ایستادن در تاریکی | آرمان ملی


انسان همواره به درجات مختلف در آینه‌ «دیگری» است که «خود» را می‌شناسد، به ابعاد ظاهری و باطنی‌اش پی می‌برد و هویتش را تعریف می‌کند. در ابتدای شناخت خود، وقتی تجارب کودکی را از سر می‌گذراند و هنوز شخصیت مستقلش شکل نگرفته، این وابستگی و سرسپردگی به دیگری به‌شکلی تمام‌عیار و همه‌جانبه رخ می‌دهد. اما با نزدیک‌شدن به بلوغ، دیگری به‌تدریج کنار می‌رود و خلأ نیازی مطلق و تام انسان را زمین‌گیر نمی‌کند. مگر اینکه از همان آغاز، دیگری آنچنان چنبره‌اش سهمگین باشد که بدون آن، دیگر از خود چیزی باقی نماند؛ فلسفه‌ای که در اغلب داستان‌های مجموعه‌ «حافظه‌ پروانه‌ای» اثر بهناز علی‌پورگسکری نیز خود را نشان می‌دهد.

«حافظه‌ پروانه‌ای» اثر بهناز علی‌پورگسکری

نظرگاه داستان بارزترین مولفه در انتقال معنای وابستگی به دیگری در این مجموعه است. راوی داستان‌های این مجموعه با اینکه در وقایع آن دخیل است، اما کمتر از خودش حرفی می‌زند. قصه‌ او با ظهور دیگری آغاز می‌شود، ادامه می‌یابد و تنها وقتی به پایان می‌رسد که دیگری به محاق می‌رود. فلسفه‌ وجودی او تنها وقتی معنا پیدا می‌کند که دیگری وجود داشته باشد و عنانش را به دست بگیرد و او را به حرکت وادارد. راویان همگی تا پایان داستان بی‌نام باقی می‌مانند و به‌ندرت توصیفی از خود ارائه می‌دهند، اما تصویر دیگری کاملا واضح است. درواقع این دیگری است که راوی را توصیف می‌کند و در آینه‌ او می‌توان این شخصیت و باقی آدم‌ها را شناخت. برای نمونه، در داستان اول، با وجود نظرگاه سوم‌شخص نزدیک به ذهن زنی که کشمکش‌های قصه حول محور او شکل می‌گیرد، اطرافیانی همچون همسر، فرزند و همسایه‌اند که به‌وضوح ترسیم می‌شوند و تنها دغدغه‌ این زن، خدشه‌دارشدن تصویرش در ذهن آنهاست؛ اینکه همسرش درباره‌ او که بدون لباسی مناسب، پشت در آپارتمان گیر افتاده چه خواهد گفت، یا اینکه همسایه چه قضاوتی خواهد کرد اگر او را در این موقعیت ببیند. حتی وقتی قرار است برای لحظاتی دوربین راوی روی او متمرکز شود، این حرف‌های همسر یا آشنایان است که ظاهر او را در قالب نگاهی سرزنش‌بار توصیف می‌کند. زن هیچ‌گاه از تیررس قضاوت دیگری در امان نیست. حتی در اعماق ذهنش و در خصوصی‌ترین خلوت‌هایش، همواره سایه‌ او بر سرش افتاده و رهایش نمی‌کند.

بارزترین چالش‌های این مجموعه‌ با پیش‌فرض استقلال و ثبات خود در غیاب دیگری شکل می‌گیرد و در داستان‌هایی همچون «گریز»، «خواب‌باز»، «حافظه‌ پروانه‌ای» و «معمای مریم» بیش از بقیه می‌توان آن را مشاهده کرد. در ‌پسِ شخصیت زنی که قرار است فارغ از سایه‌ یک مرد و مستقل از او حرکت کند، استیصال و انفعال لاینحلی وجود دارد. این مسأله با پیشرفت داستان و حتی در اوج گره‌گشایی آن شدت بیشتری هم می‌گیرد و تلاش شخصیت اصلی برای رهایی از برچسب وابستگی بی‌فایده است. او هرچه بیشتر چنگ می‌زند بیشتر فرومی‌رود و کمتر توان بیرون‌آمدن از مهلکه را دارد. اگرچه از ابتدای داستان همواره تلاش شده تا او توانمند و متکی به‌نفس ترسیم شود، اما درنهایت این شخصیت انتظاراتی را که در چارچوب منطقی داستان ایجاد شده بود، برآورده نمی‌کند. زنی که از نگاه عیب‌جویِ همسرش به‌ جایی بیرون از قلمرو او فرار می‌کند یا پیرزنی که برای فراموشیِ بی‌وفایی مرد زندگی‌اش آثار حضور او را از خانه‌اش پاک می‌کند و دختری که حمایت‌های عاطفی پدر را مزاحمِ استقلال خویش می‌دیده، همگی به محضِ فقدان این نقاط اتکا در خلأیی گرفتار می‌شوند که جز با بازگشت به همان وضعیت قبلی و ادامه‌ همان وابستگی، راهی برای نجاتشان نیست.

در چشم‌اندازی کلی‌تر، سازوکار علت‌ومعلولی داستان‌ها نیز بر وابستگی خود به دیگری تأکید دارد. شخصیت‌ها همواره معطوف به الگویی هستند که خانواده، خانه، شهر و در یک کلام هویت‌شان را برای آنها معنا می‌کند. گاهی این وابستگی، مانند داستان «خواب‌باز» و «میخچه» فردی است و گاه مثل آنچه در «درآن سر چه می‌گذشت» و «پایان حقیقی یک قصه» رخ می‌دهد، جمعی است اما درهرصورت نتیجه یکسان است و همه‌چیز در جهت تشریح و تبیین همین فلسفه پیش می‌رود؛ دیگری آنقدر در چرخه‌ رفتارهای متناقض خود گرفتار است که نه‌تنها تکیه‌گاهی برای این خودِ وابسته و طفیلی نیست، که در مواردی نیاز به اتکا به منبع قدرتی دیگر نیز وجود دارد و فرضیه‌های مبتنی بر اقتدارِ دیگری که از آغاز داستان بر آن تأکید شده بود، تماما نقض می‌شوند. بر این اساس مرد معلمی که قهرمان یک شهر است، زن قجرزاده مغروری که حریف تمامی تحقیرها و تنهایی‌هاست، دختری که می‌تواند به همه‌ رویاهایش زیر نگاهِ تمسخرآمیز دیگران تحقق ببخشد، همگی در پشت تابلوی هژمونیکی که از آنها ترسیم می‌شود، شکل و شمایل یک قهرمان را ندارند. آنها خود در دامنه‌ نه‌چندان پرفرازونشیب وقایع داستانی، به منبعی دیگر و به شخص سومی نیاز پیدا می‌کنند که گاه پیدا و گاه نهان است. این «دیگری» با اتصال به غیر، امیدها را بر باد می‌دهد و حکایت این وابستگی را بغرنج‌تر از پیش می‌کند. به‌گونه‌ای که «خود» از درک و حل آن عاجز می‌ماند و داستان‌ها همواره در همین نقاط تاریک است که ناگزیر به پایان می‌رسند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...