پدری مستبد دارد و خواهر و مادرش در کودکی او را رها کرده و رفتهاند... بهخاطر حادثهای که در کودکی برایش اتفاق افتاده، ویژگی عجیبی پیدا کرده است: او زبان گربهها را میفهمد... در جهان موازی شکل گرفته در رمان که زندگی کافکا و ناکاتا را همزمان با هم پیش میبرد، آنها به شکلی پیچیده در حال اثرگذاری بر زندگی همدیگر هستند... تودرتو بودن روایتها و تغییر کردن زبان داستان، نه تنها خواننده را گیج نمیکند بلکه او را وارد فضایی ماورایی و هیجانانگیز میکند
...
من با موراکامی (بیآنکه روحش خبر داشته باشد!) صیغه برادرخواندگی خواندهام!... اغلب شخصیتهای موراکامی، بهویژه در رمانها جوانهای ۳۵، ۳۶سالهای هستند منزوی، زخمخورده، گریزان از زندگی عادی کارمندی مثلا و در جستوجوی هویت و حل مشکل خود... دست به چه کاری میزنی که معنای وجود خود را در دنیایی آشکارا بیمعنا دریابی؟ آیا آن را چنانکه هست، میپذیری، یا با تمام قوا میکوشی دریابی چرا چنین است؟... رمان شبیه جنگلکاری است و نوشتن داستان کوتاه مثل ایجاد باغ
...
یادآوری دونوازی چندباره این دو همکلاسی زمینهساز ورود مخاطب به دنیای بیکلام و شگفتانگیز موسیقی است... عصا همواره نماد نیروی برتر یا سحر و جادو بوده... قلمروزدایی درست همان کاری است که موسیقی انجام میدهد... پرنده با ساکسیفون آلتوی توی دستش و همراه با عطر ملایم قهوه بالاخره نواختن «کورکووادو» را آغاز میکند... شاید بتوان به مدد موسیقی چهره واقعی «گ» را شناخت و در بدبینانهترین حالت آن را بازسازی کرد
...
تلویزیون بیدلیل روشن میشود و تصویری را نشان میدهد. در كنار نگاه دوربیننگار روایت، تلویزیون قرار دارد. تلویزیون و ساعت دیجیتال و روایت دوربینگونه به عنوان عناصری مدرن، اتاق را احاطه میكنند... فرد متجاوز به دختر روسپی میتواند شكل دیگری از مرد درون تلویزیونی باشد كه ناگهان روشن میشود... دختری است در جایگاه و موقعیتی كه با زیباییاش تبدیل به پدیدهای میشود كه عكسش روی مجلات مد مینشیند و در نقطه مقابلش دختر فاحشه چینی است.
...
در این سه مجلد سی نویسنده مطرح از نسلها و دورهها و کشورهای مختلف از شیوه کار و زندگی خود سخن گفتهاند و از اینکه چطور زندگی میکنند و میاندیشند، چه میخوانند، از چه تأثیر میگیرند و تلقیشان از ادبیات و نوشتن چیست و به جهان، زندگی و آدمها، تاریخ، جامعه و سیاست و کلا آنچه پیرامونشان رخ داده و رخ میدهد چطور مینگرند... کارور، مارکز، کوندرا، فاکنر، اکو و...
...
بدم میآمد بخواهم برای کسی یا شرکتی کار کنم، بنابراین کسبوکار خودم را راه انداختم... مثل بردهها کار کردیم... به بانک، دوست و در و همسایه مقروض بودیم... ما هیچوقتی برای لذت بردن از «روزهای بیخیالی جوانی» نداشتیم... هر شب وقتی دیر از سرکار به خانه بازمیگشتم، پشت میز آشپزخانه مینشستم و مینوشتم... فکر کردم: «حالا که میخواهم همهچیز را امتحان کنم، چرا انگلیسی نوشتن را امتحان نکنم؟»... نوشتهام شده بود مثل طویلهای پر از گاو و گوسفند
...
در حال بارگزاری ...
در حال بارگزاری ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصبشده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیتنامهای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد
...
تجربهنگاری نخستوزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاورهی بینالمللی را اداره میکند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه میدادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانیها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگیشان است... نباید شرکتهای دولتی به عنوان سرمایهگذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی!
...
هنرمندی خوشتیپ بهنام جد مارتین به موفقیتهای حرفهای غیرمعمولی دست مییابد. عشقِ اُلگا، روزنامهنگاری روسی را به دست میآورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که بهدست آژانسهای مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر میپیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا بهعنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمالگرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشمانداز آن
...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینههای اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قویتر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشهای که از قفقاز میآمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بینیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است
...
وقتی با یک مستبد بیرحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه میخورید، شگفتآور است که چقدر به ندرت احساس میکنید روبهروی یک شیطان نشسته یا ایستادهاید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی میکنند و لبخند میزنند... در شرایط مناسب، هر کسی میتواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستمهای خوب رهبران بهتر را جذب میکنند و سیستمهای بد رهبران فاسد را جذب میکنند... به جای نتیجه، روی تصمیمگیریها تمرکز کنیم
...