چراغ‌های رابطه همواره تاریک‌اند... دلزدگی از رؤیای اروپایی در لفافه‌ی طنزی سیاه... نه تاب دوری و مهجوری را دارند و نه توان همزیستی مسالمت‌آمیز... خانه‌ای اشرافی به ارث می‌برد و برای بازسازی و تبدیل به احسن کردن آن از آدم‌های بسیاری کمک می‌گیرد... خود را قادر مطلق می‌پندارد، اما از تکان‌دادن کوچک‌ترین جزء این آشفته‌بازار عاجز است... اروپایی که نتوانسته شهر آرمانی خودش را بسازد، در برخورد با مهمانان نیز نمی‌تواند آن مهر و پذیرش را نشان دهد


چراغ‌های رابطه همواره تاریک‌اند | کافه داستان


اروپا در رمان «شوخی می‌کنید مسیو تانر» [Vous plaisantez, monsieur Tanner] خود را به مثابه روحی خسته، آزرده و انزواجو نشان می‌دهد. ژان پل دوبوآ [Jean-Paul Dubois] می‌کوشد این دلزدگی تاریخی را که دامن‌گیر انسان اروپایی است، در لفافه‌ی طنز سیاهش به مخاطب عرضه کند، چون می‌داند این تلخی، فی‌نفسه تحمل‌ناپذیر است و باید که با چاشنی هجو بر آن غلبه کرد. او راو‌ی داستان زندگی آدم‌هایی است که نه تاب دوری و مهجوری را دارند و نه توان همزیستی مسالمت‌آمیز. گویی ویروسی به جان همه‌ی آنها افتاده که به شدت مسری است و عامل اصلی بیماری‌های ارتباطی آنهاست. بیماری‌ای که انسان اروپایی معاصر از آن شاکی است و در آثار ادبی و هنری منعکسش می‌کند.

شوخی می‌کنید مسیو تانر» [Vous plaisantez, monsieur Tanner] ژان پل دوبوآ [Jean-Paul Dubois]

فضایی که وقایع رمان دوبوآ در آن رخ می‌دهد بسیار آشناست. شاید بتوان ردّی از این هموطنان دلزده از رؤیای اروپایی را در فیلم‌های لوک بسون و لئوس کاراکس هم مشاهده کرد؛ هرچند دوبوا طنازانه‌تر از این دو بر این روح خسته‌ی اروپایی می‌تازد. این رؤیا اتفاقاً در تناظر با همان رؤیای آمریکایی است و گاه در آثار دوبوا به‌طور مستقیم با آن مقایسه می‌شود. انسان‌های خسته از جست‌وجو برای اتوپیا، جامعه و خانه‌ی ایده‌آل خود را در جایی خارج از مرزها و اغلب در آمریکای شمالی می‌بینند و شیفتگی سیری‌ناپذیری به این مکان‌ها دارند. آنها لباس و سبک رفتارشان را آمریکایی کرده و اگر در فیلمی صامت و با لوکیشن‌های محدود بازی کنند، با همتایان آمریکایی خود مو نمی‌زنند.

پرسشی اساسی که داستان از آغاز پیش روی خواننده می‌گذارد، تحقق‌پذیر بودن یا نبودن آرمان‌شهر است. قرار نیست مکان رخدادها کل اروپا باشد، اما دوبوآ، اروپا و حتی قاره‌های دیگر را به خانه‌ی شخصیت اصلی می‌آورد تا همگی به نمایندگی از انسان درگیر ساختن اتوپیا دست به کار شوند. شخصیت اصلی خانه‌ای اشرافی به ارث می‌برد و برای بازسازی و تبدیل به احسن کردن آن از آدم‌های بسیاری کمک می‌گیرد. آدم‌هایی که به نظر او بیگانه‌اند و برای یافتن زبانی مشترک با او برای مرمت خانه‌ی رؤیایی‌اش تقلا می‌کنند. این بیگانگی البته محدود به مهاجرها و خارجی‌ها نیست، شامل حال تمامی آنهایی است که حتی چند خیابان آن‌طرف‌تر از او زندگی می‌کنند. از دید این پروتاگونیست آنها تبانی کرده‌اند که مقاومت او را بشکنند و از او آدمی دیگر بسازند.

محقق شدن اتوپیا در رمان با رویارویی آدم‌هاست که سنجیده می‌شود. معیار در این سنجش همان ارتباط است. شبیه اتفاقی که در متروی لوک بسون می‌افتاد. شخصیت‌های با پیشینه‌های متفاوت سر راه هم سبز می‌شدند و می‌خواستند با عصیان‌شان، با برخوردهای نامتعارف‌شان، شکلی تازه از ارتباط انسانی را رقم بزنند و مهم نبود که کجای دنیا ایستاده‌اند. دوبوا هم در این رمان می‌خواهد همین لامکانی را به رخ بکشد و بگوید که فرقی ندارد این بزنگاه‌های ارتباطی کجا رخ دهند، آنها همیشه ناگزیر به پیمودن یک مسیرند. مسیری که انتهای آن ناکامی ابدی انسان اروپایی است که همواره بر ستیغ کوهی ایستاده و همه وقایع را همچون خداوندگاران تابلوهای بروگل زیر نظر دارد و خود را قادر مطلق می‌پندارد، اما از تکان‌دادن کوچک‌ترین جزء این آشفته‌بازار عاجز است. دوبوا به این خدا‌گونگی متناقض و هجوآلود با می‌خندد؛ با زبان پرلغزش شخصیت‌هایی که در مکالمه‌ی فرانسوی مشکل دارند و حتی خود مسیو تانر را درست ادا نمی‌کنند. از همین نثر تیز و برنده است که ناامیدی از بهبود اوضاع شروع می‌شود و به‌تدریج به کلیات و مسائل اساسی زندگی نیز رسوخ می‌کند.

شوخی می‌کنید مسیو تانر» [Vous plaisantez, monsieur Tanner]  ژان پل دوبوآ [Jean-Paul Dubois]

اما آنچه تحقق آرمان‌شهر را در این رمان نمایندگی می‌کند، خانه و در نگاهی عام‌تر وطن است؛ جایی که قرار است آرامش و امنیت را به شخصیت اصلی هدیه کند. جایی که خسته و دلسرد از تمامی مراودات اجتماعی بی‌حاصل‌اش حالا می‌خواهد به آن پناه ببرد. غافل از اینکه خودِ این مکان کانون تمام تنش‌ها و تشویش‌هاست. نه سروشکل خانه به این زودی‌ها روی سامان به خود می‌بیند و نه روابط آدم‌ها به نقطه‌ی امن و مطمئنی می‌رسد. همواره جایی برای شروع چالش وجود دارد. گویی در هر نقطه‌ی خانه تله‌ای انفجاری کار گذاشته باشند و در روان صاحب ِخانه نیز مشابه با آن نقاطی برای ازهم‌پاشیدگی وجود دارد. خانه هیچ‌گاه آن‌گونه نمی‌شود که بتوان خود را در آرامشی ایده‌آل صاحب آن دید. همیشه مانعی هست که این مالکیت را مخدوش می‌کند. حس تعلق هرگز تأمین نمی‌شود. وطن و مأمن همواره انسان را به خود می‌خوانند، اما آن آغوش امن تحقق پیدا نمی‌کند.

دوبوا در تلاش است که همین مسئله را به ‌عنوان ناکامی انسان اروپایی مطرح کند. رؤیای داشتن خانه‌ای ایده‌آل که نه تنها به سرانجام نمی‌رسد، بلکه اهالی خانه را در اضطرابی دائمی نگه می‌دارد و همین اضطراب است که آنها را بیگانه‌گریز و منزوی بار می‌آورد. اروپایی که نتوانسته شهر آرمانی خودش را بسازد، در برخورد با مهمانان نیز نمی‌تواند آن مهر و پذیرش را نشان دهد. از این‌رو برای آدم‌های این خانه و هرآن‌که مهمان‌شان می‌شود چراغ‌های رابطه همواره تاریک‌اند و برای هیچ‌کس حسی از تعلق و همزیستی به ارمغان نمی‌آورند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...