و مؤسس محله است، سرنوشتِ عشق و زندگیاش را به سرنوشت پرتلاطم «فلاح» و روزگار برزخی حال و آیندهاش گره میزند... طالع هر دویشان در کنار هم نحس است... زمینی برای بازی خردهسیاستمدارها و خردهجاهطلبها... سیاست جزئی از زندگی محله است... با آدمها و مکانی روبهرو هستیم که زمان از آنها گذشته و حوادث تکهتکهشان کرده است. پوستشان را کنده و روحشان را خراش داده
...
مادرش برای جبران کمبود عشق در زندگی زناشوییاش تا چهارسالگی به او شیر میداده... پدر هدف زندگیاش را در این میبیند که ثروت و قدرت ناشی از آن را که بر مردم اعمال میکند، افزایش دهد... عمه با دختر و نوهاش زندگی بدوی و بهکل رها از آداب و رسوم مدنی دارد... رابطهای عاشقانه با نوهی عمه آغاز میکند... مراسم نمادین تشرف... رؤیای کودکیاش مبنی بر قدرت پرواز به حقیقت میپیوندد
...