دلشوره شیرینی برای دیدنش داشتم. ساعت‌ها بود که تپه‌ها و دره‌ها را پشت سر گذاشته بودیم، حالا رسیده بودیم به نزدیکی‌هایش. می گفتند: پشت آن درخت‌هاست، و من مشتاقانه چشم دوخته بودم به درون بیشه‌ها و لابه لای درخت‌ها تا هر چه زودتر ببینم. پارسال پیارسال ابراهیم زاهدی مطلق دیده بودش. با آب و تاب تعریفش را برایم کرد.
گفت: جایتان را خالی کردم. گفت: کاش شما هم بودید. گفتم: عاقبت روزی می‌بینمش. امروز، همان یک روزی بود که پارسال پیارسال به زاهدی گفته بودم.

یکی از آخرین روزهای مرداد 87 بود. هوا تب داشت. بوی شرجی و بوی علفزار در هوا پیچیده بود. در آن حال ما از درون دالانی که چتر درختان بالای سرمان ساخته بودند، می‌گذشتیم. آنجا پر از سایه و سکوت بود.

کم کم به انتهای دالان رسیدیم. از حجم درختان کاسته شده بود. جاده‌ی خاکی به پایان خود می‌رسید. تمام می‌شد. پس پیاده شدیم. از تپه‌ی کوتاه ماسه‌ای پوشیده از علف بالا رفتیم. از بالای تپه دیده شد. بی‌موج بود و بی‌صدا. با پیچ و تاب‌های بزرگ که از بالادست می‌آمد و می‌گذشت؛ در سکوت و پنهانی، گل آلود و با گرداب‌های مرموز. یاد اروند افتادم که شبانه و ناگهان دیده بودمش، زیر نور مهتاب، به دریایی می‌مانست که از بستر خود سرریز کرده باشد. عظیم و خوفناک، ارس اما اروند نبود، کوچک‌تر بود.

نمی‌شود در ساحل ارس ایستاد و به آن خیره شد و یاد صمد بهرنگی نیفتاد. تا همین سه چهار سال پیش گمان می‌کردیم، صمد را در ارس غرق کرده‌اند. گمانی که جلال‌آل‌احمد به کنایه، بعد از مرگ صمد، در ساحل ارس، آن را مطرح کرد. این گمانه، به سرعت تبدیل به یقینی بی‌تردید شد و مثل لای و لجن ساحل ارس، نشست بر پیشانی نظام سلطنتی که با هیچ شستنی زدوده نمی‌شد. تا این که چندی پیش از این حادثه رازگشایی شد و این بار هم در متن نامه‌ای که زنده یاد جلال‌آل‌احمد به یکی از شعرای استان فارس داده و در آن به صراحت گفته بود که من از صمد شهید ساختم و او مغروق دست‌های پیدا و پنهان نبود، بلکه در اثر عدم آشنایی به شنا، خود در ارس غرق شده بود. نامه دوم جلال همه را غرق در سکوت کرد. عجب، پس این طور!

تصویر دیگری که از ارس در زوایای ذهنم مانده، مربوط به دوران فروپاشی شوروی و رهایی مردم از غل و زنجیر حکومت مارکسیستی بود. آن زمستان فراموش نشدنی و آن شور و اشتیاق آذری‌های آن سوی که بدون هراس از سیلاب‌ها و خروش زمستانی ارس، سر از پا نشناخته خود را به سیلاب گل‌آلود و خطرناک می‌افکندند و شناکنان به این سو می‌آمدند تا به اصل خود بپیوندند و در این سو با آغوش‌های باز و چهره‌های پرمهر مواجه می‌شدند. آن زمان، آن صحنه‌های زیبا و انسانی ساکنان دو سوی ارس، تحت تاثیر تبلیغات برچیده شدن دیوار برلن در محاق ماند و دیده نشد.

این شیدایی و شیفتگی آذری‌های آن سوی ارس از نگاه ناپاک آمریکایی‌ها و صهیونیست‌ها دور نماند و شاید از فردای همان روز، به فکر مصادره‌ی این سرزمین کوچک اما ثروتمند برآمدند و چقدر هم زود موفق شدند! آنها ابتدا، به سراغ رهبرانی رفتند که تا دیروز دست نشانده و مزدور مسکو بودند. این جماعت به راحتی جلد عوض کردند و این بار کارگزار واشنگتن شدند. و برای خوش‌رقصی پیش ارباب تازه، شروع به بزرگ‌نمایی خطر ایران کردند. همان‌طور که در رژیم شوروی نیز با دایر کردن احزاب کمونیستی در ایران و هدایت آنان در جهت جاسوسی و تجزیه، موقعیت خود را نزد رهبران کرملین تحکیم می کردند.

اکنون واشنگتن جای خود را با مسکو عوض کرده بود و باید در جهت جلب رضایت اربابان جدید می‌کوشیدند. در این میان مردم دست به دست می‌شدند، محافل فکری وابسته به صهیونیسم آنان را با نظریه‌های موهومی همچون "پان ترکیسم" دستخوش توهم می‌کردند، تا ضمن داشتن سوءظن نسبت به ایران، به راحتی سرنوشت خود را به غربی‌ها بسپارند.

به آسمانی که در آن سوی ارس است نگاه می‌کنم و به مردمانی که در زیر آن آسمان زندگی می‌کنند می‌اندیشم، احساس می‌کنم دوستشان دارم، آنها از ما دور نیستند، فاصله‌ی ما به اندازه‌ی عرض ارس است و این نمی‌تواند در برابر مشترکات وسیع و عمیق دینی، زبانی، هنری، ادبی مانعی جدی به وجود بیاورد و موجب جدایی باشد.

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...