نام نویسنده‌ی این یادداشت مستعار است.

 
دوست عزیز! از من می‌پرسی در روایت فتح چه خبر است؟ و من مانده‌ام چه پاسخی باید به این سؤال تو بدهم. روایت فتح برای من که بهترین سال‌های زندگی‌ام را در آن گذرانده‌ام معنایی دارد، برای تو که دورادور تنها از دیدن برنامه‌ای یا خواندن کتابی می‌شناسی‌اش معنایی و برای آن دیگری که ... معنا و مفهومی دیگر. روایت فتح برای من ساختمان قدیمی "باشگاه ایران و فرانسه" در خیابان "دامغان" دیروز و شهید فلاح‌پور امروز نیست.

دوربین‌ها و باکس مونتاژش نیست. حتی اتاق کار سید مرتضی که پس از او حکم اتاق اداری و انبار و تأسیسات(!) را داشته هم نیست. روایت فتح برای من میراث سید مرتضی است که در حضور غایبش آن را در آدم‌هایی سراغ می‌گیرم که سن بعضی‌شان هم به سال‌های جنگ نمی‌خورد، اما آمده‌اند و بی خیال و بی‌پروا از انگ‌ها و نام‌ها، به خاکریزهای انقلاب و جنگ چسبیده‌اند و حاضر نیستند واقعیت آدم‌های بزرگتر را بپذیرند و به شهر برگردند. در نظر ایشان جنگ هنوز خاتمه نیافته است.

یاد سال‌ها قبل می‌افتم، بخت آن را داشته‌ام که سید مرتضی را در دو سه سال پایانی حیات ظاهری‌اش ببینم. وقتی هنوز به مجله‌ی سوره رفت و آمد داشت و بعدتر که مشغول تدارک دوباره‌ی روایت فتح شده بود. خوب می‌دیدم که آن وجود نازنین در معرض چه ایرادها و تهمت‌ها که نیست؛ این که منشی دفترش در سوره یک زن است، اینکه روشنفکر شده و به جای اورکت خاکی دیروز کت و شلوار می‌پوشد، این که این بابا همان "کامی جان" دیروز است؛ دانشجوی هیپی و مد روز دانشکده هنرهای زیبا، این که در سفره مهمانی افطارش دو خورشت گذاشته، آقای فلان را که معلوم نیست چه مرام و مذهبی دارد به دفترش راه می‌دهد و با بهمان که جوانکی است اهل ساز و آواز و شلوار جین می‌پوشد نشست و برخاست می‌کند... و حرف‌های از این دست که فقط آدم‌های بیکار زبان گفتن و گوش شنیدنش را دارند...

با همه‌ی اینها این سیدمرتضی بود که مجله در می‌آورد، متن می‌نوشت، نگاتیوها و فیلم‌های بی‌جان را روح و حیات می‌بخشید و از ولایت دفاع می‌کرد؛ نه آن آدم‌های بیکار که هنری نداشتند جز حرف و حرف و حرف.

شاید گمان می‌کنی دستمایه کردن حرف‌هایی از این نوع برای نواختن کسی باید عجیب باشد، اما در فضای سیاه و سفید آن سال‌ها البته معنا و مفهوم دیگری داشت. و حتماً در فضای خاکستری امروز هم، هنوز به کار می‌آید که در تجدید خاطرات دیروزشان این بار "برادر" را به همان حرف‌ها و ایرادها می‌نوازند تا در نهایت او را ناسازگار و بی‌اعتنا به انقلاب و جنگ و ولایت معرفی کنند. طنز ماجرا این جاست: ده‌ها کتاب خوب جنگ و انقلاب را چه کسانی نوشته‌اند و صدها برنامه‌ی تلویزیونی که بارقه‌هایی از کارهای خوب مستند را نیز در برخی از آنها می‌توان سراغ گرفت توسط چه کسانی و به مدیریت و پشتیبانی چه کسی به وجود آمده است. برای آنها که میوه‌ای ندارند و پیوسته ریشه‌های قطور نسبت‌ها و القاب‌شان را به رخ می‌کشند؟ جز سکوت پاسخی نیست. که مسیح(ع) می‌گوید: «انسان را به میوه‌هایش بشناسید نه به ریشه‌هایش»

روایت فتح کارنامه‌ی نسلی است که به درستی انتخاب شد، به درستی در جای خود قرار گرفت و به درستی میوه‌ها و ثمرات خود را عرضه کرد. نسخه‌ای زیبا و منحصر به فرد از ارتباط نسل اول انقلاب و نسلی که سومی می‌خوانندش.

برای روایت فتح چه تصویری زیباتر و دلنشین‌تر که فرزندان معنوی خود را در کسوت این نویسنده یا آن فیلمساز این‌جا و آن‌جا ببیند و دلش میزبان شادی کسانی باشد که تولد اولین نوشته یا اولین برنامه‌ی دوران زندگی‌شان را در کنار او تجربه کرده‌اند. برای انقلابی بودن و انقلابی ماندن، برای مبارزه کردن، برای راوی فاتحان دیروز و امروز شدن، جا یا مکان خاصی نیاز باشد، بهانه‌ای بخواهد یا ریشه‌های قطوری از نسب‌ها و نسبت‌هایی که آدمی را به زمین دوخته باشد؛ خدای آسمان‌ها کافی است.

توضیح ضروری: این روزها سالگرد تولد سید مرتضی بود و البته مصادف شد با منحل شدن یکباره‌ی(!) موسسه روایت فتح به بهانه‌ی تاسیس "بنیاد روایت فتح" و از این دست نوآوری‌ها و شکوفایی‌ها...

زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...