زینتالسادات که رقاصهی معروفی است؛ ناگهان شبی در میانهی مجلس رقص یکی از درباریان پهلوی، به شهرت و ثروتش پشت میکند و با نوجوانی که در عطش شهوانی دیوانهواری گرفتار شده است؛ فرار میکند. از ترس دربار و اطرافیانش به روستایی پناه میبرد و در آنجا هرچند سخت زندگی تازهای برای خودش و نوجوان دست و پا میکند. پسر را به عقد خادمهاش درمیآورد و او که کمال نام دارد، زینت را مثل مادر خویش میپذیرد.
...
موضوعات اجتماعی گلاویز مردم را دستآویز خود کرده است... تو مرا برای خودم نمیخواهی، نیازهایت را در وجود من جستجو میکنی، خواستههای آرمانیات را، مطلوبهای دست نیافتنیات را... خدایا! او نه تنها همسری شایسته نیست، بل سد راهست. با خنجرهایش از پشت، رمق تنم را میکاهد... میخواستم دست او را بگیرم و از این منجلاب عفنی که غوطه میخورد نجات دهم. تصور نمیکردم آنچنان به باتلاق خو کرده باشد که دست نجات مرا نیز به تعفنش بیالاید.
...
در حال بارگزاری ...
در حال بارگزاری ...
تلاش و رنج یک هنرمند برای زندگی و ارائه هنرش... سلاح اصلیاش دوربین عکاسیاش بود... زندانیها هویت انسانی خود را از دست میدادند و از همهچیز تهی میشدند... وقتی تزار روسیه «یادداشتهایی از خانه مردگان» را مطالعه کرد گریهاش گرفت و به دستور او تسهیلاتی برای زندانهای سیبری قایل شدند... نخواستم تاریخنگاری مفصلی از اوضاع آن دوره به دست بدهم... روایت یک زندگی ست، نه بیان تاریخ مشروطیت... در آخرین لحظات زیستن خود تبدیل به دوربین عکاسی شد
...
هجوِ قالیباف است... مدیرِ مطلوبِ سیستم... مدیری که تمامِ بهرهاش از فرهنگ در برداشتی سطحی از دو مفهومِ «توسعه» و «مذهب» خلاصه میشود... لیا خودِ امیرخانیست که راویاش اینبار زن شدهاست تا برای تهران مادری کند؛ برای پسربچهی معصومی که پیرزنی بدکاره است در یک بنبستِ سیساله... ما را به جنگِ اژدها میبرد امّا میگوید تمامِ سلاحم «چتربازی» است و «شاش بچّه» و... کارنامهی امیرخانی و کارنامهی جمهوری اسلامی بهترین نشاندهندهی تناقض در مسئلهشان است
...
بازخوانی ماجراهای چپ مارکسیست- لنینیست که از دهه ۲۰ در ایران ریشه دواند... برای انزلی و بچههای بندرپهلوی تاریخ مینویسد... تضاد عشق و ایدئولوژی در دوران مبارزه... گاهی قلم داستاننویسانهاش را زمین میگذارد و میرود بالای منبر وعظ. گاهی لیدر حزب میشود و میرود پشت تریبون. گاه لباس نصیحتگری میپوشد... یکی از اوباش قبل از انقلاب عضو کمیته میشود... کتاب پر است از «خودانتقادی»
...
آیا میتوان در زبان یک متن خاص، راز هستی چندلایه و روزمره انسان عام را پیدا کرد؟... هنری که انسان عام و مردم عوام را در خود لحاظ کرده باشد، بهلحاظ اخلاقی و زیباشناسانه برتر و والاتر از هنری است که به عوام نپرداخته... کتاب خود را با نقدی تند از ویرجینیا وولف به پایان میبرد، لوکاچ نیز در جیمز جویس و رابرت موزیل چیزی بهجز انحطاط نمیدید... شکسپیر امر فرازین و فرودین را با ظرافتی مساوی درهم تنید، اما مردم عادی در آثار او جایگاهی چندان جدی ندارند
...
با دلبستگی به دختری به نام «اشرف فلاح» که فرزند بانی و مؤسس محله است، سرنوشتِ عشق و زندگیاش را به سرنوشت پرتلاطم «فلاح» و روزگار برزخی حال و آیندهاش گره میزند... طالع هر دویشان در کنار هم نحس است... زمینی برای بازی خردهسیاستمدارها و خردهجاهطلبها... سیاست جزئی از زندگی محله است... با آدمها و مکانی روبهرو هستیم که زمان از آنها گذشته و حوادث تکهتکهشان کرده است. پوستشان را کنده و روحشان را خراش داده
...