. . .    A   d   v   e   r   t   i   s   i   n   g    . . .


تا حالا فیلم فرانسوی تماشا کردید؟ اگر دیده باشید، فیلم‌های فرانسوی از همه‌جای دنیا بیشتر به واقعیت مردمشان نزدیک‌تر است؛ آدم‌ها توی فیلم‌های فرانسوی شبیه افسرده‌ها نیستند، واقعاً افسرده‌اند! فرانسه یکی از بزرگ‌ترین کشورهای صنعتی دنیاست و در اقتصاد و سیاست جهانی همیشه حرفی برای گفتن دارد. اما نکته این‌جاست که مردم این کشور هر چقدر هم که پولدار بشوند، باز هم نمی‌توانند از آن لذت ببرند؛ چون کلاً افسرده‌اند! این قضیه فقط به چشم ما نیامده و باعث شده از تمام دنیا، محققان کنجکاو شوند که چرا کشوری با این‌همه نویسنده‌ و هنرمند بزرگ، چرا مردمی دارد که نمی‌توانند خوش‌حال باشند؟ این باعث شده در سینمای فرانسه هم همه‌چیز افسرده و یخ‌زده و مرده به نظر برسد. مثلاً شخصیتی را می‌بینیم که تنها زندگی می‌کند، معشوق یا معشوقه‌اش ولش کرده، صبح تا بعد از ظهر توی یک رستوران خلوت کار می‌کند، حقوق کمی می‌گیرد، هیچ دوستی ندارد، بیرون نمی‌رود، ورزش نمی‌کند، الکل زیاد می‌خورد و شب‌ها تا دیروقت با قهوه و سیگار مشغول خواندن فلسفه‌ی پوچ‌گرایی‌ست! خب از کشوری که جنگ جهانی را پشت‌سر گذاشته، میلیون‌ها نفر کشته داده و تمام فرهنگ و ادبیاتش زیر سؤال رفته، بعید هم نیست که همچین واکنشی نشان بدهد. منتها اگر این‌طور است، چرا آلمان این‌طوری نیست؟ دلیلش این است که فرانسوی‌ها از اساس با آلمانی‌ها فرق می‌کنند؛ روحیه‌ی فرانسوی‌ها لطیف و حساس است! مسخره نکنید؛ چون فقط یک کشور در دنیا هست که می‌تواند با فرانسه انقدر تفاهم داشته باشد، و آن کشور جایی نیست به جز ایران! بله ایران! ما ایرانی‌ها هم مثل فرانسوی‌ها، هم حساس و زودرنجیم، هم افسردگی مثل نقل و نبات توی کشورمان ریخته! الآن توی شبکه‌های مجازی توی bio اینستاگرام درصد خیلی خیلی زیادی از مردم، نشانه‌های شدید افسردگی و بی‌میلی حاد نسبت به زندگی دیده می‌شود! منطقی‌اش این بود ما ایرانی‌ها مثل هم‌نژادهایمان، یعنی مردم آلمان، مقرراتی و جدی برخورد کنیم و هر چیزی را سر جای خودش ببینیم... اما در این چند هزار سال که ما آمدیم این‌طرف و بقیه‌ی آریایی‌ها رفتند آن‌طرف، همه‌چیز خیلی تغییر کرده! حالا این شباهت ما با مردم فرانسه باعث نمی‌شود شبیه هم بشویم؛ اما یک چیز را بین ما مشترک می‌کند، و آن رؤیای میلیاردر شدن است.

هخامنشی‌های غمگین!
یک ضرب‌المثل خیلی خیلی جدید ایرانی هست که می‌گوید: «پول خوشبختی نمیاره، اما من ترجیح می‌دم به جای پراید توی مازراتی گریه کنم!». خب، خیلی هم حرف بدی نیست. اما کسی که اولین بار این را گفته، موضوع را بد فهمیده است. برای همین باید برایش مثال جاستین بیبر را بیاوریم که اسطوره‌ی شهرت و خوشبختی و محبوبیت است! جاستینِ عزیز چند سال پیش حالش خوب نبود و وقتی داشت از ماشین پیاده می‌شد، شروع کرد به یکی از خبرنگارها فحاشی کردن و داد کشیدن! دقیقاً، این قضیه هم باعث شد دوباره سرتیتر خبرها بشود، اما معلوم شد که این پرخاش‌گری تازه شروع یک دوره‌ی افسردگی و پوچی مطلق بوده؛ دوره‌ای که چند سال طول کشید و کار را به جایی کشاند که جاستین توی برنامه‌های تلویزیونی و صفحه‌ی اینستاگرامش هم علناً اعلام می‌کرد که افسردگی حادی دارد؛ یا بهتر است بگوییم به طور غیرمستقیم درخواست کمک می‌کرد.

از این سلبریتی، و سوپراستارهای زیاد دیگری که می‌شناسید و می‌توانیم نام ببریم، می‌شود نتیجه گرفت که ماجرا خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. یکی‌دو سال نیست که مردم می‌خواهند پولدار شوند و هرکسی هم که به پول رسیده، خوشبخت نشده است. حالا که مردم مدام در اینترنت دنبال این هستند که پز لباس و ماشین و ویلا را به همدیگر بدهند، وقتی یک لحظه می‌ایستیم و از دور تمام ماجرا را نگاه می‌کنیم، واقعاً می‌بینیم که مسخره‌ست. هنوز هم دلمان می‌خواهد که تمام آن‌ها را داشته باشیم، هنوز هم دوست داریم برویم یونان و استرالیا و اوکراین و در بهترین هتل‌ها بمانیم؛ اما حالا یک تغییر مهم کرده‌ایم و آن این است که می‌دانیم هرچقدر داشته باشیم، باز هم کافی نیست. این طبیعت انسان است. همه‌ی آدم‌هایی که از روزگارهای دور به عنوان حکیم و فیلسوف و عار فو دانشمند شناخته می‌شدند، متفق‌القول این را گفته‌اند که انسان بدون پیدا کردن آرامش درونی نمی‌تواند با هیچ‌چیز دیگری خوشحال باشد. اگر این را قبول کنیم و برگردیم سر ماجرای افسردگی فرانسوی‌‌ها، می‌فهمیم که آن‌ها هم به خاطر همین ناراحت‌اند! فرانسوی‌ها افسرده‌اند چون مثل ما ایرانی‌ها دل پاکی دارند و زیادی برای مواجهه با این حقیقت غمگین می‌شوند که «باید بخوری تا خورده نشی!».

ملت عشق ترجمه ارسلان فصیحی کتابچی

باز جوید روزگار وصل خویش
حالا که دیدیم فیلم‌های فرانسوی چقدر به رفتار و زندگی واقعی مردمشان شبیه است، بیایید ببینیم فیلم‌های ما ایرانی‌ها چقدر مثل زندگی روزمره‌مان است. در سریال‌های ایرانی: الف) یک پسر پورشه‌سوار که با پول بابایی همه‌چیز برای خودش خریده، عاشق یک دختر زاغه‌نشین می‌شود و برای به دست آوردنش شاخ غول را می‌شکند! ب) داماد مارموز خانواده برای بالا کشیدن پول فروش کارخانه‌ی شکلات‌سازی پدرزنش، با یاکوزاهای ژاپنی و مافیاهای ایتالیا قرار و مدار می‌گذارد، اما بعد به عشق همسر نازنینش به سمت خوبی‌ها برمی‌گردد و تمام دشمنان را یک‌تنه شکست می‌دهد! ج) دانشجوی هوافضای ایرانی موفق می‌شود یک‌‌تنه موشک بسازد و توطئه‌ی همه‌ی آدم‌بدها را خنثی کند! خب این هم از این! حالا می‌بینیم که به جز شباهت ایران و فرانسه، تفاوت‌هایمان در کجاست! بیایید صادق باشیم. تفاوت در این‌جاست که ما یادمان رفته اجدادمان به چه چیزهایی باور داشتند، برای چه هدف و آرمانی زندگی می‌کردند و چرا یک نویسنده‌ی ترک‌زبان، می‌آید و کتابی مثل «ملت عشق» را با محوریت مولانایی می‌نویسد که شعرهایش به زبان مادری ما سروده شده است. اگر امثال جاستین بیبر الأن سلبریتی آمریکا هستند، ما نزدیک به هزار سال پیش سلبریتی‌هایی مثل مولانا داشتیم! حالا به نظرتان این وضعی که امروز پیدا کردیم، افسردگی ندارد؟! خدا را شکر که الان فیلم‌های ما مثل زندگی‌مان نیست! اما باید تلاش کنیم که نگذاریم این بیماری بدخیم، بیماری پول‌پرستی، همه‌ی زندگی‌مان را بگیرد. باید افسردگی فرانسوی‌ها را به خودشان برگردانیم و به‌جایش، از آن‌ها یاد بگیریم که به جای پول، جایگزین‌های واقعی و کاربردی برای بهتر کردن روزهایمان و خوش‌بخت‌تر شدن استفاده کنیم.

شازده کوچولو ترجمه احمد شاملو کتابچی

پس فرانسوی‌ها چی؟!
فعلاً ما باید به فکر خودمان باشیم! فرانسوی‌ها خیلی وضعشان بهتر است؛ در فرانسه نهایت ماجرا این است که اگر به یک مقام رسمی دولتی سیلی بزنی، 4 سال حبس می‌خوری! اما اگر ما به جایی رسیدیم که پرطرفدارترین سریال‌هایمان به جای داماد مارموز و پسر پورشه‌سوار، درباره‌ی زندگی و احساسات و افکار و دغدغه‌های واقعی مردم باشد، آن موقع می‌توانیم به فرانسوی‌ها هم کمک کنیم، چطور؟ فرانسه یکی از غنی‌ترین منابع ادبیات است و برای پیدا کردن انسانیت و آرامش و خوشبختی، چه جایی بهتر از رمان و ادبیات؟ مطمئنم همین الان که این را می‌خوانید خیلی از مردم فرانسه فهمیده‌اند که -با کمال احترام- کتاب‌های آلبر کامو و سارتر هرچقدر هم که عالی باشند، نمی‌توانند به اندازه‌ی رمان کودکانه‌ای به اسم «شازده کوچولو» برایشان خوش‌حالی و آرامش بیاورد! به‌هرحال، بیایید به این حرف‌ها فکر کنیم و این بار اگر کسی را در اینستاگرام دیدیم که توی مازراتی گریه می‌کرد، به جای این‌که حسادت کنیم و خوش‌حال شویم که یک آدم پولدار غمگین است، توی کامنت‌ها برایش آرزوی موفقیت کنیم و برایش گل بفرستیم!

[ads]
................ هر روز با کتاب ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...