فرشید معرفت | آرمان ملی
در سال ۲۰۰۷، دبیر سابق آکادمی نوبل سوئد از و.گ. زیبالت [W. G. Sebald] بهعنوان یکی از سه نویسنده درگذشتهای نام برد که شایسته دریافت نوبل ادبیات بودند. دو نویسنده دیگر ژاک دریدا و ریشارد کاپوشیسنکی بودند. و.گ. زیبالت با شاهکارش «آسترلیتس» (۲۰۰۱) در جهان شناخته میشود، اما پیش از این رمان، او با سهگانهاش «سرگیجه»، «مهاجران» و «حلقههای زحل» [Ringe des Saturn یا The rings of Saturn] (۱۹۹۲-۱۹۹۵) بهعنوان نویسندهای صاحبسبک که متاثر از کافکا، بورخس و ناباکوف بود، به جامعه ادبی معرفی شده بود. آنچه میخوانید نگاهِ مارک اوکانل نویسنده ایرلندی است به جهانِ داستانیِ و.گ. زیبالت بهمناسبت انتشار رمان «حلقههای زحل» که با ترجمه پویا رفویی از سوی نشر ناهید منتشر شده است.
و.گ. زیبالت یکی از متحولکننده ترین چهره های ادبیات معاصر است. نویسنده 57 ساله آلمانی که در 14 دسامبر 2001، هنگام رانندگی سکته قلبی کرد و بلافاصله در اثر برخورد شدید با کامیون درگذشت. او از اواسط بیستسالگی در انگلستان زندگی میکرد و استاد دانشگاه بود. تنها در چند سال اخیر به سبب سهم قابـل ملاحظه اش از ادبیات جهان بسیار مورد توجه قرار گرفت. کتاب او «آسترلیتز جوان» (درباره مردی یهودی است که در کودکی بهواسطه برنامه «انتقال کودکان» در سال 1939 به انگلستان فرستاده شد و درواقع راجع به خاطرات کسانی است که فراموش شده اند-ترجمه بیوک بوداغی، نشر نقش جهان) در اوایل سال 2001 با استقبال جهانی روبهرو شد و از ابتدا به نظر می-رسید جایزه نوبل ادبیات را هم خواهد بُرد.
جای خالی زیبالت با مرگ نابهنگامش - با تمام کتابهایی که هنوز تمامشان نکرده بود- تنها با آثاری پُر شد که در سالهای گذشته بهطرز عجیبی برایشان زحمت کشیده بود. چهار داستان منثور او «آسترلیتز جوان»، «سرگیجه»، «مهاجران»، و «حلقه های زحل» (ترجمه پویا رفویی، نشر ناهید) همگی بیهمتا هستند. این آثار ترکیبی از خاطره، داستان، سفرنامه، تاریخ و زندگینامه را در خود دارند که با سبک نوشتاری بهیادماندنی زیبالت به ترکیب ادبی جدید و عجیبی مبدل شده اند. سوزان سونتاگ در سال 2000 مقاله ای را با عنوان «آیا هنوز عظمت ادبی ممکن است؟» نوشت که درنهایت نتیجه میگیرد «یکی از معدود پاسخهای ممکن به خوانندگان انگلیسی زبان، آثار و.گ. زیبالت است.»
کریستوفر بیگسبی (رماننویس) در مقالهای اظهار داشت که زیبالت از سختگیریهای نشرهای دانشگاهی ناامید بود و برای همین دست به نوشتن خلاقانه زد (اصطلاحی مبهم و بدترکیب که بهصورت پیشفرض به دقیقترین توصیف کلی آثارش منتج شده است.) همچنین نوشت: «او از ابتدا مدرس ادبیات آلمانی بود و کتابهایی منتشر میکرد که دانشگاهیان منتشر میکنند. اما رفتهرفته از آنها ناامید شد و نوشتن را به روشی آغاز کرد که خود آن را روش «محذوف» مینامید. در این روش مرز خیالی میان واقعیت و داستان برداشته میشد. روشی برخلاف روشهایی که یک دانشگاهی انجام می-داد.» گاهی زیبالت آثارش را «داستانمستند» مینامید که تا حدی بهسوی ادغام عناصری بهظاهر سازشناپذیر متمایل بود.
احتمالا خیلی زود است که میزان تاثیرگذاری کتابهای چندگانه زیبالت بر رمان را که همان تغییر شکلدادنش است پیشبینی کنیم. اما اغراق نیست اگر بگوییم از زمان بورخس کسی بهخوبی او مرزهای روایت داستانی را پاک و مجددا ترسیم نکرده است. نویسندگان بریتانیایی مانند ویل سلف بهخصوص جئوف دایر از پرسه های لغوی و تلویحی زیبالت الهام گرفته اند. آثار دایر که بخشی مقاله، بخشی سفرنامه و بخشی داستانند گاهی اوقات همانند متون سفرنامه ای زیبالت که کمتر مالیخولیایی و بیشتر کمیک (و بیشتر انگلیسی) هستند بهنظر میرسند. یکی از تاثیرگذارترین رمانها یعنی اولین کار تِجو کول به نام «شهر باز» به وضوح مدیون زیبالت است. جیمز وود در نقد و بررسی جذاب خود راجع به عملکرد کول گفته است: «زیر سایه آثار و.گ. زیبالت حرکت کرده است.» به لحاظ ظاهری رمان جاناتان سفران در سال 2005 «خیلی رسا و نزدیک» از تاکتیک منحصربهفرد زیبالت که ادغام عکسها در متن است، بهره برده.
با اینکه آثار زیبالت حتی 20 سال پس از مرگش هنوز هم کموبیش منحصربهفرد باقی مانده، اما خواندن آثار او همیــشه تجربه ای نامعمول و شگفتانگیز است، مخصوصا بهخاطر عدم اطمینانی که درست هنگام خواندن اتفاقات عجیب داریم و عدم اطمینانی که دائما درحال گسترش است. کتابهای زیبالت منطقه ناآرام و بحثانگیزی را بر مرز واقعیت و داستان دربرمیگیرد و این دوگانگی خاص، در حرکتهای بیثبات نثر او منعکس میشود. غالبا آنچه روی کاغذ است، یعنی خود نوشته، این احساس را متبادر میسازد که فقط سایه کمرنگ و لرزانِ لغت اصلی وجود دارد. به عبارت دیگر بهنظر میرسد آنچه زیبالت مینویسد، غالبا چیزی نیست که بخواهد درباره اش فکر کنیم.
متن زیر را که زیبالت در آخرین سطرهای تاریخ خیالی غم و بیهودگی در «حلقه های زحل» نوشته بخوانید. موضوع مورد بحث فیلمی درباره ترویج کشت ابریشم در آلمان برای خودکفایی ملی در سالهای اولیه رایش سوم است:
«فارغ از منافع بلامنازع کرمابریشمها، ماده درسی کموبیش مطلوبی در اختیار کلاس میگذاشتند. به هر تعداد که باشند در عمل هیچ به حساب نمیآمدند، دربست مطیع بوددند و نه به قفس نه به هیچ محوطهای احتیاج نداشتند، و بهدردِ آزمایشهای گوناگون (وزنکشی، اندازهگیری و...) درهر مرحله از تکاملشان میخوردند. در تشریح ساختار و ویژگیهای مختص به کالبدشناسی حشره، دستآموزکردن حشره، جهشهای واگشت، و معیارهای بنیادینی مفید فایده بودند که پرورشدهندگان بهمنظور نظارت بر توان زایایی و گزینش زیرنظر میگرفتند، اِمحا به قصد پیشدستی بر انحطاط نژادی نیز شامل آن میشد- در انستیوی فیلم، کارگری ابریشمکار را حین تحویلگرفتن تخمهای ارسالی از انستیتوی مرکزی نوغانداری رایش دِرسله و تعبیهشان در سینیهایی استریل میبینیم. سر از تخمدرآوردن، تغذیه کرمپروانههای خوشاشتها، پاکسازی قالبها، تنیدن رشته ابریشمی، و در خاتمه کشتاری را میبینیم که در این فقره بهجای زیر آفتاب یا در تنور داغنهادنشان، که اغلب در گذشته بدان مبادرت میورزیدند، با معلقنگهداشتنشان روی پاتیلی جوشان خاتمه مییافت. پیلهها را پهنکرده روی سبدهایی تخت، باید سهساعتی در معرض دم بخار متصاعد میگذاشتند و تا پخت جامیافتاد، نوبت بعدی میشد و همینطور تا آنکه کار کشتار را سربهسر یکسر کنند.»
زیبالت معتقد بود مانند گذشته ها تاریخنگاری بیواسطه درمورد کشورش دیگر ممکن نبود، چون وحشت حاصل از آن جایی برای تفکر اخلاقی و منطقی باقی نمیگذاشت و برای همین باید بهصورت غیرمستقیم به این وحشتها میپرداخت. اگر بگوییم کشت ابریشم «استعاره ای» است از آنچه بر سر یهودیان اروپا آمده باز کافی نیست. راهی برای درک واقعه هولوکاست هم نیست؛ بلکه غیرقابل درکبودن هولوکاست را به ما میفهماند.
تاثیر چنین مثال خوبی از نوشته های زیبالت مانند این است که کسی به بیان ساده از پرورش کرم ابریشم بگوید، اما به نحوی مرتبط به آشویتس هم باشد. در آثار زیبالت محیط و آنچه ترسیم میشود، حضور گسترده و نانوشته پیرامون و درعینحال در مرکز دیدگاه روایی است. او در سال 1944 در باواریا متولد شد و در دوران متأثر از جنگ رشد کرد. بعدها فهمید پدرش خدمتکرده ارتش و جزو نیروهای مهاجم به لهستان در سال 1939 است. پدر زیبالت همانند بسیاری از مردان آلمانی معاصرش، حاضر نبود از تجربه های خود در جنگ بگوید و این خاموشی و بهطور کلی آلمان پس از جنگ دلیل اصلی زیبالت برای توصیف روایتهای شرمآور و ناگفته تاریخ است.
آثار زیبالت از هر نظر شبحوار هستند: به لحاظ موضوع، توسط اشباحِ تاریخ معاصر اروپا مشوش شده است و به لحاظ سبک، با لحنی ترسناک و فراموشنشدنی بیان شده. جدای از مرگ واقعی زیبالت، اکثر کتابهایش گویی از ورای قبر روایت میشوند. گذشته ناگهان اکنون میشود و بهنظر میرسد اکنون در طی سالهای طولانی شکل میگیرد. زیبالت در کتاب «آسترلیتز جوان» گفته است: «رفتهرفته احساس میکنم اصلا زمان وجود نداشته است. فقط فضاهای مختلف بر اساس قوانین پیشرفته تر استریومتری بههم پیوسته اند که میانشان زندگی و مرگ به اختیار خود امکان تقدم و تأخر دارند و هرچه بیشتر به آن بیاندیشیم، بیشتر بهنظرم میرسد مایی که هنوز زنده ایم از دیدگاه مرگ غیرواقعی هستیم.»
جئوف دایر در مقاله ای راجع به زیبالت و توماس برنهارد و این جنبه عجیب و شبحوار نوشته هایشان نظری بهیادماندنی داشته: «اولین چیزی که درمورد کتابهای و.گ. زیبالت میگویند این است که همیشه خصیصه پسامرگی داشته اند. همانطور که معمولا گفته میشود زیبالت مانند یک شبح مینویسد. او یکی از نوآورترین نویسندگان اواخر قرن بیستم بود و هنوز هم بخشی از این اصالت ناشی از شیوه ای است که احساس میشود ناشی از نبش قبر متون قرن نوزدهم است.»
آدام فیلیپس، روانکاو، اظهار داشته: «زیبالت بیشتر به مورخی جدید میماند تا رماننویسی جدید.» این ادعا شاید در نوع خود بیش از حد جدالآمیز باشد اما نشان میدهد آثار او هنوز هم در جایگاه متعارف و امن خود قرار دارند. این کتابها به دلیل قرارگرفتن در ژانر مخصوص به خود جذابند، اما درنهایت دلیل اصلی خواندهشدنشان این نیست. در نوشته های زیبالت به اخلاق اهمیت داده شده و خرد مالیخولیایی و ملالآوری وجود دارد که ورای ادبیات است و به چیزی وحیمانند میماند. با خواندن نوشته هایش احساس میکنید در خواب و رویا با شما حرف میزنند. زیبالت روند عادی روایت داستان - طرح داستان، شخصیتپردازی، سلسله وقایع - را از بین میبرد، طوریکه آنچه بهدست میآوریم بیان بیواسطه صدایی ناب و بهظاهر جدای از بدن است. این صدا حضور خارقالعاده ای در ادبیات معاصر دارد و شاید دهه ای دیگر برای درک کامل بزرگی و ماهیت دقیق سخنانش نیاز باشد.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............