میراث معصیت | شرق


قطعا نیازی به اثبات این نكته نیست كه همه‌چیز را می‌شود با خواندن کتاب و جزوه آموخت، جز یک‌چیز. آنچه از ابتدای تاریخ تمام اندیشمندان تلاش کرده‌اند تا به دیگران بیاموزند: زندگی. زندگی را با هیچ کتاب و جزوه و دستورالعملی نمی‌شود یاد گرفت. تنها راه یادگرفتن زندگی، خود زندگی است یا دست‌کم شنیدن قصه زندگی‌های دیگر. همین است ارزش داستان و قصه! پس داستان‌ها و رمان‌ها قرار است ما را با خود همراه کنند، زندگی یک یا چند شخصیت را برایمان بازگو کنند‌، در کشاکش قصه به ما کمک کنند تا فشرده و کنسروی به‌جای آن شخصیت‌ها زندگی کنیم و بیاموزیم. هر نویسنده‌ای که این کار را بهتر انجام داده، موفق‌تر بوده.

هر صبح می‌میریم سید احمد بطحایی

در این‌میان قصه‌هایی هستند که با بیان ماجرایی دور از ذهنِ روزمره ما، می‌توانند زوایای کمتر تجربه‌شده زندگی را به خواننده نشان دهند. دقیقا در چنین لحظاتی است که قدرت و مهارت نویسنده، در پیاده‌کردن آن فضا اهمیت ویژه‌ای پیدا می‌کند، تا خواننده غصه نخورد از اینکه چرا چنین فضای تکرارنشدنی را درست‌وحسابی ندیده و نخوانده. رمان «هر صبح می‌میریم» [اثر سید احمد بطحایی] یک نمونه از این پلات‌های عالی است. قصه‌هایی موازی که در نقطه‌های جالبی به‌هم می‌رسند و یکدیگر را تکمیل می‌کنند. قصه عاشقی که قاتل است. قصه خانواده‌ای که هیچ گرمایی ندارد. قصه آدم‌هایی که در سلسله گناهان بزرگی گیر کرده‌اند. هر صبح (آغاز هر نسل) می‌میرند و مدام تاوان گناهان خود و وابستگان‌شان را می‌دهند. از پدر به پسر. از فرزند به مادر. از مرد به زن. تاوانی که گاه از جهان بیرون، گاه از درونی آشفته آغاز می‌شود. ساختار رمان هوشمندانه به سه‌بخش مهم از سیر شخصیت داستان تقسیم می‌شود. بخش‌هایی با فصل‌های بسیار کوتاه و ضربتی، مانند پله‌های کوتاه و پشت‌سرهمی که شخصیت رمان طی می‌کند تا به بخشودگی برسد.

انتخاب نوع فصل‌بندی کوتاه، به نویسنده این اجازه را می‌دهد که در هر فصل برگی رو کند. هرچند این برگ‌ها گاهی شبیه هم‌اند اما اوج‌هایی که از پس یک شروع آرام و زیبا فرامی‌رسد و با خون و تیراندازی و دعوا و خشونت تمام می‌شود، جهان ذهنی بسیار متزلزل و غیرقابل‌ اعتماد شخصیت داستان را شرح می‌دهد. جهانی که گاهی در تصوراتش نگهبانی را می‌زند درحالی‌که همه‌چیز در واقعیت آرام است و گاهی در تصوراتش به زنی ابراز علاقه می‌كند در‌حالی‌که در واقعیت مردی را به قصد کشت زده و مجروح کرده. اما معلوم نیست چرا در هر فصل تنها یکی،‌ دو پاراگراف از قصه گفته می‌شود و باقی‌اش ذهنیات و یادداشت‌های نویسنده است که به‌شکل رؤیاهای راوی به تصویر كشیده شده. غافل از اینکه خواندن ذهنیاتِ نویسنده پس از یکی، دو فصل، تکراری و حوصله سر بر می‌شود. نثر رمان مانند نخ‌های بی‌شماریست که در آغاز هر فصل شروع می‌شود و کم‌کم لایه‌لایه باز می‌شود تا به بی‌شمار نخ ریزتر برسد و ما را در رنگارنگی خود غرق کند. نویسنده می‌خواهد شخصیت انقلاب‌کننده و شتاب‌گیرنده راوی را به ما نشان دهد.

اما گویا، خود در این بی‌شمار رنگ‌ها و نخ‌ها غرق شده. بخش اصلی قصه در زندان، بند اعدامی‌ها می‌گذرد. اما اینکه تنها منابع نویسنده فیلم‌های هالیوودی (چون نمونه‌های سینمای داخلی بسیار ساختگی‌ترند)، پژوهش‌ها، شنیده‌ها و احتمالا چند مشاهده توریستی بوده، به‌چشم می‌آید. البته با كمی اغماض می‌توان به‌بهانه اجازه‌نداشتن نویسنده برای پردازش فضایی خشن‌تر، از همه اینها گذشت. در چنین شرایطی است كه زبان داستان می‌تواند نقش مهمی در انتقال خشونت و سرمای فضای زندان داشته باشد. یعنی نویسنده می‌تواند با كمی كوشش بار ناكامی‌های دیگر را بر دوش زبان بیندازد. اما درست در بزنگاهِ این احساس نیاز، خواننده مواجه می‌شود با یک‌سری تشبیهات و شوخی‌ها كه جدیت را از زبان گرفته است (تشبیه دست نگهبان به نان سنگک، یا تورم سر شوهرخاله). چرا نباید متن این کتاب را با زبانی جدی‌تر و خشن‌تر خواند؟ زبانی که فضای رازآمیز زندان را برای ما نشکند و وهم آن را از بین نبرد. ما را با فضای زندان خیلی خودمانی نکند، در عین‌حال چیزهایی را که ندیده‌ایم نشان بدهد.

شاید اگر رمان از فصل دوم شروع می‌شد که ساختار عینی و قصه‌گویی دارد، این ضعف‌ها به‌چشم نمی‌آمد. به‌نظر می‌رسد نویسنده فضای واقعی داستانش را نمی‌شناسد. رمان پر است از توضیحات و تشبیهات و تأکیدهای اضافی كه كاربردی ندارد. «تجدید درس تعلیمات اجتماعی» چه کاربردی دارد؟ یا «روز استقلال کره شمالی؟» سخنرانی‌های خسته‌کننده راوی، ذهنیت‌های بی‌شمار و بیش از حد. راوی مدام سؤالاتی درباره خودش و دیگران مطرح می‌کند و توضیحاتی می‌دهد که خواننده نیازی به آنها ندارد. حتی جمله‌های یک پاراگراف گاه تکرار یکدیگرند. انگار راوی از جمله اول به وجد آمده و دومی را هم در ادامه قبلی نوشته. در‌ صورتی كه حذف این توضیحات ضربه‌ای به قصه نمی‌زند. پس چرا خواننده باید آنها را بخواند؟ نكته قابل‌تأمل‌تر اینكه نویسنده به بعضی سؤالات اساسی پاسخی نمی‌دهد. اینکه چرا پدرش عاشق نسیم است و مریم از کجا می‌دانست؟ چراها در رمان بسیاراند. شاید بشود نام این چراها را بن‌مایه‌های استفاده‌نشده گذاشت. بن‌مایه‌هایی که قدرت زیادی دارند اما بنایی روی آنها ساخته نشده. از مهم‌ترین‌هاشان می‌شود به شغل بسیار کم‌رنگ‌شده راوی اشاره كرد.

راوی عکاس است. عکاس‌ها جهان را به ما نشان می‌دهند، هرچه حقیقت دارد، اما ما را مجبور می‌کنند از دریچه دوربین آنها به جهان نگاه کنیم. آنها پیامبران حقیقتند. حقیقتی که لزوما تمام حقیقت نیست، بلکه گزیده آن است. با توجه به روایت‌های موازی و اینکه راوی این رمان هم عکاس است، از کجا معلوم که بشود به تمام قصه اعتماد کرد؟ چرا شک نکنیم و فکر نکنیم تمام این چیزی که دیدیم، کادری بوده که عکاس دلش می‌خواسته ما ببینیم و حقایق مهم‌تر و بزرگ‌تری هست که ما نمی‌دانیم! شاید رمان تلاش می‌کند به ما بگوید هر پیامبری، عکاسی است که دیگران، حقایق را از دریچه دوربین او می‌بینند! مشکل این است که لوازم و زیرساخت‌های انتقال این مفاهیم عجیب و بزرگ در رمان هست، اما خود این مفاهیم نه. یعنی بن‌مایه آن ریخته شده، اما کامل ساخته نشده. به‌نظر می‌رسد «هر صبح می‌میریم» می‌توانست رمان بسیار خوبی باشد که بین ده‌ها نوشته وبلاگی گم شده. قابلیت‌های این رمان ایجاب می‌كند كه نویسنده الک خشن و بی‌رحمی را دست بگیرد و تمام تکه‌های اضافه را دور بریزد و بعد به ویراستاری قابل، اعتماد كند تا بتواند رمانی خالی از شاخ‌وبرگ‌های اضافه، تحویل مخاطب بدهد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...