همه‌چیز را هم چون چاقو می‌شکافت | اعتماد


به‌راستی که «خانم دلوی» [خانم دالووی [Mrs. Dalloway]] را می‌توان از یک منظر تاریخ بیهقی انگلیسی دانست؛ تاریخی بیهقی گونه از بعد کاربست واژگانی حیرت‌انگیز و وجدآور، پرداختی موشکافانه از وقایع درون ذهنی انسان‌ها همچون ضرباهنگ علقه‌ها و عواطفی سرکوب شده و جست‌وجوگر و معنامحور در دلِ تنها یک روز از زندگی آرام زوجی همدل و هم‌رنگ که برای ضیافتی انسان‌دوستانه و مرداب‌وار آماده می‌شوند؛ روایتی زنانه‌گو، متهورانه و دستخوش توفانی از خرده عاطفه‌هایی مکاشفه‌وار.

خانم دلوی» [خانم دالووی [Mrs. Dalloway]]

23 ژوئن 1923 تاریخی است که نباید به سادگی از آن گذشت درست شبیه 16 ژوئن 1904 که جویس در «اولیس» یک روز تمام از زندگی آقای بلوم را روایت می‌کند. خانم وولف شاید در این انتخاب تعمدی نداشته اما یکسانی دو قصه جریان سیال ذهن، ناخودآگاه تداعی‌گر دو روح بی‌قرار در یک کالبد است. با این فرض به مهمانی «خانم دلوی» می‌رویم تا از برخی نمادها و لایه‌های زیرین‌تر اندیشه‌های مولف آن رمزگشایی‌هایی در خور شأن و شوکت ادبیات مدرنی که خود از پایه‌گذارانش بود، داشته باشیم.

«از عرض خیابان ویکتوریا که می‌گذشت با خود گفت چه ابلهیم ما. آخر فقط خدا عالم است که چرا آدم این همه دوستش دارد، آن را چنین می‌بیند، آن را می‌سازد، به دور خود بنا می‌کند، دور می‌ریزد هر لحظه باز از نو می‌آفریند اما زنان تجسم شلختگی، ملول‌ترین مفلوکان هم که در درگاه خانه‌ها نشسته‌اند (نوشیدن مایه تباهی‌شان) همین کار را می‌کنند، تردیدی نداشت که برای همین نمی‌شد با قوانین مجلس از عهده آنها برآمد.» خانم وولف از همین سطور ابتدایی مخاطب را متقاعد می‌کند به آنچه رویی متمایز از همه آنچه را پیش‌تر خوانده، متقاعد به دقت و تیزبینی هوشمندانه عالمانه‌ای داشتن برای فهم دقیق‌تری از زندگی خانم دلوی یا شاید خود مخاطب.

روایت «خانم دلوی» در یک خط روایت یک مهمانی نه چندان پُرزرق‌ و برق انگلیسی است توام با وسواس‌های زنانه مولف در خرید و چیدن گل‌های روی میز و در کنار آن طرح خرده‌روایت‌هایی هوشمندانه‌تر از پیشینیانی که شاید طرح مباحث فرعی داستان را تنها آذین‌بندی صرفی تلقی کرده‌اند برای پُرجمعیت‌تر کردن نمایش و کشیدن یک نخ نامریی پیوسته مابین عناصر فرعی با قهرمانان قصه؛ اما در اینجا داستان دیگری است. خانم دلوی از عرض خیابان ویکتوریا می‌گذرد و همه‌چیز را کارآگاهانه زیرنظر می‌گیرد؛ از حرکت دوار ماشین‌ها دور کالسکه‌ها تا کودکان دستفروش کنار پارک سنت جیمز و زنان میانه‌سال بر ایوان نشسته به تماشا و غرش گوش‌نواز هواپیمایی که به پایان سفر نزدیک است؛ نگاهِ این‌‌همه ریزبینانه، صدالبته که نوبرست و حتما در پس زمینه ذهنی راوی دلایلی متقن دارد؛ راستی ما آدم‌های عصر سرعت و تکنولوژی و بوق‌های کرکننده شتابنده چقدر فرصت این‌گونه زیرنظر گرفتن‌ها را تجربه کرده‌ایم؟

کلاریسا دلوی با همه رضایت قلبی‌اش از ازدواجی پایدار و طرب‌انگیز هنوز تک‌وتوک گدازه‌های عشقی دیرین را در دل به دست بادهای فراموشی نسپرده است و با اینکه خوب می‌داند که خوشبختی در حال حاضرش حسرت‌‌برانگیزترینِ نمایش‌هاست اما هنوز به عقربه‌های بلند زمان طوری نگاه می‌کند که دخترکی در انتظار شاهزاده‌ای، کلاریسا دلوی هنوز از خاکسترها می‌گریزد. پیتر والش در مهمانی خانم دلوی حاضراست و با شوهر معشوقه‌اش صمیمانه‌ترین لبخندها را مبادله می‌کند. خانم دلوی میان این دو به قدرتی اعجاب‌انگیز که خاصه زنان است به مردانگی تمام‌عیاری آمدوشد می‌کند و در دل به عشق نفرین که چرا!

دغدغه‌های وولف در «خانم دلوی» البته تنها معطوف به عشقی در گذشته‌ها نیست که این تنها یکی از بی‌شمار دغدغه‌هایی است که در طول قصه و همگام با آهنگ قدم‌های خانم دلوی بازخوانی می‌شوند. جنگ به ظاهر پیروزمندانه انگلستان و زشتی‌های برجا مانده آن بر کف خیابان‌ها به زیرکانه‌ترین بیانیه تاریخی علیه جنگ تبدیل می‌شود که با قلم ترد و سیالِ به‌ شدت زنانه وولف رویاهای بدسگال و بداندیش ذهنی جنگ‌طلبان و جنگ‌پیشگان را می‌خراشد و حقوق پایمال شده درماندگانی را که چاره‌ای جز تابعیت محض از فرامین بالادستی‌ها را نداشته‌اند، مطالبه می‌کند. سپتیموس جانباز نماد اعتراض و تابوشکنی وولف است که با خودکشی رنج‌آورش در آسایشگاه روانی دنیا را بر سر اندک وجدان‌های بیدار آوار می‌سازد. در «خانم دلوی» می‌خوانیم:

«آخر حقیقت روح ما همین است خود ما که ماهی‌وار در دریاهای عمیق ماوا دارد و در میان ظلمت رفت‌وآمد می‌کند و راهش را در بین نیم تنه علف‌های عظیم بر فضاهای لکه‌لکه از خورشید می‌شکافد و می‌رود به تاریکی، سرما، عمق، دست‌نیافتنی.»

و در پرتره‌ای همسان با این، فروغ فرخزاد می‌گوید:
من سردم است و انگار هیچگاه گرم نخواهم شد/ نجات‌دهنده در گور خفته است/ و خاک خاک پذیرنده/ اشارتی است به آرامش» مردم و بی‌تفاوتی رقت‌انگیزشان در مواجهه با دردهای همنوعان نیز البته که تنها دغدغه وولف نیست؛ سلین، کامو، اورول و حتی پروست و جویس هم نسبت به این بدآزار همیشه در صحنه نمایش واکنش‌هایی عمیق و تاثیرگذار داشته‌اند اما روح ناآرام و ماهی‌وار وولف در این خصوص طراوت و طعمی دیگر دارد. وولف همانند دیگر اندیشه‌ورزان در انتظار بیرون خزیدن از نهان‌گاه‌شان به‌سر می‌برد؛ این از رمق‌افتادگان، بی‌کس‌ماندگان و عقیم‌اراده‌‌شدگان تا کی، به‌راستی تا کی به این‌گونه عقرب‌وار زندگی کردن ادامه خواهند داد؟

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...