پیرامون سفر به انتهای شب | اعتماد


دنیای دکتر فردینان سلین [در «سفر به انتهای شب»] دنیای تیره‌ای است؛ تاریک‌تر از تمام زندان‌ها و سیاه‌چاله‌های زندگی. تلخ است و گزنده، دل‌آزار و ملامت‌گر، بی‌نقاب و بی‌رتوش. از نگاه سلین انسان ثابت‌قدم به دنیا آمده و ثابت‌قدم هم اشربه رحمت را سر می‌کشد! او آدمی را آلت دست عالیجناب نکبت می‌داند که هر وقت بچه حرف‌شنویی نبوده، طناب را به دور گردنش سفت کرده‌اند. در عین حال همیشه در مقابل دهشت باکره است. درست مثل کسی که در مقابل لذت باکره است.

لویی فردینان سلین «سفر به انتهای شب

سلین معتقد است شکست کوچک و بزرگ ندارد. شکست، شکست است. در هر موردی فراموشی است، خصوصا فراموشی چیزی که آدم را از بین برده و فرصت نداده که بداند آدمیزاد تا چه حد ناچیز است. برای آدمیزاد از فرادست و فرودست، قوی و ضعیف، فرهیخته و عامی، همه و همه، یک ساعت یک ساعت است. همیشه یک ساعت بیشتر زنده ماندن، مطرح بوده و یک ساعت، توی دنیایی که همه‌چیزش به کشت و کشتار ختم می‌شود را غنیمت می‌داند. می‌گوید: «بدتر از همه این است که از خودت می‌پرسی فردا چطور قدرتی پیدا می‌کنی که دوباره همان کاری را که دیروز کرده‌ای و از مدت‌ها پیش هم غیر از آن کار نکرده‌ای، ادامه بدهی. از کجا قدرتش را پیدا می‌کنی که این کارهای پوچ را پیش ببری و این‌همه به خاطر اینکه یک بار دیگر به خودت ثابت کنی که سرنوشت لاعلاج است که هر شب باید پای دیوارت و زیر دلشوره فردا که هر بار شکننده‌تر و کثیف‌تر از روز پیش است سقوط کنی.» غریزه سرکش همواره آدمی را به لذت بردن بدون شرط، تشویق و ترغیب کرده و ایگو در حکم ترمزدستی هر از گاهی سر پیچ‌ها فرمان ایست داده و درنهایت سوپر ایگو یا همان وجدان سخت‌گیر و قانون‌مدار همچون کشیش‌ها و کلیساها آدمی را از هر گونه لذت‌جویی و سرمستی منع کرده‌اند.»

سلین البته بیشتر با اعمال و افعالی که از آدمی در مواجهه با اجتماع سر می‌زند، کار دارد و بیشترین حملاتش را متوجه آن دسته از آدم‌هایی می‌سازد که اجتماع را تحت لوای انسانیت و عدالت و... به حکم خودپرستی و خودپسندی و خودخواهی افسارگسیخته‌شان می‌بلعند. سلین از آنهایی که از عدالت حرف می‌زنند، به‌شدت عاصی است اما جسورانه فریاد می‌زند که حامیان عدالت از همه آدم‌ها دیوانه‌ترند. از نظر او آنان هرگز نخواهند فهمید که برای شروع یک خوشبختی تازه کجا باید بروند. همه‌جا خوشبختی‌های سقط‌شده را پشت‌سر می‌گذاشته‌اند و آن‌قدر بوی نامطبوعش بلند شده که دیگر نمی‌توانند نفس بکشند. تلاش تهوع‌برانگیزشان برای خوشبختی آن‌قدر کریه است که حال انسان را به‌هم می‌زند. نتیجه اخلاقی: «هدف لذت و کام‌جویی چیزی نیست جز خودش...» ناامیدانه به تقدیر ایمان می‌آورد. تقدیری که در آمد و شد همیشگی‌اش زندگی را بر سطح عادی و همواره یکسان خود می‌نشاند. همراه می‌برد و لحظات دور از همش را به‌هم پیوند می‌دهد.

در روانکاوی سلین دلیل اصلی پرحرفی انسان‌ها ترس از سکوت است. فقط حرف می‌زنند که از سکوت بگریزند. درست مثل تن دادن‌شان به «در کنار جمع بودن». آدم‌ها از دو چیز بسیار رنج می‌برند: سکوت و تنهایی. فکر می‌کنند هویت‌شان در سکوت و تنهایی نادیده گرفته شده. فلسفه سلین و راه‌حل ارایه شده او این است: «اینکه من کجای این زندگی هستم، پاسخش قطعا زنده‌کننده حقیقت فوق‌العاده‌ای است که قدرت تفسیر همیشگی و تحلیل قاطعانه‌ای با خود خواهد داشت.»

سلین به دلیل تخصص پزشکی‌اش و در تجارب ارزشمند به دست آمده از سال‌ها طبابت به این نتیجه رسیده که آنچه موجب بیماری است احساس نزدیک شدن گونه‌ای از سلامتی است که برتر از سلامتی عادی و ناسازگار با آن است اما انسان‌ها همچنان به آن پایداری می‌ورزند. همچنین معتقد است که علم و زندگی معجون فاجعه‌باری را تشکیل می‌دهند. پس به انسان‌ها توصیه می‌کند تا می‌توانند از فکر کردن به سلامتی خودشان پرهیز کنند. هر سوالی درباره سلامتی می‌تواند به شکافی بدل شود که انتهای آن سرآغازی است برای ناآرامی و وسواس و خودآزاری و درنهایت بیماری و جنون.

نگاه سلین به مردم در نگاه اول قدری بدبینانه است اما این تنها نگاه اول است. کافی است به تجربه‌های تک‌تک آدم‌ها در این کره خاکی در مواجهه با دیگران توجه کنیم تا دریابیم نه تنها نگاه او بدبینانه نیست که اتفاقا واقع‌بینانه‌ترین نگاه ممکن به جامعه‌ای است که در حسادت فرو رفته و آدم‌هایش در پی سبقت گرفتن از هم و زیر پا گرفتن یکدیگرند. فقدان محبت و همدلی چیزی نیست که بتوان از کنارش به راحتی گذشت؛ آری مساله این است. آنجا که رگه‌هایی از خوش‌خیالی روح پرآشوبش‌ را در بر می‌گیرد تا کمی به انسانیت دل‌ خوش سازد، چیزهایی می‌بیند که او را به ترک این ساده‌دلی وامی‌دارد.

«واقعیت این است که هرکس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف می‌زند. هرکس برای خودش و دنیا برای همه. عشق که به میدان می‌آید، هرکدام از طرفین سعی می‌کنند دردشان را روی دوش دیگری بیندازند ولی هر کاری که بکنند بی‌نتیجه است و دردهاشان را دست نخورده نگه می‌دارند و دوباره از سر می‌گیرند باز هم سعی می‌کنند جایی برایش پیدا کنند.»
اینجاست که ناامیدی و وحشتی فزاینده را تجربه می‌کند و تسلیم عادت‌ها می‌شود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...