بی‌سرزمین‌تر از باد | آرمان ملی


«خیال‌باز» رمانی از احمد حسن‌زاده، نویسنده‌‌ اهل گچساران است که توسط نشر نون منتشر شده و سومین اثر داستانی او بعد از مجموعه داستان‌های «مستر جیکاک» (برگزیده جایزه هفت اقلیم) و «آه ای مامان» که پیش از این برگزیده جایزه مهرگان ادب شده و به‌تازگی نیز به زبان ارمنی ترجمه شده، است. این رمان نامزد نهایی جایزه جلال آل‌احمد در سال 1399 و تقدیر شده در جایزه ملی ادبی مشهد در سال 1400 است و اکنون چاپ چهارم آن راهی بازار کتاب شده است.

خلاصه رمان معرفی خیال‌باز احمد حسن‌زاده

روحی که بر رمان خیال‌باز حاکم است به خوانندگانش می‌گوید زیستن و امید داشتن در هر شرایطی امکان‌پذیر است. می‌توان فارغ از نوع و کیفیت با چنگ زدن به ریسمانی که همه عناصر را در هستی منظم و خردمندانه در کنار هم می‌چیند راه و شیوه‌ خوب زیستن آن هم به معنای امید و آرزو داشتن در هر شرایطی را یافت. الیاس، قهرمان رمان خیال‌باز است. جوانی - آنطور که خودش می‌گوید - بین هجده تا بیست و دو سال که قدش به اندازه پسربچه‌ هشت ساله‌ای رشد کرده، اما رؤیاهایش تا بیکران‌ها می‌رود.

همان‌طور که از نام کتاب برمی‌آید این شخصیت در واقع خیال‌بازی‌ست که در رؤیایش قهرمانانه به طرفةالعینی همه‌ قله‌ها را فتح می‌کند اما در زندگی واقعی‌اش ته دره‌ها سیر می‌کند. رد و نشانه‌هایی که نویسنده در متن داستان برای خواننده بِجا گذاشته حاکی از این است که رمان زندگی مردم گچساران (شهری نفتی در جنوب غربی ایران) در دهه 60 را روایت می‌کند. یکسو مردمانی یا بهتر است بگویم خانواده‌ کارگرانی که در آلونک‌های روی تپه زندگی را سَر می‌کنند و آن سوی دیگر خانواده‌های شرکت نفتی‌ها هستند که در ناز و نعمت به سر می‌برند.

داستان به شیوه‌ مونولوگ روایت می‌شود و جهان داستانی محدود است به نگاه و درک الیاس از جهان و آدم‌های پیرامونش. نویسنده در رمان خیال‌باز شخصیتی خلق کرده که علاوه براینکه به لحاظ ظاهری با دیگران متفاوت است(قدم هشت ساله‌ست، دستام کوتاهن، بین کتفام یه نرمه گوشتی دارم...) نگاهش به آدم‌ها، حیوانات و درکل طبیعت و اتفاق‌هایی که در اطرافش رخ می‌دهد متفاوت است. الیاس قهرمانی است بی‌سرزمین‌تر از باد. فقیر است، معیوب است، تک تک اعضای خانواده‌اش را از دست داده، خانه‌اش قرار است تخریب شود و... اما با بهره گیری از عنصر خیال برخلاف جبر اجتماعی و ژنتیکی و فقدان‌هایی که با آنها مواجه است آنگونه که دلش می‌خواهد زیست می‌کند و در خیال به همه آرزوهایش می‌رسد.

در طول رمان، او نقش‌هایی چون خواننده، کارگردان، فوتبالیست حرفه‌ای و... را در خیالش به خوبی ایفا می‌کند. برای نمونه: گزارشگر گفت: (حالا یه تعویض در دقایق پایانی برای ایران، این مربی همیشه یه چیزی واسه رو کردن داره. این بازیکن رو هیچ‌کس نمی‌شناسه. بله حالا اسمش می‌یاد روی صفحه، الیاس جیگولونیوم‌زاده...) و نمونه‌ای دیگر: (دوباره می‌افتم رو غذا خوردن که یهو می‌شنوم صدام می‌زنن. همه‌ جمعیت عروسی یک صدا دارن منو صدا می‌زنن و می‌گن: «الیاس باید بخونه، الیاس باید بخونه.».. با قدمای سنگین و آروم از پشت گاراژ می‌آم بیرون و وارد محوطه‌ بزرگ می‌شم و همین که زیر نور قرار می‌گیرم جمعیت چنان هلهله.‌ای می‌کنه که نگو...)

شخصیت‌ها در رمان خیال باز دو دسته هستند. یک دسته خانواده‌هایی که روی تپه زندگی می‌کنند و از سرمایه مملکت به‌جز بوی نفت چیزی نصیب‌شان نمی‌شود اما آن سوی شهر در محله‌ گَدوک که به زعم نویسنده بهشت کله‌گنده‌هاست گروهی دیگر در خانه‌های بزرگ و ویلایی زندگی می‌کنند. الیاس به‌خاطر جبرهای اجتماعی به تدریج خانواده‌اش را از دست می‌دهد. پدرش کارگری است که به دلیل فعالیت‌های سیاسی دستگیر می‌شود. خواهرش، دختری که از فقدان پدر افسرده می‌شود و خودکشی می‌کند و مادر که به دلیل ناملایمات روزگار علیل و ناتوان می‌شود و سرانجام از دنیا می‌رود، شخصیت ابریشم که طی داستان به‌عنوان عشق از او یاد می‌کند و پدرش آبیژن هر دو مانند پدر الیاس از قربانیان هستند. در نهایت الیاس می‌ماند و چندتا خاله که آنها را «ماماخاله» صدا می‌زند و در خانه شرکت نفتی‌ها کارگری می‌کنند و رفیقش آداود که به‌رغم فقر و ناتوانی جسمی، انسان شریفی‌ست و اولویتش کمک به مردم است. (هیچ وقت نمی‌فهمم آداود چطور بدون پول سر می‌کنه. خیلی بی‌نیازه.)

الیاس به‌رغم نامُرادی‌ها و فقدان‌هایی از قبیل نقص در جسم و روان، فقر، از دست دادن اعضای خانواده، مهربانی کردن را از آدم‌های آلونک نشین بالای تپه به خوبی یاد گرفته. او افراد مهربانی در اطرافش دارد که نمی‌توانند نسبت به سرنوشت یکدیگر بی‌تفاوت باشند و از همراهی با آنها آموزه‌های زیادی یاد گرفته و متقابلا جواب آن آدم‌های دور و نزدیک را تا آنجا که در توانش باشد با مهربانی می‌دهد. برای مثال همراهی همیشگی‌اش با ماجراجویی‌های آداود یا ماماخاله‌هایی که برای یکی نقش دوست را بازی می‌کند و برای آن یکی سعی می‌کند جای خالی دختر از دست رفته‌اش را پُر کند. (مثل همیشه وقتی که می‌آم پیش خاله مهستی صدام رو نازک می‌کنم و خیلی دوست داشتنی می‌گم: سلام ماما مهستی... بعد خاله مهستی می‌خنده و آد می‌شینه رو به روم و مثل همیشه چشمام رو سورمه می‌کشه و هی هم میون سورمه کشیدن موهام رو با انگشتای تپلش شونه می‌کنه...) نویسنده به واسطه خلق شخصیتی خاص برای الیاس نوعی جهان‌بینی را وارد داستان می‌کند و ما از زاویه دید راوی می‌توانیم همرسانی و همراهی در بین تمامی موجودات و اشیای اطراف او را ببینیم. یعنی همان‌طور که در مبحث هستی‌شناسی کلاسیک به اعتقاد ارسطو هر جوهر، وحدتی است متعلق به یک کل تام و تمام که خود یک وحدت است، نویسنده هم تلاش کرده یکی‌شدگی و وحدت دربین سگ، پرنده، کتاب، در، پنجره و... با قهرمانِ جهان داستانش را به رُخ خواننده بکشد.

برای مثال: ژ می‌گوید: «اما امشب که زدم بیرون یهو دیدم که پرنده هم داره بالا سرم پرواز می‌کنه و فهمیدم می‌خواد منو همراهی کنه» عنصر مهم دیگری که بارها در رمان به آن اشاره می‌شود «امید» است. راوی با علم به اینکه زندگی سختی را از سر گذرانده و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، می‌گوید: «زندگی من؟ زندگی من الان شبیه پاییه که شکسته و بعدا جوش خورده، سالمه، اما دیگه نمی‌شه بهش تکیه کرد.» اما بارها در طی رمان گاه از زبان خودش و گاه نقل‌قول از سوی دیگر شخصیت‌های داستان، خوانندگان را به داشتن امید در ادامه راه زندگی دعوت می‌کند و در نهایت رمان با جمله «سحر پشت شب‌های سیاهه» تمام می‌شود. تا نیمه‌های رمان شبکه‌های تخیلی رمان در حال شکل‌گیری است. به دلیل پرداختن نویسنده به توصیفات و جزئیات و تخیلات از زاویه دید الیاس، ممکن است کمی خواننده را دچار سرگشتگی و ملال کند اما از نیمه‌ داستان که جریان اصلی پُررنگ‌تر می‌شود، شخصیت‌ها جان می‌گیرند و نیمه اول رمان دوباره باززایی شده، کشمکش و حرکت در داستان بیشتر می‌شود، همراهی با روند داستان یا بهتر است بگویم الیاس بیشتر و دلنشین‌تر می‌شود.

احمد حسن‌زاده با بهره‌گیری از تکنیک زبانی و روایتِ داستان به گونه‌ای محاوره‌ای و مونولوگ همراه و همسو با ویژگی‌های شخصیت اصلی برای ساخت و پرداخت مضمون داستانی‌اش و نیز ایجاد ساختاری خاص در رمان در فصل‌بندی‌ها (رمان را از هر فصلی شروع کنید می‌توانید بخوانید، همه فصل‌ها به‌طور شبکه‌ای نامرئی بهم متصل‌اند که برگرفته از ساختار تخیل شخصیت است) و استفاده متفاوت از عناصر روایت، فرم و ساختار جدیدی در رمان فارسی خلق کرده و در این زمینه موفق بوده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...