سهم ما دویدن در سنگلاخ است | هم‌میهن


۱. سال 88 است، آخرهایش، سوز و سرما کمرش شکسته. جامعه هنوز ملتهب است و امید جایش را به استیصال داده و بعدتر حتی مستأصل‌تر می‌شویم. «پس با پای پیاده، در این سنگلاخ بدویم، این اردیبهشت، این فروردین، حتی سراسر تابستان ما را تسلی نیست، پس چگونه در این کوچه‌های بن‌بست سرازیر شدیم».

احمدرضا احمدی

دارم خیابان انقلاب را کز می‌کنم و فعلاً از سرمای بی‌جان شده و بیکاری تحمیلی لذت می‌برم، گوشی‌ام زنگ می‌خورد؛ احمدرضا احمدی است، تعجب می‌کنم همیشه من زنگ می‌زدم برای تکه‌ای خبر یا گزارش یا اگر شانس می‌زد مصاحبه‌ای طولانی. این اولین بار است که به من زنگ زده، دارد دلداری‌ام می‌دهد و حتی کمی اندرزم. کمی بعد هم مثل تمام این سال‌ها از بیماری شکوه می‌کند و مرگ‌اندیشی همیشگی‌اش که رگه‌ای از طنز در آن جاری است.

۲. بازهم زمستان است این بار دی 89، رفته‌ام برای برنامه «برای احمدرضا مداد رنگی بخرید» بزرگداشتی برای احمدرضا احمدی. اسم برنامه خیلی جذاب است از این شعر شاعر برگرفته شده؛ «به مادرم گفتم برای احمدرضا مداد رنگی بخرید، مادرم خندید و گفت، درد شما را واژه درمان می‌کند.»

در این روز زمستانی تمام رفقای شاعر آمده‌اند، از کیمیایی و داوود رشیدی و هوشنگ کامکار گرفته تا آغداشلو و زرین‌کلک اما جای خودش خالی است کسالت نگذاشته بود به مراسم بیاید، اما تلفنی با جمع همراه می‌شود و به لطف فیلم ابراهیم حقیقی دیگر غایب زمیانه نیست با ما حرف می‌زند، می‌خندند، خاطره تعریف می‌کند و شعر می‌خواند؛ از آن روز این حرف او یادم مانده: کار هنری کردن مثل کوه آتشفشان است فوران می‌کند و بعد پایین می‌آید بعد که سرد شد شکل می‌گیرد.

۳. سال 91 است، آژانس می‌گیرم تا برای تهیه گزارش برای تولد احمدرضا احمدی به خانه‌اش بروم، ماشین می‌پیچد تو خیابان نلسون ماندلا و بعد خیابان گیتی که این روزها چه خوب که اسمش شده احمدرضا احمدی.

بالا می‌روم، زنگ را می‌زنم و شهرام اقبال‌زاده با من می‌رسد. خیلی‌ها هستند، مسعود کیمیایی را یادم هست بقیه را نه. روی دیوار عکس‌های جوانی‌اش در قاب‌ها جا خوش کرده‌اند، دستم را می‌گیرد و یکی‌یکی عکس‌ها را نشانم می‌دهد، به جوانی‌اش، به خوش‌تیپی‌اش کلی می‌نازد و الحق هم راست می‌گوید. می‌رویم داخل اتاق کارش، عکس یک هنرپیشه زن سینمای کلاسیک به سینه دیوار آویزان است، با طنز همیشگی‌اش به عکس اشاره می‌کند و می‌گوید من با دیدن این هر روز ذوق شاعری‌ام گل می‌کند. شادی در چشمانش موج می‌زند، بعد با او می‌روم سر بالکن تا شمعدانی‌هایش را نشانم دهد.

۴. سال صفردو است، در هرم گرم تابستان و همچنان داریم گرد خود بر مدار بی‌مداری می‌چرخیم و درجا می‌زنیم، «دشنه‌ها بر قلب خویش فرو کردیم نمی‌دانم چرا سال تمام نمی‌شد»، حالا همه عکس شما را گذاشته‌اند با شعری یا قلبی سیاه در کنارش، شاعر شمعدانی‌ها تابستان را برای رفتن انتخاب کرد؛ توی سرم صدایتان می‌پیچد حالا چی ژوزه؟ مهمونی تموم شده، چراغا خاموشن، ملت رفتن، شب، سرد شده، حالا چی ژوزه؟* بله آقای احمدی ما «به این جهان آمده‌ایم که تماشا کنیم، صندلی‌های فرسوده و رنگ‌باخته سهم ما شد، انتخاب ما مرواریدهای رخشان بود.»

* این شعر از کارلوس دروموند د آندره است که احمدرضا احمدی آن را دکلمه کرده است:

من بسیار گریسته‌ام
هنگام که آسمان ابر است
مرا نیت آن است
که از خانه بدون چتر بیرون باشم.

من بسیار زیسته‌ام
اما اکنون مراد من است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفه‌های گیلاس بی‌هراس
بی‌محابا
ببینم

او از این مهمانی طولانی غمناک بیرون رفت

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...
تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...