سیمین جان، عزیز دلم، دختر سیاه‌سوخته شیرازی، چه بگویم؟ عمرم! جان من به لب آمد تا کاغذت رسید... سیمین جان، یک خریت کرده‌ام که ناچارم برایت بنویسم... هوای تو را بو کردم و در جست‌وجوی تو زیر همه درخت‌ها را گشتم ... همین‌طور گریه می‌کردم و هق‌هق‌کنان می‌رفتم... همین یک دسته کوچک مو کافی است... دانه دانه مرتب کرده‌ام و وسط آن را با یک نوار کوچک چسب روی یکی از عکس‌هایت چسبانده‌ام و بو می‌کنم. و راستی چه خوب بوی تو را دارد


حورا نژاد صداقت | جام جم


حوالی سال ۱۳۳۱ و ۱۳۳۲ است. کمتر از دو سال از زندگی مشترک جلال آل احمد و سیمین دانشور گذشته.
سیمین خانم شهریور ۱۳۳۱ یعنی سپتامبر ۱۹۵۲ با استفاده از بورس فولبرایت عازم آمریکا شده و تا تیر ماه ۱۳۳۲ رابطه‌اش با شوهرش در حد نامه‌هایی است که میانشان رد و بدل می‌شود. جلال در نامه‌هایش همه چیز را برای زنش تعریف می‌کند. از خانه‌ای که دارد می‌سازد، از قیمت سیمان، از مریضی‌اش، از کارهای اعصاب‌ خرد‌کن اداری، از رفتارهای عجیب روشنفکرها و از همه مهم‌تر از دلتنگی‌هایش برای سیمین خانم.

جلال آل احمد سیمین دانشور

این دلتنگی‌ها و چشم‌انتظاری‌ها برای رسیدن زودتر نامه‌ها و حتی خشم از این که چرا سیمین یک نامه را کوتاه نوشته و آنقدر مفصل نبوده که حسابی او را مشغول کند، جذاب‌ترین بخش نامه‌های عاشقانه اوست. امروز می‌خواهیم به مناسبت سالروز تولد جلال آل‌احمد، مروری کنیم بر عاشقانه‌گویی‌های صمیمی او با همسرش در روزهایی که از هم دور بودند.
در نقل مطالب به رسم‌الخط جلال در نامه‌هایش وفادار مانده‌ایم.

اولین تحکم جلال به سیمین!
چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۳۱

سیمین جان، عزیز دلم، دختر سیاه‌سوخته شیرازی، چه بگویم؟ عمرم! جان من به لب آمد تا کاغذت رسید... الان ساعت ۱۰ است و من تازه به خانه آمده بودم و دلم آنقدر تنگ بود که همین طور آرزو کردم کاش کاغذی از سیمین آمده باشد و دست توی صندوق کردم و کاغذ بود. نمی‌دانی با چه عجله‌ای در نور چراغ، خط تو را شناختم و کاغذت را خواندم ... چقدر باید به تو سخت گذشته باشد! دلم راستی سوخت. بمیرد شوهری که زنش را در چنین سختی‌هایی تنها بگذارد! ولی چه می‌شد کرد؟ قبل از همه چیز برایت بنویسم که بالاغیرتا بی‌تابی نکن. می‌خواهم برای اولین‌بار در زندگی مشترکمان یک تحکم به تو بکنم. تحکم کنم که بی‌تابی نکنی. می‌فهمی؟ فقط مرده‌شور مرا ببرد. اینکه من چه حالی دارم، باشد... (ص۲۴)

همه هستند اما تو نیستی!
ساعت ۸ بعدازظهر یکشنبه ۴ آبان

خوب سیمین جان، یک خریت کرده‌ام که ناچارم برایت بنویسم.۴ و سه ربع بعدازظهر از سر کاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران. نزدیک پل رومی که رسیدم خود به خود گفتم که نگه داشت. دم غروب بود و هوا تاریک داشت می‌شد. از پل عبور کردم و یکمرتبه یادم به آن روزها افتاد که با هم از همین راه می‌آمدیم و می‌رفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود. روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جست‌وجوی تو زیر همه درخت‌ها را گشتم... وسط‌های راه کم‌کم تاریک شد و کسی هم نبود و یکمرتبه گریه‌ام گرفت. اگر بدانی چقدر گریه کردم. از نزدیکی‌های آنجا که آن شب پایت پیچید و رگ‌به‌رگ شد گریه‌ام گرفت تا برسم به اول جاده آسفالته آن طرف. همین‌طور گریه می‌کردم و هق‌هق‌کنان می‌رفتم ... هیچ همچه قصدی نداشتم ولی اگر بدانی چقدر هوای تو را کرده بودم. آنقدر دلم گرفت که می‌دیدم در غیاب تو همان کوه و تپه، همان پستی و بلندی‌ها، همان درخت‌ها و جوی‌ها هستند، من هم هستم، ولی تو نیستی ... (ص ۱۶۸)

آدم زیادی مرا می‌گویند!
ساعت ۳ بعدازظهر جمعه ۱۲ دی ماه ۱۳۳۱

چه کسی را می‌توانم لایق این اعتماد بدانم که برایش درددل کنم؟ ناچار باز باید بردارم و حرف‌های صد تا یک غاز برای تو عزیز دل بنویسم. راستی در غیاب تو در دنیا را به روی خود بسته‌ام. یعنی من عملا نبسته‌ام، خودش بسته شده است. دنیایی که تو در آن نیستی، می‌خواهم اصلا نباشد ... مرا بگو که اینقدر خرم و نمی‌فهمم که نوشتن این مطالب خیال تو را ناراحت می‌کند. اصلا مرده‌شور مرا ببرد که به قد و قواره زندگی تو تراشیده نشده‌ام. آدم زیادی مرا می‌گویند! در عین حال که مثل یک نخود توی آش در همه جا به عنوان چیز زاید نمود دارم - در مدرسه، در حزب، در عالم ادب، در زندگی با زنم و در هر چیز دیگر - در عین حال حس می‌کنم که همه چیز از سر من زیادی است. زنم از سرم زیاد است. ادب و هنر به همچنین. حتی نفس کشیدن هم از سر من زیادی است. (ص۳۶۵)

فقط بوی موهای قیچی‌شده‌ات ...
۳ بعدازظهر یکشبنه ۱۲ بهمن ۱۳۳۱

و اما چیزی که برای رفع تنهایی‌ام قول داده‌ای بفرستی، چیست؟ عروسک است؟ عکس است؟ چیست؟ من که نفهمیدم. شاید همین دسته کوچک مویت بود که در کاغذهایت چیزی از آن ننوشته بودی، ولی لای کاغذهایت بود. فعلا که برای رفع تنهایی حقیر همین یک دسته کوچک مو کافی است. تا به حال بیست بار آن را بوییده‌ام. آنها را دانه دانه مرتب کرده‌ام و وسط آن را با یک نوار کوچک چسب روی یکی از عکس‌هایت چسبانده‌ام و بو می‌کنم. و راستی چه خوب بوی تو را دارد. بوی موهایت را. ته بوی آن هم چیزی از عطر هست. (ص۴۲۷)

نامه‌های سیمین دانشور جلال آل‌احمد مسعود جعفری جزی

چرا خواندن نامه‌های جلال آل‌احمد به سیمین مهم است؟
احتمالا آن روزهایی که جلال آل‌احمد تنهایی در کنج خانه‌اش یا حتی در دفتر حزب یا کلاس درسش مثل اسپند روی آتش در دوری سیمین خانم بی‌تابی می‌کرده و چشم‌انتظار رسیدن نامه‌های همسرش بوده و خودش هم وقت و بی‌وقت برای او می‌نوشته، نمی‌دانسته که روزی این نامه‌ها منتشر خواهد شد؛ پس صادقانه‌ترین احوالش را بدون قید و بندهای معلوم، بدون توجه به این که دارد نویسنده مشهوری می‌شود و کارهای حزبی‌اش به کجا می‌رسد، می‌نوشته است.

او برای سیمین خانم توضیح می‌داده که ساعت ورود و خروجش به دفتر حزب کی بوده و چه کسی در انتخابات داخلی‌شان اسمش درمی‌آمده. تازه، اینها که چندان پنهان نیست. مثلا آن بخش صادقانه پنهانی‌اش همان است که در نامه ۱۳ آبان می‌گوید: «می‌دانی الان جوری شده است که در عین علم به حماقت و عبث بودن دوندگی‌های سیاست و غیره، باز مجبورم دنبالش باشم... آنچه به اسم سیاست و حزب بوده جز تاسف و تحسر چیزی باقی نگذاشته.»

یا مثلا در همین نامه‌ها می‌توان نگاه واقعی جلال را نسبت به زن (یا زنش) دانست. ۱۱ آبان ۱۳۳۱ وقتی خیلی دلتنگ است اما از موفقیت‌های سیمین خوشحال، می‌نویسد: «درباره مسافرت تو حالا دیگر راستی هیچ حرفی ندارم. اگر هم گاهی گله‌ای کرده‌ام که چرا مرا ول‌کرده‌ای و رفته‌ای، پس می‌گیرم. برای این که ترقیات تو را نمی‌شده است جلو گرفت و آنچه از کاغذ اخیرت برمی‌آید راستی مرا از غرور لبالب می‌کند... باعث افتخار منی.»

حتی یک بار سیمین خانم برای بیرون رفتن از او اجازه می‌خواهد جلال عصبانیتش را روی همان تکه کاغذها نشان می‌دهد که چرا تو باید از من اجازه بخواهی؟! خصوصی‌تر این حرف‌ها آن است که مدام به زنش توصیه می‌کند گور بابای دنیا و گور پول دنیا. برای خودت خوب لباس بخر. خوب بپوش. چمدان‌های نو بخر. بگرد. تفریح کن و...
این نامه‌های پر از سوز و گداز دوره فراق، جلال آل‌احمدی را نشان می‌دهد که حتی داستان‌هایش تا این حد، نمی‌تواند سیر فکری او را حداقل در همان دو سال ۱۳۳۱ و ۱۳۳۲ به نمایش بگذارد.

................ هر روز با کتاب ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...