از دوران بردگیاش در آفریقا سخن میگوید: «مردانی دور ما محاط شده و از ما مراقبت میکردند و ما را میفروختند.» و راهروی میانی خانهای که ساخته شده بود تا بر دریا شناور بماند و از آفتاب سوزان و مزارع نیشکر باربادوس و تجاوزهایی که سفید پوستان به او میکردند و در آخر برای به دستآوردن دلش از او عذرخواهی میکردند و به او پرتقالی میدادند
ترجمه امیرحامد دولت آبادی فراهانی | آرمان ملی
تونی موریسون [Toni Morrison] (۲۰۱۹-۱۹۳۱)، آنطور که خودش بارها گفته بود دوست داشت درباره سیاهان بنویسد؛ بدون آنکه بگوید آنان سیاهاند؛ دقیقا مثل سفیدپوستان که درباره سفیدپوستان مینویسند. موریسون، در طول عمر کاریاش، یازده رمان نوشت که بسیاری از آنها نیز به فارسی ترجمه شده، از جمله «یک بخشش»[A mercy] این رمان در سال ۲۰۰۸ (۱۵ سال پس از دریافت نوبل ادبیات) منتشر شد و عنوان یکی از ده کتاب برتر سال نیویورکتایمز را از آن خود کرد. واشنگتنپست، «یک بخشش» را در کنار رمان «دلبند»، رمانی افسونگر، خیرهکننده و موفقیتی یگانه برشمرد و میچیکو کاکوتانی منتقد برنده جایزه پولیتزر، «یک بخشش» را یکی از فراموشنشدنیترین آثار تونی موریسون معرفی کرد. آنچه میخوانید نگاه جان آپدایک نویسنده فقید آمریکایی است به رمان «یک بخشش» که با ترجمه علی قادری و از سوی نشر مروارید منتشر شده است.
تونی موریسون از نخستین رمانش با عنوان «آبیترین چشم» (1970) همواره این گفته فاکنر را مدنظر قرار داده که میگوید گذشته در حالتی تاریخ گذشته نیست. روایت رمان مذکور با شصت ترفند و دادخواهی ادبی در سال 1940 و 1941 رخ میدهد و دربرگیرنده شمای کلی و امپرسیونیستی از مهاجرت سیاهپوستان از جنوب ایالات متحده در دوران رکود بزرگ است. نویسنده با گامنهادن گامبهگام به زمان حال، تاریخی گذشتهنگر را از این مهم به مخاطب ارائه میدهد. این نمود که در «جنوبیترین نبش خیابان برادوی و سیوپنجمین خیابان لورین در اهایو» اتفاق میافتد در زمان رخدادن داستان در خود خانواده مستاصل و نگونبخت چولی بریدلاو را جای داده بود. رمان «سولا» (1974) با طرحی مرثیهمدار از محله سیاهپوستان به نام قعر آغاز میشود و فصول آن از 1919 تا 1965 تاریخنویسی شده است. داستان رمان «سرود سلیمان» (1977) چهار سال پس از پرواز چارلز لیندبرگ بر فراز اقیانوس به سال 1927 رخ میدهد و رمان «محبوب» (1987) اندکی پس از پایان جنگ داخلی رخ میدهد. رمانهای کوتاهترش مانند «جاز» (1992)، «بهشت» (1997) و «عشق» (2003) دارای راوی یادآور دوران گذشته و شوروشوق رویای به باد فراموشی سپردهشده است؛ رویایی که به خودی خود تقابلی در جهت یادآوری و اتصال تکه پازلهای ازهم جداافتاده دوران گذشته است.
رمان «یک بخشش» (2008) بیش از هر اثر دیگری از موریسون خواننده را به ژرفنای گذشته فرومیبرد. گذشتهای که در باراندازی جنوبی اتفاق میافتد که بهرغم شرایط موجود فعال است. «به سال 1682 میلادی ویرجینیا ایالتی سراسر آشوب و نابسامان بود.» قبایل سرخپوست جنگلهای بیکران آن ایالت را از آنِ خود کرده بودند. مناطق مستعمراتی سوئدیها و آلمانیها رفتهرفته محدودتر شده بودند و «از سالی به سال دیگر این امکان بود که منطقهای دیگر توسط کلیسا تصرف شود یا شرکتی آن را مال خود کند یا به ملک شخصی اشرافیانی شود که به هدیهای به آقازادهای یا فرد محبوبی دیگر اعطا شود.» یاکوب وارک انگلیسی مردی است که به قصد تملک 120 هکتار زمینی که از سوی داییاش -داییای که هیچگاه ملاقاتش نکرده- به او ارزانی شده به ویرجینیا آمده است سواره راهی «ماریلند میشود که در آن واحد به پادشاه تعلق داشت. تمام و کمال.» مزیت این گونه تملک شخصی در آن دوران این بوده که قوانین آن ایالت این اجازه را میدهد تا فرد با تجار خارجی وارد معامله شود و وارک هم فینفسه بیشتر تاجر است تا کشاورز و زیانش هم آن بوده که «کُنتنشین آنجا تا فیخالدون همه کاتولیک بودند. کشیشان بهراحتی در شهرهای این ایالت آمدوشد میکردند؛ معابدشان همواره تهدید برای هر رکن مخالف بوده؛ ماموریتهای خداناپسندانهشان هم به روستاهای بومیان منطقه ختم میشد.» زمینی که به وارک تعلق داشت در بخش پروتستان ویرجینیا واقع شده بود؛ «هفت مایلی روستای تجزیهطلبان» که از «همقطاران خود بر سر مساله چالشی برتری نمود برگزیدهبودن در برابر ماهیت جهانشمول رستگاری جدا افتاده بودند.» در این رمان حس حماسی موریسون از زمان و مکان بر نوع به تصویرکشیدن آدمهای داستانش سایه میاندازد. آدمهای سفیدپوست این رمان، حیات بهتر و کاملتری در مقایسه با آدمهای سیاهپوست این رمان دارند و همانها هستند که با کمترین تغییر و ابهامی کشف و اسکان اروپاییان را در آمریکا به تصویر کشیده است. هنگامی که وارک در کرانه اقیانوس در چساپیک قدم میزند، به مقام قیاس با حضرت آدم میآید که بر باغ پهناور و بیکران عدن گام مینهد.
مادامیکه ربهکا -زنی که برای ملحقشدن به وارک شش هفته آزگار سوار بر کشتی به آمریکا رسیده است- از کشتی پیاده شده و «به دنیای نو قدم میگذارد نبود هیچ شهر و اسکلهای او را به نوعی خلسه مستی روانه میکند که سالهای آزگار به طول انجامید تا از آن هوشیار شده و به طعم شیرین هوای آنجا دست یازد. باران آن سرزمین در چشمش چیزی بهکلی بدیع بود: آبی که از آسمان به زمین نازل میشود؛ بیروح و پاکیزه.»
در محیطی کموبیش بکر و بهغایت آرام، زنان آزاد و رهای گونهگون با درختان مهتاب همچون ارواح گناهکار در آثار ناتانیل هاثورن ترکیب میشوند. ربهکا که به هنگام پیادهشدن از کشتی زن جوان «فربه، زیبا و بااستعداد» بود، در این سرزمین به بانوی متمولی بدل میشود و پس از کنارآمدن با جنگل، تلفِ سه طفل و دخترکی پنجساله و مرگ نابههنگام شوهرش، ناامیدانه بر او رخت بیماری میپوشاند: «فضای لگامگسیخته وحشیای که روزی او را به هیجان آورده بود دیگر به خلأ بدل شده است. خلائی آمر و غمافزا.» او سخت بیمار میشود و به فلورنس فرمان میدهد تا مرد سیاهپوست آزادی را که گمان میکند تنها اوست که میتواند درمانش کند بیابد؛ او آهنگر سیاهپوستی است که روزی از روزها یاکوب به کار گرفته بودش تا در ساخت «باشکوهترین خانه کل منطقه» یاریاش دهد. خانهای که هیچگاه تکمیل نشد و ارواح مالکانش آن را تسخیر کردند. فلورنس، به تنهایی به دل جنگل میزند و آهنگر سیاهپوست را که در کلبهای زندگی میکند مییابد. آهنگر نزد بانو بازمیگردد و درمان کلامی خاص خود را آغاز میکند: فلورنس از او میپرسد: «دارم میمیرم؟» و جواب میدهد، «نه. بیماری مرده است نه شما.» پس از بازگشت به کلبه خویش، فلورنس به سراغش رفته و با بیان اینکه پرستار خانگی فقیری است بازوی او را زخمی میکند. آن آهنگر سیاهپوست که معشوقه فلورنس بوده از شرایط پیشآمده بسیار ناراضی است.
فصول متناوب رمان نمود جریان سیال ذهن فلورنس را در طول سفر مخاطرهآمیزش برای رساندن پیام بانو و همبستگی مجددش با آهنگر سیاهپوست در خود جای داده است. تونی موریسون برای ذهن تبآلود فلورنس، طرز بیان ضددستوری و موجز برگزیده است درست علیرغم لهجههای محلی. «هردو زمان مخاطرهآمیزند و من اخراجم... هیچوقت نمیتوانم نداشته باشیام نداشته باشمت... خوابِ خوابی را میبینم که در آن خواب خودم را میبینم.» اما، آهنگر سیاهپوست عشق فلورنس را با زبان و طرز بیان راسخ خودش رد میکند. این رد عشق و خشم متعاقب فلورنس ثمره تلخ و گزنده بخششی است که یاکوب وارک هنگامی که او تنها هشتساله بود به او روا داشت.
در صفحات انتهایی رمان، مادر فلورنس که صدایی مجزا از راوی است، بهنوعی به رمان بازمیگردد و از دوران بردگیاش در آفریقا سخن میگوید («مردانی دور ما محاط شده و از ما مراقبت میکردند و ما را میفروختند.») و راهروی میانی خانهای که ساخته شده بود تا بر دریا شناور بماند و از آفتاب سوزان و مزارع نیشکر باربادوس و تجاوزهایی که سفید پوستان به او میکردند و در آخر برای به دستآوردن دلش از او عذرخواهی میکردند و به او پرتقالی میدادند. فلورنس و برادرش آزاد میشوند و لحظهای که مورد بخشش یاکوب وارک قرار میگیرد هم بیان میشود اما، این لحظات بر پایه نتیجه ناراحتکنندهای که در آینده دربرداشته عنوان شده است...
در بحبوحه ظلمانی قرن هفدهم آمریکا، زایش به نوعی تنها کنش ملموس و در دسترس بردگان، خدمتکاران و بانوهای اماکن است و عشق و بیماریهای مهلک هم گویی مفری برای شهیدکردن آنان و رهایی مطلق است. مادرانگی نیرویی بسیار قوی در جهان آثار موریسون است که تا حدی هم نحس و بدیُمن است. ابزار و لوازم آن از عشق گرفته تا حتی خود وضع حمل زنان با تهدید و سختی و مشکلات عدیدهای همواره عجین است.
رمانهای نخستین تونی موریسون در اصل گشتوگذاری در دل تجربیات سیاهپوستان آمریکایی بودند که با بوطیقا و فهم غوطهور در خشم و نفرت زنی سیاهپوست از لورین، اوهایو همراه بودند. به همان مقداری که موریسون بیشتر و بیشتر به دل رئالیسم عینی سوق مییابد، نوعی بدبینی ناشی از خیانت بر فوریت پیرنگ داستانهایش سایه میافکند که امید به ماجراجوییهای آدمی دست مییازد و آنها را عیان میکند. رمان «بخشش» درست همانجایی شروع میشود که تمام میشود؛ جایی که مرد سفیدپوستی که خیلی خودمانی دارد جواب درخواست مادر یکی از بردهها را میدهد اما، آن مرد میمیرد و آن مادر هم در میان هزارانهزار برده دیگر محو میشود و فرزندش هم دیوانه عشق میشود.