[داستان کوتاه]
ترجمه علی فامیان

پیچی کارمند قابل اعتماد دفتر بورس«هاروی ماکسول» از ورود رئیس، آقای ماکسول به همراه خانم لسلی، تندنویس جوانش در ساعت نه‌ونیم صبح، اندکی تعجب کرد. ماکسول با یک «صبح بخیر پیچر» تند و فرز، پشت میزش رفت و سرگرم زیر و رو کردن انبوه نامه‌ها و تلگرام‌ها شد.

زن جوان از یک‌سال پیش، تندنویس آقای ماکسول بود. ظاهرش شبیه منشی‌های دیگر نبود. او برخلاف زن‌‌های جوان خود را از زرق و برق‌ها یا آرایش‌های وسوسه‌انگیز محروم کرده بود. هیچ‌گاه از جواهراتی مثل زنجیر، دست‌بند و یا گردن‌بند استفاده نمی‌کرد. هرگز سر و وضعش به گونه‌ای نبود که به نظر بیاید به یک دعوت ناهار، پاسخ مثبت می‌دهد. لباسش اگر چه ساده بود ولی کاملا به اندامش می‌آمد. روی کلاه سیاهش پر سبز و طلایی طوطی ماکائو دیده می‌شد.

اما امروز صبح سرحال و با طراوت شده بود، اگرچه خفیف و محجوب. چشمانش برق می‌زد، و معلوم بود که حسابی شاد است و روز خاطره انگیزی را پشت سر گذاشته است. پیچر که هنوز کمی کنجکاو بود، خیلی‌زود دریافت که امروز رفتار تندنویس جوان اندکی تغییر کرده است. مثلا به جای رفتن به اتاق مجاور که میزش آنجا بود، عمدا کمی ‌این پا و آن پا کرد و آرام از جلوی میز ماکسول گذشت، طوری که آقای ماکسول متوجه او بشود. اما آن ماشینی که پشت میز نشسته بود، دیگر انسان نبود، او حالا یک کارگزار بورس پرکار نیویورکی بود که با فنرهای فشرده و چرخ‌هایی غژغژکنان به پیش می‌رفت!

ماکسول با نگاهی بی‌روح، سرد و بی‌حوصله به زن جوان نگاه کرد؛ بعد با تیزبینی خاصی غرید: «این‌ها چیه؟» نامه‌ها مثل برف مصنوعی روی صحنه‌های نمایش، میز شلوغ او را سفیدپوش‌ کرده بود. تندنویس لبخند زنان ار او دور شد و گفت: «هیچی.»

زن به کارمند قابل اعتماد گفت: « آقای پیچر، آقای ماکسول دیروز درباره استخدام یک تندنویس دیگر چیزی به شما نگفت؟»
پیچر پاسخ داد: «چرا. به من گفت دنبال یک تندنویس باشم. دیروز عصر به موسسه تندنویسی خبر دادم تا چند نفر آزمایشی بفرستند. الان ساعت یک ربع به ده است ولی هنوز از یک نفر هم خبری نشده.» لسلی جوان گفت: «‌پس من طبق معمول به کارم ادامه می‌دهم تا یک نفر جدید بیاید.» بعد به طرف میز خود رفت و کلاه سیاهش را با آن پر طوطی ماکائو در جای همیشگی‌اش گذاشت.

کسی که نتواند روز پر مشغله‌ی یک کارگزار بورس "مانهاتان" را تجسم کند، هرگز به‌ درد رشته‌ی مردم‌شناسی نمی‌خورد. شاعر از «ساعت پر مشغله‌ی زندگی با شکوه» سخن گفته است؛ اما واقعیت این است که نه فقط هر ساعت کارگزار بورس پر از کار و مشغله است، بلکه حتی دقیقه‌ها و ثانیه‌های روزش هم با صد‌ها کار و پیغام سپری می‌شود.

آن روز، روز پرکار «هاروی ماکسول» بود. نوار کاغذ تلگراف مدام می‌چرخید و تلفن دیوانه‌وار زنگ می‌زد. هر بار ناگهان مردانی به دفتر کارش می‌ریختند و محبت آمیز یا با عصبانیت، هیجان‌زده و یا پرخاش‌جویانه چیزی به او می‌گفتند و می‌رفتند. جوانانی که خبرهای بازار بورس را گیر می‌آوردند، گاه و بیگاه با دست‌هایی پر از پیغام و تلگرام بر سرش می‌ریختند. کارمندان دفتر، مثل دریانوردان گرفتار طوفان،‌ آرام و قرار نداشتند. در این میان حتی چهره‌ی آرام و خونسرد پیچر نیز دچار هیجان و شور وشوق شده بود.

نرخ ارز - آن روز- دچار گردباد و ریزش کوه و بوران و حرکت یخچال‌های طبیعی و آتش‌فشان شده بود و تمام این حوادث و بلایا در مقایسی کوچک، در همه‌ی دفترها و موسسات کارگزاری بورس به شدت احساس می‌شد. ماکسول، مدام روی صندلی بین میز و دیوار حرکت می‌کرد و با مهارت، به تجارتش مشغول بود. از تلگراف به سراغ تلفن می‌رفت و به چابکی دلقکی کارآزموده، از پشت میز به سمت در می‌شتافت. در میان این همه تنش و سر و صدا، کارگزار بورس ناگهان متوجه حضور کسی شد. و وقتی سرش را بلند کرد با زنی جوان، با اعتماد به نفس بالا روبرو شد. پیچر هم آنجا بود تا از تغییر ناگهانی رفتار تندنویس جوان سر دربیاورد.

پیچر گفت: « این خانم از موسسه تندنویسی برای شغل مورد نظر آمده.»
ماکسول چرخید و با دست‌هایی پر از کاغذ و نوار تلگراف پرسید: «چه شغلی؟»
پیچر گفت: «شغل تندنویسی قربان. دیروز به من گفتید تماس بگیرم تا امروز صبح یک تندنویس بفرستند.»

ماکسول گفت: « عقلت را از دست داده‌ای پیچر؟ چطور ممکن است من چنین حرفی به تو زده باشم؟ در این یکسال، من از کار دوشیزه لسلی کاملا راضی بوده‌ام. لسلی تا وقتی که خودش بخواهد اینجا کار می‌کند. اینجا برای کسی کار نداریم،خانم! ... آقای پیچر با موسسه تماس بگیر و بگو کسی را اینجا نفرستند.»
پیچر لحظه‌ای مکث کرد و با خود اندیشید: «درست است که می‌گویند با بالا رفتن سن، آدم فراموش‌کارتر وحواس‌پرت‌تر می‌شود.»

سرعت کار و رفت و آمد‌ها بیشتر و سخت‌تر می‌شد. کف اتاق مملو بود از اوراق بهادار مشتریان ماکسول که هرکدام سرمایه‌گذارانی ثروتمند بودند. سفارش‌های خرید و فروش مثل برق و باد می‌آمد و می‌رفت. بعضی از دارایی‌های شخصی ماکسول به خطر افتاده بود، اما او همچنان مثل ماشینی قدرتمند و حساس، با دنده‌ی سنگین کار می‌کرد:‌ "کاملا هیجان‌زده، سریع، دقیق، بی‌هیچ تردیدی، و با تصمیم‌گیری و کلمات مناسب و عکس‌العملهای تند و آنی مثل ساعت."

اوراق بهادار و اوراق قرضه، وام‌ها و رهن‌ها، سودهای ناخالص و وثیقه‌ها... اینجا دنیای تجارت بود و هیچ‌جایی برای دنیای انسانی یا دنیای طبیعت باقی نمانده بود. همین که وقت ناهار نزدیک شد، وقفه‌ای کوتاه در این جنجال نفس‌گیر پیش آمد.

ماکسول کنار میزش ایستاه بود، با دستانی پر از تلگرام و یادداشت، خودنویسی روی گوش راست و موهایی که به طور نامرتب روی پیشانی‌اش ریخته بود. پنجره اتاقش باز بود و بهار، سخاوتمندانه حرارت مطبوعی را به ساکنان زمین تقدیم می‌کرد. از پنجره عطر دل‌انگیز گل یاس به داخل خانه وارد شد و کارگزار بورس را لحظه‌ای بر جای خود میخکوب کرد. با آمدن رایحه‌ی گل یاس دنیای تجارت از میان رفت.

ماکسول با صدایی نیمه بلند گفت: «به کمک جرج این کار را می‌کنم. همین الان پیشنهادم را مطرح می‌کنم. نمی‌دانم چرا این قدر صبر کرده‌ام.»
ماکسول سراسیمه وارد اتاق مجاور شد و مقابل میز تندنویس ایستاد. لسلی لبخندزنان به او نگاه کرد. در نگاهش مهربانی و صداقت موج می‌زد. ماکسول آرنجش را روی میز گذاشت. هنوز کاغذهای لرزان را در دست داشت و خودنویس روی گوشش بود. با عجله گفت: «دوشیزه لسلی، فرصت زیادی ندارم. در همین فرصت کوتاه می‌خواهم چیزی بگویم. همسر من می‌شوید؟ من تا به امروز وقت نداشتم مثل بقیه‌ی آدم‌ها عشق خودم را به شما نشان بدهم، اما واقعا دوستتان دارم. لطفا عجله نکنید. یک عده دارند پول روی هم می‌گذارند تا سهام «یونیون پاسیفیک» را بخرند...»

زن جوان بی‌اختیار داد زد: «اوه، درباره‌ی چی ‌صحبت می‌کنید؟» بعد از روی صندلی بلند شد و با چشمانی از حدقه درآمده به او خیره شد.
ماکسول با بی‌قراری گفت:‌ «متوجه نشدید؟ از شما می‌خواهم که با من ازدواج کنید. من عاشق شما هستم دوشیزه لسلی! قبلا این موضوع را می‌خواستم به شما بگویم؛ اما حالا که کار کمی سبک شده از فرصت استفاده کردام... تلفن با من کار دارد... پیچر! بگو صبر کنند. خب دوشیزه لسلی، چه می‌گویید؟»

تندنویس مات و مبهوت مانده بود. اول انگار بر خود مسلط شده بود؛ ولی بعد یکباره از چشمانش اشک جاری شد. لحظه‌ای بعد لبخند زد و آنگاه به نرمی‌ گفت: «درک می‌کنم. همه‌اش به خاطر این است که حواست را این قدر پرت کرده است. اولش ترسیدم... یادت نیست، هاروی؟‌ ما دیشب ساعت هشت در کلیسای لیتل چرچ، همین سر نبش، ازدواج کردیم عزیزم!»

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...