رئالیسم گیرا، دریایی از مشاهدات روانکاوانه | اعتماد


رمان «مادام بوواری» [اثر گوستاو فلوبر] زندگی اِما و شارل بوواری است. شارل در نوجوانی، به خاطر لهجه‌اش مورد تمسخر همکلاسی‌هایش قرار می‌گیرد. بعد به تحصیل علم طب می‌پردازد. درسش که تمام می‌شود با بیوه زنی بزرگ‌تر از خودش ازدواج می‌کند. چهارده ماه بعد بیوه زن می‌میرد. یکسال بعد با اِما دختر بابا روئو که وضع مالی خوبی دارد ازدواج می‌کند. اِما روستایی است، ولی اهل کتاب و مطالعه است. پیانو می‌نوازد. در مقطعی به پانسیون صومعه رفته. از بس خواهران مقدس، نماز و فرایض دینی و موعظه به او می‌آموزند تا روحش رستگار شود؛ او یک‌باره مثل اسبی که لگامش را سفت کشیده باشند، یکه می‌خورد و لگام از دهانش پاره می‌شود. اِما دارای روحی سرکش و هوسباز است و شارل، کوته‌بین و دارای روحی ناچیز و مبتذل ولی مهربان و مظلوم.

خلاصه رمان مادام بواری

شارل، اِما را به جشن بزرگی به قصر «وبیسار» می‌برد. او زنانی را می‌بیند که والس می‌رقصند. شارل قبول نمی‌کند که با او برقصد؛ او هم با مردی به نام «ویکنت» می‌رقصد. اِما زنی زیبا و طناز و شارل طبیبی خرفت و فقیر است. اِما فکر می‌کند که سرنوشت به او ظلم کرده. اِما بعد از آن شبِ جشن، هوایی می‌شود... روح و جسمش دیگر در روستا نمی‌گنجد! شارل بالاخره قبول می‌کند «روان» را ترک کنند و به «ایونویل» بروند. اِما در آنجا عاشق دانشجویی به نام «لئون» می‌شود. هیچ کدام جرات ابرازعلاقه ندارند. لئون «ایونویل» را ترک می‌کند. با رفتن «لئون»، دوباره همان حالتی که بعد از مهمانی قصر «وبیسار» پیدا کرده بود، به او دست می‌دهد.

نفر بعدی که اِما عاشقش می‌شود و خود را تسلیم او می‌کند «رودلف» است. مردی پولدار و مایه‌دار و عزب! آن دو به مدت چهار سال با هم هستند. بالاخره یک روز «رودلف» اِما را ترک می‌کند و مادام بوواری بیمار می‌شود. به مدت 43 روز در بستر بیماری می‌ماند! شارل که عاشق زنش است، کار و زندگی را ول می‌کند. کنار بسترش می‌نشیند، تا خوب شود.

در «روان» نمایشنامه انگلیسی اجرا می‌شود. شارل، اِما را آنجا می‌برد. شارل می‌رود از بوفه بستنی بخرد، رودلف را می‌بیند. با هم به سالن نمایش می‌آیند. اِما پس از سه سال دوری از رودلف او را می‌بیند. دستپاچه می‌شود. هوش از کله‌اش می‌پرد و بقیه نمایش را نمی‌بیند و نمی‌فهمد.
اِما هر هفته به بهانه رفتن به کلاس موسیقی، از ایونویل به روان می‌رود و رودلف را می‌بیند و با او خوش می‌گذراند.

«اما» از شارل، بچه‌ای دارد به نام «برت» که برای او پرستار و دایه‌ای می‌گیرند تا به او رسیدگی کنند. «اما» از مرد دوره گرد پارچه فروشی که بعدا تاجر می‌شود و صاحب مغازه و دم و دستگاهی شده، پول قرض می‌کند. اجناس می‌خرد. تاجر هم از او سفته می‌گیرد. دولا پهنا با او حساب می‌کند! اِما تمام قرض و قوله‌ها و ولخرجی‌هایش را از شوهرش شارل، مخفی می‌کند. تا اینکه بدهی‌اش به هشت هزار فرانک می‌رسد. اِما به سراغ رودلف می‌رود تا از او کمک بگیرد. رودلف با وجود اینکه وضع مالی خوبی دارد به او کمک نمی‌کند. با فروختن یکی، دو تکه از وسایلش مثل زنجیر طلای ساعت جواهرنشانش، یا قنداق نقره‌ای تفنگش، یا سرویس مشروبخواری‌اش، یا حتی تکمه‌های سر آستینش، می‌تواند مشکل اِما را حل کند، ولی او این کار را نمی‌کند.

آنجاست که اِما می‌فهمد رودلف تاکنون عاشق او نبوده و عشق باید چیزی بالاتر از اینها باشد! اِما به رودلف گفت: «ولی اگر من جای تو بودم ‌دار و ندارم را دراختیار تو می‌گذاشتم، همه‌ چیزم را می‌فروختم، با دست‌هایم کار می‌کردم، سر راه‌ها به گدایی می‌ایستادم، فقط به خاطر یک لبخند تو، یک نگاه تو. فقط به خاطر اینکه از تو بشنوم که به من بگویی متشکرم! آن وقت تو با خیال راحت در صندلی خود لم می‌دهی، چنان که گویی هرگز مرا رنج نداده ای؟ تو هیچ می‌دانی که من بدون تو می‌توانستم خوشبخت زندگی کنم!... دست‌های من هنوز از بوسه‌های تو گرم است! آنجا روی همین فرش جایی است که تو در پای من به زانو در آمدی و قسم خوردی که عشق مان جاودانی خواهد بود. تو مرا وادار کردی که این حرف را باور کنم. دو سال تمام مرا در باشکوه‌ترین و شیرین‌ترین رویا‌ها با خود کشیدی!‌ ای وای! نقشه‌های مسافرت‌مان را به خاطر داری؟ آه! امان از آن نامه تو! از آن نامه که جگرم را خون کرد!...»

تاجرِ طلبکار، مامور می‌آورد، تمام وسایل خانه شارل و اِما را صورت مجلس می‌کند که به جای بدهی‌اش بردارد. اِما به سراغ هر کسی که به ذهنش می‌رسد، می‌رود. همه دست رد به سینه‌اش می‌زنند. به سراغ سردفترداری می‌رود. سردفتردار، به او نیت سوء دارد، می‌خواهد به او دست درازی کند. اِما می‌گوید من فروشی نیستم! شارل از بدهی‌ای که اِما بالا آورده با خبر می‌شود.

در رمان یک بار از سم آرسنیک که در داروخانه دکتر داروساز موجود است نام برده می‌شود. اِما خود را به خانه داروساز می‌رساند. کلفت داروساز حریف اِما نمی‌شود، به آزمایشگاه وارد می‌شود و یک راست می‌رود سراغ شیشه دهان گشاد آبی رنگ. در آن را باز می‌کند. دستش را در آن فرو می‌برد و یک مشت گرد سفید رنگ بیرون می‌آورد و خالی خالی شروع به خوردن می‌کند. بعد به خانه می‌رود و روی تختخواب دراز می‌کشد.

شارل شوهرش و هومه داروساز نمی‌توانند برای او کاری انجام بدهند. اِما به «فلیسیته» کلفتش می‌گوید برت را بیاورید می‌خواهم او را ببینم. دکتر «کانیوه» پزشک حاذق را بالا سر او می‌آورند بعد از معاینه می‌گوید کاری از دست او ساخته نیست. کار اِما تمام است. آمدن دکتر «لاریویر» هم بی‌فایده است. بیمار خون قی می‌کند.

خلاصه کتاب مادام بوواری

داستان مادام بوواری، داستان عشق است، یا خیانت؟ یا هردو؟ وقتی که شارل، هیچ گونه توجهی به اِما نمی‌کند. وقتی که زنش را نمی‌بیند. از خواسته‌های زن، نیازهای او، آرزوها و رویا‌های او بی‌خبر است. وقتی که تمام کارهایش را از روی عادت انجام می‌دهد، ازجمله بوسیدن و... تکلیف اِما چه هست؟ در زندگی، به جز نیازهای مادی، نیازهای روحی و روانی هم وجود دارد. نیازدوستی و دوست داشته شدن. رمز و راز ماندگاری رمان مادام بوواری در چیست؟ چه چیزی در رمان هست که بعد از حدود دو قرن، رمان خوانده می‌شود؟ به جز اینکه داستانی ساده و سر راست و صمیمی است! داستانِ روایت زندگی و احساس‌های پاک بشری است. روایتی از روحیات و درونیات و جان انسان‌ها! تصویرهایی به یاد ماندنی. عشق‌هایی یکطرفه! انسانی دیده نشده! با دردهایی ناگفتنی و پایانی تلخ، به تلخی زندگانی، یا به تلخی مرگ!

رمان مادام بوواری، رمانی روانشناختی است. کنکاشی در روح بشر. روحی به اسارت کشیده و جسمی خسته. جانی که در کالبد آن جسم نمی‌گنجد! خواهان پرواز است. خواهان آزادی و رهایی! خسته از این همه قید و بند. به تنگ آمده. و پا گذاشتن بر هر چه که نامش عرف، قانون و اخلاق است! انسانی که اِما باشد با روحی سرکش. به دنبال رهایی است. کمی آزادی می‌خواهد. اندکی اختیار. این است که پا فراتر می‌گذارد بر هر چه که عرف و عادت، قانون و اخلاق نامیده می‌شود. وقتی که تمام راه‌ها برای اِما بسته می‌باشد. وقتی که دیده نشود توسط نزدیک‌ترین کس به خود، یعنی همسرش. وقتی که همه زندگی بر حول عادت می‌چرخد و راهی دیگر برای ابراز وجود باقی نمانده باشد، اِما باید چه کند؟ چگونه زندگی کند؟ مگر این موهبتی که نامش زندگی است که نامش جوانی است، تکرار شدنی است؟ مگر بیش از یک بار به آدم تعلق می‌گیرد؟ با آن یک بار می‌خواهی چه کنی؟ چگونه آن را طی کنی؟ به چه امیدی؟ پس باید از در بگذری. به حیاط بروی. به کوچه و خیابان سر بکشی. به جامعه و اجتماع پا بگذاری. تا هوایی تازه تنفس کنی. ریه‌هایت را از هوای تازه انباشته کنی. ببینی. بگردی. بشنوی. بخندی. شادی کنی و در قید و بند حرف این و آن نباشی. اینجاست که گفته می‌شود رمان مادام بوواری، رمان عشق است، یا خیانت؟

در مقدمه می‌خوانیم:
«این کتاب دریایی از مشاهدات و مطالعات دقیق روانکاوی است که به صورتی فشرده و به سبکی که در آن واحد با شکوه و زیبا و ساده و بی‌پیرایه است به رشته تحریر در آمده است. رئالیسم فلوبر در این اثر گیرا، فقط یک گرته‌برداری ساده از ظواهر سطحی نیست بلکه او در خصوصیات قهرمانان داستان خود به قدری دقیق مطالعه کرده است که همه ایشان با وجود ابتذال و حقارت ذاتی، کاملا مشخص و ممتاز جلوه می‌کنند و هر یک قابل دقت و امعان نظرند. خلق شخصیت «اما بوواری» بدون شک یکی از عالی‌ترین موفقیت‌های فلوبر است...»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...