علیهِ کمونیسم | سازندگی


امروزه از مارک هلاسکو [Marek Hłasko](1969-1934) نویسنده فقید لهستانی که در سی‌وپنج سالگی درگذشت، به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین نویسنده‌های لهستان یاد می‌شود. نویسنده‌ای که همواره مورد ستایش رومن پولانسکی بود. پولانسکی درباره او می‌گوید: «هلاسکو نویسندگی را به صورت خودآموز فراگرفت، با استعدادی فوق‌العاده در زمینه روایت و دیالوگ... ذاتا شورشگر، سرکش و مساله‌ساز، اما با جذابیتی بی‌پایان.»؛ همین استعداد فوق‌العاده را در مشهورترین اثرش «خاکستان» [Cmentarze یا The graveyard] که پس از شش دهه با ترجمه ثنا نصاری از سوی نشر خوب منتشر شده، می‌توان به روشنی دید.

 مارک هلاسکو [Marek Hłasko](1969-1934) خاکستان» [Cmentarze یا The graveyard]

در این کتابِ پر از کنایه، لحظه رویارویی با حقیقت یا همان لحظه سرنوست‌ساز به شیوه‌ای بسیار غیرمعمول به آن پرداخته شده: درواقع اصلا به آن پرداخته نشده یا به بیانی دقیق‌تر: حتی به آن نیاز نبوده. عواقب و پیامدِ تصمیم‌ها برای فرانچیشک کوالسکی، شخصیت اصلی داستان «خاکستان» اثر فراموش‌نشدنی مارک هلاسکو در سال 1956، و درواقع برای نژاد بشر به اندازه کافی تباهی به‌بار می‌آورد. مبارزِ پارتیزانی کوالسکی در سال 1945 به‌صورت غیرعلنی و زیرزمینی شجاعانه جنگیده بود. پس از اینکه به سینه‌اش زخمی کشنده وارد شد ایمانِ او به سوسیالیسم بین‌المللی انگیزه‌ای برای زنده‌ماندنش شد. اکنون کوالسکی در سن 48سالگی محافظه‌کارانه و اعتدال‌آمیز رفتار می‌کند، به اینکه عضو حزب کمونیسم است افتخار می‌کند، همچنین مدیر یک کارخانه در یکی از شهرهای لهستان است. او شبی به یک دوستی برمی‌خورد که سال‌هاست از او بی‌خبر بوده. این دو مبارز قدیمی به کافه می‌روند تا یادی از گذشته کنند، اما برخلاف رفیقش، کوالسکی مست می‌شود. صبح روز بعد در راه بازگشت به خانه، کوالسکی سهوا به دو افسر پلیس جوان توهین می‌کند و آن دو فورا او را برای یک شب بازداشت می‌کنند.

کوالسکی اصلا سردرنمی‌آورد که چه اتفاقی افتاده. او می‌پرسد: «بازداشت؟ بابت چی؟»
«نمی‌دانی؟»
فرانچیشک محکم گفت: «خیر!» آمد نزدیک، دست‌هایش را روی حفاظ گذاشت. «نمی‌دانم. یادم می‌آید که از کوره دررفتم، اما به نظرم این دلیل نمی‌شود که یک شب کامل شب زندانی‌ام کنید.»
گروهبان کش‌دار گفت: «دلیل نمی‌شود؟ پس آن دادهایی که زدی چی؟ یادت نمی‌آید چی گفتی؟»
هر سه به فرانچیشک خیره شدند و او یک‌باره دمغ و درمانده شد. برای لحظه‌ای همه ساکت بودند. مردی که روی نیمکت خواب بود نفس‌های عمیقی‌کشید. فرانچیشک بعد از مدتی گفت: «نه!» دست کشید به پیشانی‌اش. «یادم نمی‌آید.»

فرانچیشک در خود فرومی‌رود و تو نیز به عنوان خواننده از ترس لرزه بر اندامت می‌افتد. گروهبان می‌گوید: «این دقیقا همان حرف‌هایی است که برای ما مهم هستند.» کوالسکی وارد طبقه اول جهنم در حکومت توتالیتر شده. پشیمانی، رضایت از خویش، یاس و سردرگمی به‌دنبال خشم و هتاکی می‌آیند. غریبه‌ای در سلول زندانیان مست به کوالسکی می‌گوید: «هرکدام از ما به خیال خودش هیچ خطایی نکرده. هر کدام از ما به دلیلی گمان می‌کند که بی‌گناه است.»

هلاسکو، کسی که مجبور بود «خاکستان» و آثار دیگرش را در زمان تبعید چاپ کند (آثار او توسط دولت کمونیستیِ لهستان ممنوع شده بود) در برملاکردن اهرمِ سواستفاده روانی در جامعه توتالیتر استاد بود. روز بعد کوالسکی جرم خود را قبول می‌کند. او که دیگر لایق عضویت در حزب نبود تصمیم می‌گیرد در برابر دادگاه حزبی کارخانه‌اش تسلیم شود. این تصمیم لحظه رویارویی با حقیقت (لحظه سرنوشت‌ساز) است، فرصتی برای پاکسازی خود و بازسازی جایگاهش. اما این دیگر چه‌جور دادگاه قضاوتی است؟ گروهی با تصمیمات احمقانه و خودسرانه، یک نمایش مسخره‌بازی.

اکنون که کوالسکی از عضویت حزب خلع شده، در خیابان‌های دلگیر و باران‌خورده بی‌رحم شهر پرسه می‌زند. هلاسکو می‌گوید: «سرش را بالا می‌گیرد و از ته دل نفس می‌کشد.» در ریه‌هایش احساس سنگینی می‌کرد. به راه‌رفتن ادامه داد و گهگاهی تلوتلو می‌خورد؛ به آسمان خیره شد-این‌طوری احساس بهتر و راحت‌تری دارد. ماهِ رنگ‌ورورفته‌ای از بالای خانه‌ها حرکت می‌کرد؛ تاریکی بیشتر و بیشتر می‌شد، تاریکی ناخوشایند و عبورناپذیر که ستارگان و شهر شلوغ را خفه می‌کرد. یک گشت نظامی قدم می‌زد و پاشنه‌های کفش را تق‌تق می‌کوبید. ناگهان ماه از نظرها پنهان شد و پشت ابر سیاه رفت؛ سربازها به جلو حرکت کردند و با نگرانی در هوای مرطوب به درون تاریکی چشم دوختند.

کوالسکی راه می‌رود... در «خاکستان» که نمادی از ایمان و باور قلبی او به کمونیسم بود، ایمان او به انسانیت. او رفقای خود را از زیر خاک فرامی‌خواند، خیال می‌کند که دوستانش ضمانت او را می‌کنند، اما آنها یکی پس از دیگری از بین رفته‌اند، آن‌هم به‌خاطر «وحشتی که مجبوری دائما از صبح تا شب با آن زندگی کنی.» همگی حتی بیشتر از کوالسکی از پارانویا رنج می‌برند، حتی بیشتر از او از پلیس واهمه دارند و وحشت زده‌اند. هریک پس از دیگری هرچه بیشتر و بیشتر از روزهای آرمانیِ جنگ فاصله گرفته‌اند.

فرانچیشکِ بیچاره زیرِ بارِ سنگین این سرخوردگی خم شده است؛ هلاسکو ناامیدی و دلسردیِ او را به مثابه استعاره‌ای از پوچی و تهی‌بودن رژیم‌های وابسته به شوروی قرار داده است. اما توانایی او به عنوان یک نویسنده به دلیل دقت و موشکافیِ ظریف در روایت مردی است که در یک لحظه زندگی‌اش ویران می‌شود. از دیدِ خواننده این یک مزیتِ بزرگ است. بخشِ اعظمی از ادبیات اروپای شرقی که در حال حاضر این ویژگی را دارند: نگاهِ مسحورکننده و درعین‌حال رازآلود به بشریت که آمیخته به فلسفه امکان وجود و هستی‌گرایی است و آنطور که به‌نظر می‌آید حتی فراتر از آن نیز پیش می‌رود...

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...