کلنل به فکر انتقام می‌افتد | اعتماد


فلاکت انسان تنها از یک چیز ناشی می‌شود: اینکه نمی‌تواند با آرامش در یک اتاق بماند. چهار قرن از این اظهارنظر پاسکال گذشته و هنوز تازگی دارد و یادآور می‌شود: انسان، حیوانی اجتماعی است. به عبارت دیگر انسان می‌تواند در تنهایی همه‌چیز به دست آورد الا شخصیت 1. اگر کسی نباشد که به اعمال و رفتار آدم واکنش نشان بدهد، هویتش را از دست می‌دهد. از این خاطر به عشق زمینی یا آسمانی روی می‌آورد. قیامت، پاسخ نیاز انسان به ارزیابی و دیده‌شدن است. تمام ادیان گواهی می‌دهند که خداوند در همه حال ما را می‌بیند و داوری می‌کند. این باور بیش از هر چیز به آدم اطمینان خاطر می‌دهد که همیشه مورد توجه است و هیچ‌وقت فراموش نمی‌شود.

برای مرگ نام دیگری انتخاب کن محمد پروین

نظریه شرط‌بندی پاسکال هم موید همین مطلب است: به سود ما است که به دل‌مان رجوع کنیم و از سر احتیاط، خداباور بمانیم. ریسک دوزخ بالاتر از آن است که به عقل‌مان تکیه کنیم و از سر بدشانسی به عذابی ابدی دچار شویم. پشیمانی از دست دادن چیزی که داشته‌ایم از مرگ هولناک‌تر خواهد بود. این همان اتفاق بزرگی است که موجب زوال قهرمان رمان «برای مرگ نام دیگری انتخاب کن» [اثر محمد پروین] می‌شود. کلنل پیش از آنکه به ارتش پا بگذارد، هنرمند بوده، می‌خواسته نوازنده‌ای بنام شود. اما بعد از دست‌دادن مریم، قید احساس را می‌زد و یک زندگی عاقلانه پیش می‌گیرد. بعدها اعتراف می‌کند: «من درست به همان دلایلی در این سال‌ها عاشق زندگی نظامی شدم که دیگران از آن نفرت داشتند و آن دلایل چیزی جز مقام، احترام و فرار از خودم نبود.»

این فقط رویکرد کلنل نیست. مادرش سال‌ها به همین منوال زندگی کرده. بعد از دست دادن شوهرش، تنها شده و از خودش فراری است. محض کسب احترام به انجمن‌زنان پناه می‌آورد. افتخارش به این بوده که دختر فرمانفرماست و اینقدر به آن شوکت از دست‌رفته نیاز دارد، که برای احیاش روی زندگی فرزندش شرط‌بندی می‌کند. می‌داند این پسر برای نظام ساخته نشده، هنوز دلش پیش مریم است اما همچنان پافشاری می‌کند تا کلنل را به مهلکه جنگ ظفار می‌فرستد. مادر شرط را می‌بازد، تنها داشته‌اش از دست می‌رود و پسرش به عذابی دچار می‌شود که از مرگ هولناک‌تر است. مافوق‌ها می‌گویند عملکردش مفتضحانه بوده، کلی سرباز به کشتن داده و احتمال دارد توبیخ شود. اینجا نقطه عطفی است که بعد از آن هیچ‌چیز به روال قبل نمی‌ماند. تنها دیرکی که کلنل به اتکاش سرپا بود، از دست رفته: دیگر به کار هم چشم امیدی ندارد. بی‌هویت شده، نه با عقل می‌تواند زندگی کند نه با احساس. به اذعان خودش از شدت ترس، غصه و ابهام به مرگ پناه می‌آورد: «من که چیزی برای از دست‌ دادن ندارم. تمام زندگی‌ام این‌طوری بوده، به دنیا آمدن فقط درد است و این دنیا یه زخم چرکی. یه غده سرطانی که بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و با اسفناک‌ترین وضع از پا درت می‌آورد... یک عدم مبهم و گنگ مثل مخملی بزرگ روی صورتت می‌افتد.»

این واگویه‌ها یادآور تاملات پاسکال‌اند: «من نظاره می‌کنم این سپهرهای هولناک جهان را که مرا درنوردیده‌اند و خود را می‌یابم کرانبند در سوکی از این پهنه پهناور، بی‌آنکه بدانم چرا در این جایگاهم. در جهالتی دهشتناک نسبت به همه‌چیز گرفتار آمده‌ام. نه کالبدم را می‌شناسم، نه احساسم را، نه روحم را و نه حتی می‌دانم چیست آن جلوه از هستی‌ام که می‌اندیشد آنچه را می‌گویم. فقط می‌دانم مرا یارای رستن از این مرگ نباشد. چنین است حال من، آکنده از سستی، بی‌ثباتی و فرجام جمع سخنم اینکه باید بی‌واهمه تمامی عهد عمرم را در جست‌وجوی آنچه بر من خواهد آمد فدا کنم، شاید کرانه‌ای بیابم بر تردیدهایم.»

همین تردیدهاست که کلنل را زمین می‌زند. عوض اینکه به داشته‌هاش ایمان بیاورد و پی جبران خرابکاری‌ها برود، به فکر انتقام می‌افتد. وقتی می‌بیند هیچ شانسی ندارد، توی داو آخر، روی خودش قمار می‌کند. به خیال اینکه اگر قرار به نابودی است، همه را با خودش غرق کند. توجیهی ندارد، به گمانش بهش خیانت شده و آنقدر به این توهم دامن می‌زند که همه دوستانش را از دست می‌دهد. سرآخر وقتی با ارواح دم‌خور شده و به معنای واقعی کلمه به زنده‌مرگی دچار است به صرافت می‌افتد فلاکت انسان از چی ناشی می‌شود.
«همه‌چیز از همین تنهایی شروع می‌شود. آنقدر بزرگ می‌شود که دیگر جایی را نمی‌بینی. از مرگ هم بدتر است.»
همین‌جاست که برای مرگ نام دیگری انتخاب می‌کند: «شاید مرگ یعنی تنهایی.»

1- استاندال

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...