رمان «حوری نساء» اثر  عبدالرضا شریفی‌نیا از سوی نشر صاد منتشر شد.

حوری نساء  عبدالرضا شریفی‌نیا

به گزارش کتاب نیوز، عبدالرضا شریفی‌نیا متولد 5 شهریورماه 1359 در شهرستان جیرفت و کهنوجِ استان کرمان است. او کارشناسی مدیریت بازرگانی دارد و معلم است و بیشتر شعر سروده، اما نویسندگی را از سال 1395 با نوشتن دلنوشته‌ شروع کرده است. آشنایی او با دنیای داستان‌نویسی از طریق مسابقه داستان‌نویسی خودنویس بوده است.

ناشر در معرفی این اثر او آورده است:

 این کتاب داستان دو خواهر است که بعد از سال‌ها دوری، به یکدیگر می‌رسند. این نزدیکی، ماجراهای بسیاری را برایشان رقم میزند. حوری نساء اولین داستان عبدالرضا شریفی نیا است. این داستان در مرحله داوری آثار رسیده به مسابقه «خودنویس» توانسته است به مرحله نهایی راه یابد و برای داوری عمومی در اختیار کاربران قرارگیرد.

داستان درباره دو خواهر به نام‌های جایز و ماهی است. آن‌ها در حد فاصلِ بینِ رودبار و سیستان و بلوچستان زندگی می‌کنند. ماهی در نوجوانی و اوایل بلوغش با فروشنده دوره‌گردی از مشهد آشنا می‌شود و با او ازدواج می‌کند و برای زندگی به مشهد می‌رود. همین موضوع باعث می‌شود تا او و خواهرش سال‌ها از هم دور باشند تا اینکه برادرشان را در یک تصادف از دست می‌دهند. حالا بر سر سنگ مزار برادرشان جمع شده‌اند. جایز دختری بنام حوری نساء دارد و ماهی نیز پسری به نام رضا. دیدار این خانواده بعد از گذشت سال‌ها ماجراهای بسیاری را برایشان رقم می‌زند.

در بخشی از این داستان میخوانیم:

محبوبه حق داشت، من نمی‌توانستم جواب دقیقی به او بدهم. قادر نبودم احساسم را بر زبانم بیاورم.
محبوبه داشت رُک و پوست‌کنده از دل‌دادگی من حرف می‌زد! آن شب، زمانی‌که او راز عاشقانهٔ مرا به زبان آورد، خیلی جا خوردم؛ ولی درنهایت مجبور به اعتراف شدم!
درددل‌ها و اعتراف‌های دخترانه، مرا از خودخوری‌های بیهوده نجات داده بود. سبک‌تر از روزهای قبل شده بودم و از این اتّفاق راضی بودم.
ما دختران آبادی در روز دو بار درحاشیهٔ قنات برای شستن ظرف‌ها و لباس‌ها جمع می‌شدیم و خاطرات روزمرّه را به حرف می‌نشستیم. روانی آب و طنین دل‌پسندش ما را در ردیف‌های کوچکی کنار هم می‌نشاند. سوزنک‌های سرخ و آبی نیز هرازگاهی از علف‌های بلند روی آب، به‌روی شانه‌های ما می‌جستند و دوباره زیگزاگی به‌روی آب شیرجه می‌زدند. البته پشه‌های کوچک و زبل و زنبورهای شلوغ و قورباغه‌های بازیگوش هم از بومیان این برکهٔ آرام بودند. وقتی‌که غروب، قالی زردش را از شانهٔ میل‌فرهاد، همان صخرهٔ اسطوره‌ای روستا، بر دل صحرا می‌کشید، گلّه‌های تشنهٔ گوسفندان و گاوها بلافاصله در فراخی قنات دیده می‌شدند. قنات ما ازاینکه آبشخور گوسفندان بود، غروب‌هایش جلوهٔ بیشتری داشت. کار ما دختران که تمام می‌شد، بعدازآن پسرک‌های روستا با شیرجه در پهنای گَدوُل، آنجا که انبوهی از آب‌های زلال چشمک می‌زد، شادمانه شنا می‌کردند. ما بیشتر، کپرنشین هستیم و ازسمت بالای روستا، روانرود جازموریان از میان گَززارهای کوتاه‌قدی که باحوصله پشت‌سرهم نشسته‌اند، آرام می‌گذرد. حالا تابستان با همین قناتی که به خروش سال‌های قبل نبود، طی می‌شد. قنات، همان قنات بود؛ اما آب، دیگر نمی‌دوید، نمی‌خروشید؛ خسته و باحوصله می‌رفت. چند ماه گذشته بود؛ ولی خبری از خاله نبود!

برخلاف گذشته، کشش دخترانه‌ام در حدّ وُسعِ خود سعی می‌کرد تا بیشتر از خاله و به‌خصوص آقا رضا بداند! بیشتر روزها در جمع باصفای پسین‌های تنور، رشتهٔ کلام را به خانوادهٔ خاله می‌انداختم. باورش سخت بود؛ من تا قبل از دیدن خانوادهٔ خاله، چیزی به نام راز نداشتم و ننه‌جایزم درواقع تمام مرا می‌دانست. گوش‌هایم می‌دویدند و تمام دهان‌ها را بو می‌کشیدند و به هر کلمه‌ای که هم‌طنین نام رضا بود، تیز می‌شدند. یک شب لیستی از زائرانی که یک روز میهمان خاله بودند را تهیه کردم و هر روز با یکی از آن‌ها صحبت می‌کردم که حرف تازه‌ای از آن‌ها بشنوم. ماه‌ها گذشته بود و من هرچه سرزمین سفت سینهٔ اقوام را خاراندم، چیزی بیشتر از آنچه خود می‌دانستم عایدم نشد.

همین مختصر آشنایی ما از هم کافی بود که از آن دیدار به بعد به تصورات دخترانه‌ام رنگ‌وبوی تازه‌تری ببخشم. درواقع رؤیاهای من باوجود پسرخاله‌ام غنی‌تر شده بود. حالا من در سرزمینی خشک آرام‌آرام رشد می‌کردم و می‌بالیدم؛ ولی رشد وحشی عاطفهٔ من نسبت به کسی غیر از اعضای خانواده‌ام مرا به حیرت واداشته بود.

ناآگاهی من از حس‌وحال رضا مرا به هر دری می‌کوبید. یک شب که از آن‌همه بی‌خبری خسته شده بودم، دیوان حافظ را برداشتم و کنار مادر نشستم:
«ننه‌جان می‌شه یه فال برا من بگیری؟»
_ دایه نیت کن تا برات باز کنم.
کتاب سبز بابابزرگ را روبه‌روی صورتم گرفتم:
«ای حافظ شیرازی به اون پیری که می‌نازی، به قرآنی که در سینه داری، به شاخ نباتت قسم؛ اگر من و رضا به هم می‌رسیم توی همین شعر اوّلی رک و پوست‌کنده بگو؛ اگه هم نمی‌رسیم همین‌الان بگو!»

خدای من! باورم نمی‌شد؛ من بی‌آنکه حواسم باشد، تمامی رازم را جلوِ مادرم به زبان آوردم. اسمی که از دهانم پرید، چنان مرا دستپاچه کرد که کتاب را بستم و به بهانهٔ تشنگی، فضای پر از استرس خانه را ترک کردم. مادر، اما دوباره صدایم زد:

«حوری! بیا ننه‌جان، فال منو بخون.»

برگشتم؛ روی نگاه نداشتم. شرم‌زده و خجل فال مادر را خواندم و بعدازآن از هر دری حرف زدم. جملات پراکندهٔ من، خندهٔ تری بر لب‌های مادر نشاند. مادر درحالی‌که لطیف می‌خندید، سرم را به دامن کشید و با انگشتان حصیری‌اش موهایم را آرام‌آرام به هم بافت. این اتّفاق چندین بار در حضور محبوبه، عمه و مادرم تکرار شد. این اسم، بارها از من بالا می‌رفت، می‌افتاد و دوباره برمی‌خاست؛ اما جز محبوبهٔ شوخ، کسی به ذوق من خُرده نمی‌گرفت.»

داستان «حوری نساء» نوشته عبدالرضا شریفی‌نیا در 184 صفحه و با قیمت 44 هزارتومان در دسترس علاقمندان داستانهای ایرانی قرار گرفته است.

................ هر روز با کتاب ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...