سیمین جان، عزیز دلم، دختر سیاهسوخته شیرازی، چه بگویم؟ عمرم! جان من به لب آمد تا کاغذت رسید... سیمین جان، یک خریت کردهام که ناچارم برایت بنویسم... هوای تو را بو کردم و در جستوجوی تو زیر همه درختها را گشتم ... همینطور گریه میکردم و هقهقکنان میرفتم... همین یک دسته کوچک مو کافی است... دانه دانه مرتب کردهام و وسط آن را با یک نوار کوچک چسب روی یکی از عکسهایت چسباندهام و بو میکنم. و راستی چه خوب بوی تو را دارد
...
«سووشون» رمانِ تجاوز است، تجاوز به روح یک ملت... مردمی که مورد تجاوز قرار گرفتهاند با تجاوزگران همداستان میشوند... همه زنها حتی چهرههای منفی مثل «عزتالدوله» هر یک بهنوعی وجوه گوناگونِ ستمدیدگی، بیپناهی، ناکامی و تحملِ زن ایرانی را به نمایش میگذارند... میخواستم بچههایم را با محبت و در محیط آرام بزرگ کنم اما الان با کینه بزرگ میشوند...هر هفته نان و خرما به دیوانهخانه و زندان میفرستد... تاریخ در این رمان لَق نمیزند یعنی آدمها از بستر واقعی برخاستهاند
...
بوف کور را منحط میخواند و سنگ صبور را تلاشی رقتآور برای اثبات وجود خویش از جانب نویسندهای که حس جهتیابی را از دست داده... پیداست مترجم از آن انگلیسیدانهای «ادارهجاتی» است که با تحولات زبان داستان و رمان فارسی در چند دهه اخیر آشنایی ندارد، و رمانی را مثل یک نامه اداری یا سند تجارتی، درست اما بدون کیفیتهای دراماتیک و شگردهای ادبی ترجمه کرده است... البته 6 مورد از نقدهای او را هم پذیرفت
...
این زن این همه در خانهی شما زحمتِ بی اجر میکشد. اجرش را با یک کلامِ شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید... نیما میرود و سه کیلو پیاز میخرد و آنها را برای عالیه خانم میآورد و به او میگوید: بیا عالیه. عالیه خانم می پرسد: این چی هست؟ نیما میگوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته... نیما به موسی صدر حسودیاش شد. موسی صدر خیلی خوش تیپ بود. من در رو باز کردم. گفتم تو حق نداری اینقدر خوشگل باشی! خندید.
...
درد دل رقاصهای است که جبر زمان و فقر او را به سوی این حرفه سوق داده، اما به آن خو گرفته است و از نگاههای تحسینآمیز تماشاچیان لذت میبرد... برای تامین مخارج خود و تحصیل دخترش در فرنگ، در غرقاب بدکاری فرو رفته، اما در عوض چشمش به روی ناز و نعمت زود گذر زندگی مجلل گشوده شده است... حکایت مردهای بی مسئولیت در همه زمانهاست.
...
شخصیتهای رمان هریک روحیه و عملکرد گروه اجتماعی معینی را مجسم میکنند... یوسف، خان روشنفکر و متکی به ارزشهای بومی، حاضر نیست با فروش آذوقه به بیگانگان بر وسعت قحطی بیفزاید... زری زنی ایلیاتی را که برایش از مراسم سووشون (سوگ سیاوش) گفته بود به یاد میآورد. گویی یوسف، سیاوشی است تنها در محاصره انبوه دشمنان.
...
در حال بارگزاری ...
در حال بارگزاری ...
آنچنان که فکر میکنیم در ادوار تاریخی اندیشه ایرانی یکدست نبوده است... سنت ایرانی هیچگاه خالی از اندیشه حکومت نبوده است... تمام متن در ذیل سپهر کیهانخدایی پر از تاثیر بخت و اقبال و گردش چرخ و ایام است... پادشاهی امری الهی است... باید زمان طی میشد تا انسان ایرانی خود به این باور برسد که سرنوشت به دست خویشتن است... اطراف محدود ما که میتواند نظام کل هرکسی باشد؛ بازتاب احوال و درک اوست
...
بازگوکردن روابط عاشقانه بینتیجهاش، اقدامش به خودکشی، دوستیها و پروژههای ادبی منقطعش، تحتالشعاعِ بخشهایی از پیشینه خانوادگی قرار میگیرد که مسیر مهاجرت از جمهوری دومینیکن به ایالات متحده آمریکا را معکوس میکند و روی زنان خانواده اسکار متمرکز میشود... مادرش زیبارویی تیرهپوست بود... عاشق جنایتکار بدنامی شد... ارواح شرور گهگاه در داستان بهکار گرفته میشوند تا بداقبالی خانواده اسکار را به تصویر بکشند
...
فهم و تحلیل وضعیت فرهنگ در جامعه مصرفی... مربوط به دوران اخیر است، یعنی زاده مدرنیته متأخر، دورانی که با عناوین دیگری مثل جامعه پساصنعتی، جامعه مصرفی و غیره نامگذاری شده است... در یک سو گرایشی هست که معتقد است باید حساب دین را از فرهنگ جدا کرد و برای احیای «فرهنگ اصیل ایرانی» حتی باید آن را هر گونه «دین خویی» پالود؛ در سوی مقابل، اعتقاد بر این است که فرهنگ صبغهای ارزشی و استعلایی دارد و هر خصلت یا ویژگی فرهنگیِ غیردینی را باید از دایره فرهنگ بیرون انداخت
...
وقتی میخواهم تسلیم شوم یا وقتی به تسلیمشدن فکر میکنم، به او فکر میکنم... یک جریان بهظاهر بیپایان از اقتباسها است، که شامل حداقل ۱۷۰ اجرای مستقیم و غیرمستقیم روی صحنه نمایش است، از عالی تا مضحک... باعث می شود که بپرسیم، آیا من هم یک هیولا هستم؟... اکنون میفهمم خدابودن چه احساسی دارد!... مکالمه درست درمورد فرانکنشتاین بر ارتباط عمیق بین خلاقیت علمی و مسئولیت ما در قبال خود و یکدیگر متمرکز خواهد شد
...
همسایه و دوست هستند... یک نزاع بهظاهر جزیی بر سر تفنگی قدیمی... به یک تعقیب مادامالعمر تبدیل میشود... بدون فرزند توصیف شده، اما یک خدمتکار دارد که بهنظر میرسد خانه را اداره میکند و بهطرز معجزهآسایی در اواخر داستان شامل چندین فرزند میشود... بقیه شهر از این واقعیت که دو ایوان درحال دعوا هستند شوکه شدهاند و تلاشی برای آشتی انجام میشود... همهچیز به مضحکترین راههایی که قابل تصور است از هم میپاشد
...