کتاب «سهم من از عاشقی»، نوشته رمضانعلی کاوسی از سوی انتشارات سوره مهر به چاپ پنجم رسید.

سهم من از عاشقی رمضانعلی کاوسی

به گزارش کتاب نیوز به نقل از تسنیم، «سهم من از عاشقی» داستان زندگی کاوسی به عنوان یکی از رزمندگان دفاع مقدس و از جانبازان 70 درصدی جنگ تحمیلی است. کاوسی در این کتاب تجربیات خود از زندگی و شرایط جدید خود را روایت کرده است تا شاید بتواند با این اثر، تصور برخی از مردم که جانبازی را در استفاده از سهمیه‌های مختلف تعریف می‌کنند، تغییر دهد. او خود در این رابطه در مقدمه کتابش می‌نویسد: من خاطراتم را نگاشتم تا دانش مردم کشورم درباره جانبازان به برخورداری از سهمیه دانشگاه و شاید نام یک کوچه یا خیابان خلاصه نشود. می‌نویسم تا آیندگان بدانند برای بعضی از رزمندگان این آب و خاک جنگ در سال 1368 تمام نشد و هنوز ادامه دارد... .

«سهم من از عاشقی» داستان تلخی و شیرینی‌های مردی است که در جوانی جانباز شد و حالا با شرایط جدیدی روبروست. داستان عاشقی و دلدادگی یک خانواده که بر پایه آرمان‌ها شکل گرفت. در این اثر، مخاطب در کنار شرح حضور راوی در مبارزات پیش از انقلاب و عملیات‌های مختلف، با شمه‌ای از زندگی جانبازان جنگ و مشکلاتی که هر روز با آن دست و پنجه نرم می‌کنند نیز آشنا می‌شود. کاوسی در این کتاب، سبک جدیدی از زندگی را پیش روی مخاطب جوان خود می‌گشاید.

خاطرات کاوسی در این کتاب با لحنی ساده و صمیمی روایت شده است. جنس خاطرات نیز کمک کرده تا کتاب مخاطب خود را داشته باشد؛ از تجربیات حضور راوی در آسایشگاه‌های جانبازان گرفته تا ماجرای یک خواستگاری عجیب.

در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم: یک روز وقتی داشتم از شیب داخل حیاط پایین می آمدم، کلاچ یکی از چرخ های عقب ویلچر برقی خود به خود آزاد شد و کنترلش از دستم در رفت. هنوز به وسط شیب هم نرسیده بودم که با ویلچر کلّه پا شدم.

افتادم روی موزائیک‌های کف حیاط. سرم روی درخت گل باغچه قرار گرفت. تیغ‌های گل رُز توی سر و صورتم فرو رفت. از شدت درد سرم تیر کشید. بوی خون تازه به مشامم خورد. اگر تکان می‌خوردم، درد بیشتری می‌کشیدم. همسرم را صدا زدم. گویا صدایم را نشنید.

مائده، که آن زمان 8-9 ساله بود، با شنیدن صدای من آمد توی حیاط. وقتی دید افتاده ام روی زمین، شروع کرد به جیغ زدن. همسرم با شنیدن صدای جیغ مائده سراسیمه دوید توی حیاط. هر دو دست و پایشان را گم کرده بودند. وقتی مرا برگرداندند، پیراهن سفید و صورتم پُر از خون شده بود. اسیدهای باتریِ ویلچر هم داشت روی موزائیک‌ها می ریخت. فقط چند سانتی‌متر با اسیدها فاصله داشتم. زیر بغل‌هایم را گرفتند و مرا به عقب کشاندند تا فاصله‌ام با ویلچر بیشتر شود.

نمی‌توانستند به تنهایی مرا بگذارند روی ویلچر. برادرم، محمدحسن، را خبر کردند. منزل ما دیوار به دیوار منزل برادرم بود. با کمک او مرا روی ویلچر گذاشتند. همسرم یکی یکی تیغ ها را از صورت و پیشانی ام بیرون می‌کشید. برای اینکه به او روحیه بدهم، سعی می کردم بخندم و خودم را شاد نشان بدهم. به او گفتم: «باید خدا رو شکر کنیم که تیغ‌ها توی چشمم نرفته. باید خدا رو شکر کنیم که سرم نخورد روی موزائیکا و ضربه مغزی نشدم.» پیراهن خونی‌ام را عوض کرد... .

................ هر روز با کتاب ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...