از یک‌طرف با پسر اسکیزوفرنیک صاحبخانه‌اش کلنجار می‌رود، از طرف دیگر گرفتار مظهری‌فرد دیپلمات سابق شاعرپیشه اشک‌دم‌مشک است... به هر دری می‌زند تا او را از آن خود کند. هیچ‌چیز مانع او نیست. نغمه هم به همین منوال با مردی ساکن سوئد درگیر است. ژینوس هم با شبح خیانت زناشویی دست‌وپنجه نرم می‌کند... ترس‌های منتسکیویی حاصل چاپلوسی و تملق فرد در برابر نظام سیاسی است.


درباره «خوف»، رمان تازه شیوا ارسطویی | شرق


تعبیر رازآلود رمبو، «من، دیگری است» در آغاز قرنی که گذشت، تدریجا از هیات سطری شاعرانه به یکی از فرمول‌های تفکر مدرن دگرگونی پیدا کرد. مطابق با این فرمول هر نفسی در وهله اول از خودش منفصل است. جمله رمبو را تکمله‌ای بر «می‌اندیشم، پس هستم» دکارت نیز تلقی کرده‌اند. آن «من» که می‌اندیشد، همان «من»ی نیست که هست. اتفاقا دیگری آن «من» است. به تبع این تحول، ادبیات از شکل قالبی برای بیان نفس، تغییر ماهیت می‌دهد و به‌جای آن، مدل‌هایی از میل‌ها، صحنه‌ها و فضاهایی را فراهم می‌آورد که در عین ساختارناپذیری، شخصیت روایی را از شرح حال او مجزا می‌کند.

خوف: من، دیگری است شیوا ارسطویی

«خوف»، رمان تازه شیوا ارسطویی با همه تاکیدها بر مقوله ترس، بیش از هرچیز ماجرای انهدام نفس و دیگری‌شدن «من» را بازگو می‌کند. ادبیات داستانی ایران، مدت‌هاست چنین کتابی به خود ندیده است. شگفت‌زدگی و هیجان حین و بعد از خواندن رمان را نه می‌توان و نه باید مخفی نگه داشت. شخصیت اصلی رمان زنی است به اسم «شیدا» که نویسنده است. سه شخصیت دیگر کتاب، مثل اقماری هستند که گرداگرد شیدا پرسه می‌زنند. نغمه، ژینوس و کاوه هرکدام در موقعیت‌های مقتضی داستان بر صحنه ظاهر می‌شوند و در زندگی شیدا تاثیر می‌گذارند. شیدا با آنکه نویسنده است، بیش از نوشتن می‌هراسد. ژینوس زنی است که به ملال زندگی زناشویی دچار آمده و از طرق مختلف با مکانیسم جبرانی خود سعی در فایق‌آمدن بر بن‌بست عاطفی خود دارد. نغمه، تمثالی از زن موفق و مستقلی است که مدام در نقاط مختلف جهان در سفر است. کاوه، روشنفکر مخالف‌خوان، حبس‌شده در خانه و نگرانی است که با توهم، بدبینی و تنهایی دست‌وپنجه نرم می‌کند. البته اینها همه آدم‌های رمان نیستند. در فواصل فصول پای کسان دیگری نیز به کتاب باز می‌شود. شاید مهم‌ترین آنها، مظهری‌فرد، دیپلمات سابق، استاد دانشگاه، عاشق خواننده سابق و شیفته اشعار استاد شهریار باشد.

در سیر روایت رمان – به‌جز فصل آخر- مظهری‌فرد، شیفته شیدا شده است، به هر دری می‌زند تا او را از آن خود کند. هیچ‌چیز مانع او نیست. نغمه هم به همین منوال با مردی ساکن سوئد درگیر است. ژینوس هم با شبح خیانت زناشویی دست‌وپنجه نرم می‌کند. شیدا در سوییتی واقع در باغی ساکن است که پسر مالک آن مبتلا به شیزوفرنی است. مدام بر در سوییت شیدا قفل می‌زند. سر سگ‌های باغ را گوش‌تا‌گوش می‌برد. به کانال کولر ضربه می‌زند و در توهمات خود دست‌نشانده فرمانده و رییسی است که در جیب خود مخفی نگه داشته است. ارایه این خلاصه خامدستانه از «خوف» گرهی از کار مخاطب و منتقد بازنمی‌کند. لازم به تاکید است که همه این مطالب تا فصل آخر رمان صدق می‌کند. در فصل آخر ورق برمی‌گردد و روایت پوست می‌اندازد و ماجرا به شکل دیگری در می‌آید.
شیوا ارسطویی برای نام‌گذاری هریک از بخش‌های رمان از تعبیر «قول» استفاده کرده است. تعبیری غلط‌انداز و گمراه‌کننده که تا اواخر آن دلالتش بر مخاطب آشکار نیست. ما، مای مخاطب نمی‌دانیم که این آدم‌ها- شیدا، نغمه، ژینوس و کاوه- با چه کسی حرف می‌زنند. راوی‌ها هیچ‌کدام انگیزه روایت خود را مشخص نمی‌کنند. طفره می‌روند و حرافی می‌کنند. ولی «قول»، سرنخی است که راوی دیگری در اختیار مخاطب قرار داده تا اندکی تکلیفش با روایت روشن باشد. «قول» متضمن این است که اظهارات هریک از شخصیت‌ها از حقیقت وجودی‌اش ناشی نمی‌شود، بلکه آنچه می‌خوانیم قول، یا نقل‌‌قول‌هایی است که به نام این اشخاص منتسب است.

هنری جیمز در آغاز «تصویر یک زن»، ایزابل آرچر را ایستاده روی فرشی توصیف کرد که آن فرش روی چمن‌های باغی پهن شده است. چنین شروعی برای آشنایی با ایزابل آرچر، فتح‌باب هوشمندانه‌ای است. با خواندن رمان درمی‌یابیم که ایزابل از تشخیص مکان‌های داخلی و فضاهای خارجی عاجز است. در «خوف» با شکل دیگری از کاربست تکنیک آینه‌داری (foreshadowing) مواجهیم. شیدا تفاوت بین زندان و خانه را درک نمی‌کند. سوییت باغی‌اش را با زندان فعالان سیاسی زن در قبل ‌از انقلاب اشتباه می‌گیرد. تازه به همین دریافت آغازین هم نمی‌توان دلخوش بود. در فصل آخر متوجه می‌شویم که کل «قول»های شیدا و نغمه و ژینوس، هذیانات وهمناک کاوه است. روشنفکر و مترجمی که به تجزیه حسی و ترخیص ادراکی دچار شده است. او شکست زندگی خصوصی و وحشت‌های سیاسی خود را با سعی در تبدیل یک‌زن به سه‌زن تسکین می‌دهد. درواقع راوی حقیقی کاوه است. اما فعلا از گره‌گشایی بخش‌های پایانی چشم‌پوشی می‌کنیم و به دشواری خود را در موقعیت همان مخاطبی فرض می‌گیریم که چشم‌وگوش‌بسته تازه رمان را دست گرفته است. مکان متغیر مناسبی برای ردیابی وقایع است. گفتیم که شیدا تمایز بین خانه و زندان را درک نمی‌کند. پسر دیوانه سرهنگ صاحب‌باغ، شیدا را در سوییتش زندانی کرده است. علاوه‌براین آسایش را نیز از او سلب کرده است. آب، برق و تلفن را قطع می‌کند. اطرافیان شیدا وضعیت او را درک نمی‌کنند. به‌جز نغمه که از ایران دور است و کاری از دستش برنمی‌آید. کار وقتی بیخ پیدا می‌کند که مظهری‌فرد با لطایف‌الحیل، چمدانی پر از موادمخدر را در خانه او قرار می‌دهد.

«خوف»، در عین حال گزارش نیز هست. گزارشی که فقط با میانجی ادبیات و رمان ممکن می‌شود. گزارشی که مشابه آن، از عهده هیچ تحلیلگر کارکشته‌ای برنمی‌آید. ترس متغیر هوشمندانه‌ای است برای وصف سراسیمگی آدم‌هایی که در معرض توفان سیاست ویران و تکه‌تکه‌اند. زمانی کنراد در مونولوگ درونی مفصلی نوشته بود: «ترس همیشه به‌جا می‌ماند. آدمی از پس ویران‌کردن همه منویات درونی‌اش برمی‌آید: عشق، نفرت و ایمان و حتی تردید، اما تا مادامی که در قید حیات است، نمی‌تواند ترس را ویران کند.» تلقی کنراد در «خوف» شیوا ارسطویی به شکل دیگری بروز کرده است. برخلاف اغراق شیدا در ترسیدن، که درجای خود سرنخی برای ماجرای اصلی رمان محسوب می‌شود، ترس حس ناپایداری است. ترس در درازمدت به‌ شکل ترس در آدم‌ها لانه نمی‌کند. تیغه تیزی دارد که نفس را به قیمت بقا، ریش‌ریش و متلاشی می‌کند.

کری رابین، در تحلیل ترسی که کنراد وصف می‌کند، ناتوانی کنراد در فایق‌آمدن بر ترس را حاصل رفتار دوگانه فرد دربرابر ترس‌های سیستماتیک تحلیل می‌کند. از منظر کری رابین، در زندگی سیاسی شهروندان دولت مدرن دو ترس توام با هم دست‌اندرکار تاثیرگذاری بر شخصیت افراد هستند. او یکی از این ترس‌ها را «ترس هابزی» می‌نامد. در تجربه این ترس فرد به حکومت پناه می‌برد تا مگر بر ناامنی و خباثت انسان علیه انسان غلبه کند. حضور پلیس و همسایه دلخوشی‌هایی هستند که آدم‌ها را از شر یکدیگر مصون نگه می‌دارد. اما به‌زعم کری رابین، برخورداری از حس امنیت مستلزم کرنش دربرابر قدرت مستقری است که با همه مزایا و امکاناتش شهروند مدرن را پیشاپیش، موجودی حقیر و ضربه‌پذیر می‌سازد. همین زمینه‌ای فراهم می‌آورد تا راه برای بروز «ترس منتسکیویی» هموار شود. منتسکیو در «نامه‌های ایرانی»، وضعیت‌های متفاوتی را توصیف و تحلیل کرد که «ازبک»- شخصیت‌محوری «نامه‌های ایرانی»- به مدد ترس نوعی اخلاق و شیوه اعمال قدرت را طرح‌ریزی می‌کند. رابین ترس‌های منتسکیویی را حاصل چاپلوسی و تملق فرد در برابر نظام سیاسی می‌داند. این ترس برخلاف ترس‌های هابزی یکسویه نیست. آدم‌ها توامان با ترس‌های منتسکیویی هم از شر مجازات نجات می‌یابند و هم به پاداش دلخوشند. شاید تحلیل کری رابین، بافت نظری مناسبی برای بازخوانی «خوف» باشد.

شیدا، حامل دو ترس همزمان با هم است. از یک‌طرف با پسر اسکیزوفرنیک صاحبخانه‌اش کلنجار می‌رود، از طرف دیگر گرفتار مظهری‌فرد دیپلمات سابق شاعرپیشه اشک‌دم‌مشک است. ترس شیدا از پسر همسایه ترسی هابزی است. او می‌تواند با کمک‌خواستن از پلیس یا حتی مظهری‌فرد بر این ترس فایق‌ آید اما ترس از مظهری‌فرد که در تاروپود رمان با برنامه‌ریزی اعمال می‌شود، منتسکیویی است. شیدا در برابر این ترس ظاهرا حق تصمیم‌گیری دارد. می‌تواند به چرخه نظام تشویق و تنبیه وارد شود و با صرف‌نظر از انسجام شخصیت خود از ترس رهایی یابد. البته، شیوا ارسطویی به همین بسنده نکرده است. در شوک پایانی رمان متوجه می‌شویم که هرسه شخصیت شیدا، نغمه و ژینوس مخلوق هذیان‌ها و نشئگی‌های کاوه هستند. به‌عبارتی این سوال پیش می‌آید که اگر پسر سرهنگ و مظهری‌فرد در تبانی با یکدیگر باشند یا اینکه هرکدام محصول جانبی آن دیگری باشد، آن‌وقت ترس‌خوردگی فرد به چه شکلی درمی‌آید؟ چنین ترسی با مکان، خانه‌ای که به شکل زندان در آمده است، باغ و جهنم را در هم ادغام می‌کند.

«خوف» رمان جسورانه‌ای است. شیوا ارسطویی با مهارت در لابه‌لای کلام شخصیت‌های زبان‌پریش خود، با ادبیات زمانه‌اش نیز تسویه‌حساب کرده است. ژینوس- یکی دیگر از مخلوقات هذیانی مردان متلاشی دربرابر سیاست جاری- دلش می‌خواهد داستان‌نویسی یاد بگیرد تا بتواند خیانت و خیانت در خیانت زندگی عاطفی خود را به ادبیات تبدیل کند. گرچه در بخش‌های دیگری از «خوف» ژینوس دست‌نشانده مظهری‌فرد است تا با بهانه داستان‌نویسی در زندگی شیدا جاسوسی کند. برخورد شیدا با ژینوس بی‌اندازه درخور تامل است: «گفتم روی من حساب نکند. یک زن تکراری دیگر با یک قصه تکراری دیگر که خیال می‌کرد ماجرای منحصر‌به‌فردش با یک مرد تکراری دیگر، باید در تاریخ ثبت شود. همه‌چیزش تکراری بود. از ترس‌های من تکراری‌تر.»
گذشته از طعنه کنایه‌های زبانی شیوا ارسطویی به روال خلق ادبیات در وضعیت موجود، انتقاد اصلی و جدی او به آنچه از آن به ادبیات زنان مراد می‌شود، خلاصه در این ایده است که نوشتار زنان به‌هیچ‌روی زنانه نیست و آنان عملا به مجریان و صحنه‌گردانان فانتزی‌های مردانه تبدیل شده‌اند. کلام زنانه، یا فتیش و ساخته و پرداخته مردانی مثل مظهری‌فرد است یا ماحصل تجزیه شخصیت کاوه. کاوه زن را از وجود متحدش به شکل سه تیپ زن درآورده است. نماینده اولین تیپ شیداست که ترس‌هایش کلیشه‌ای و مظهر زن هیستریک رنجور و آسیب‌دیده به‌شمار می‌آید. تیپ دوم، زن موفق و توانمندی است که در اقصا‌نقاط جهان پرسه می‌زند و در ضمن برخورداری از استقلال مالی توانایی نه‌گفتن به مردها را نیز دارد. سومین تیپ، کسی نیست جز ژینوس، زن میان‌مایه‌ای که خشم و امیدهایش همواره تحت‌الشعاع اقدامات و تصمیمات مردانه است. رد این سه‌زن را در فهرست آثار منتشرشده در این سال‌ها و تعریف و تمجیدهای متعاقب آن و نیز اظهار امیدهای بیهوده برای آینده کاری آنها به‌راحتی می‌توان پی گرفت. انگار که مردها دیگر حوصله نوشتن فانتزی‌های خود را ندارند و حتی این کار را نیز به زنان محول کرده‌اند.

دو خصیصه دیگر«خوف» را نباید از قلم انداخت. یکی برجستگی جسارت نویسنده است. در حین خواندن رمان، امکان‌پذیرشدن چنین روایتی در زبان و زمان بارها مخاطب را به حیرت وامی‌دارد. از این بابت در زمره آثاری است که در تلاقی تجربه‌های دهشتناک نویسنده با زبان، گذشته از ارزش ادبی سندی تاریخی نیز هست. ولی نه مثل اسنادی که کاوه در زیرزمین خانه‌اش آرشیو کرده است. خصیصه دیگر کتاب، توانایی رشک‌برانگیز نویسنده در کاربست زبان شاعرانه است. شاعرانگی در مراحل مختلف تحول روایت نقش دارد. شاعرانگی شیوا ارسطویی، انعطاف‌پذیری خاص خودش را داراست. گاه به طنز می‌گراید و گاه به دینامیسم اتفاقات پیش‌آمده در قصه ریتم می‌دهد. این شاعرانگی جزو جدایی‌ناپذیر اثر محسوب می‌شود و با حذف آن پیگیری متن ناممکن است. شاعرانگی از جنبه‌ای دیگر بازوی اجرایی متن در باورپذیری راوی اعتمادناپذیر (unreliable narrator) است.

از همه اینها گذشته، موفقیت شیوا ارسطویی مرهون توانایی او در ایجاد شیوه‌ای است که به کمک آن می‌توانیم به خودمان نگاه کنیم و ببینیم که در مصاف با وضعیت، چگونه بقا یافتیم. اگر قرار باشد از طرز داستان‌پردازی ارسطویی به فرمول ساده‌ای برسیم در مقام مثال می‌توانیم آدم 32ساله‌ای را فرض بگیریم که یک‌روز صبح به این نتیجه می‌رسد که دست‌آخر باید به تجزیه حسی تن دهد. بنابراین در فانتزی خود به دونفر یکی 10ساله و دومی 22ساله تقسیم می‌شود. در حالت رفت‌وبرگشتی خودش را کودکی می‌بیند 10ساله، شلنگ‌تخته‌انداز و بی‌خیال. دومی سال آخر دانشکده است و زندگی را صحنه‌ای برای وقوع آرمان‌های خود می‌بیند. در 10ساله و 22ساله حسرت ترس‌خورده خیالباف جای خود را به امید می‌دهد. امیدهایی کودکانه و جوانانه. مضاف بر اینکه این وسط هشت‌سال اخیر هم گم‌وگور می‌شود. هرچه باشد این دو شخص خیالی، در خیال آن 32ساله سابق، قرار است خیلی کارها کنند. 32ساله، 22ساله و 10ساله فانتزی مثالی ما سه‌نفر نیستند، در لحظه روایت چهارنفرند. شاید دستاورد اصلی شیوا ارسطویی در همین فرمول خلاصه شود. در اواخر کتاب، لابه‌لای یکی از واگویه‌های شخصیت پریشان‌حال، مخاطب با خواندن این جمله برای لحظاتی روی کلمات درجا می‌زند: «لابد شیوا هم به هندی شیداست.» به‌هرحال برای آنها که هنوز از داستان‌نویسی ایران دل نکنده‌اند، «خوف» کتاب بی‌بدیلی است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...