داستان زندگی آدم‌های متوهم | اعتماد


«آفتاب دار» [اثر احمد هاشمی] به اذعان پشت جلدش، ماجرای آدم‌هایی است که با قاعده خودشان زندگی می‌کنند؛ آنها از خیالات‌شان تصوری واقعی دارند. آرزوهاشان آنقدر دور از دسترس شده که به خیالش پناه آورده‌اند. همگی توهم دارند؛ رحیم، همه قیافه‌ها را آشنا می‌بیند و از همه قیافه‌های آشنا می‌ترسد. مدام بو می‌کشد و از این طریق آدم‌ها را به‌ خاطر می‌آورد. مسیرش را از روی بو پیدا می‌کند. رضا، فقط خوره فیلم نیست؛ زندگی را بازی می‌کند. وقتی حس می‌گیرد و دیالوگ فیلمی را می‌گوید انتظار دارد طرف مقابل پا به‌پایش بازی کند. جوری در قالب شخصیت رضا موتوری فرورفته که می‌خواهد انتقامش را بگیرد.

آفتاب دار» [اثر احمد هاشمی]

نگران تنهایی عباس قراضه است که بعد مرگ رفیقش کسی را ندارد. بس که با قهرمان فیلم بیلیارد‌باز همذات‌پنداری کرده، باورش شده بازنده به دنیا آمده و با این بهانه روی شکست‌های زندگی‌اش سرپوش می‌گذارد. یدی احساس می‌کند دایم تعقیب می‌شود، حتما ماموری کمین‌ نشسته و الان است گشت نیروی انتظامی آژیر بکشد. اسد خیالاتی هم شک ندارد یکی حقش را خورده، هر روز توی اداره‌ای پرسه می‌زند و دنبال مقصر می‌گردد.

این توهم‌ها به خودی خود زیان‌بار نیستند. زمانی مشکل‌ساز می‌شوند که دیگر به کار تسکین دردها نمی‌آیند. در آن شرایط فرد مبتلا ناچار است خیالاتش را به دیگران بقبولاند.
آدم‌های این داستان، خیال پولدارشدن دارند. وقتی این توهم خدشه‌دار می‌شود به کلاهبرداری رو می‌آورند. شرکت‌شان تعطیل شده، کلی بدهی دارند ولی کماکان مصرند خودشان را پولدار جابزنند. ناکامی عشقی رحیم هم از همین سنخ است. همه عمر از وابستگی فرار کرده، ترسیده به کسی دل ببندد و طرف رهایش کند با این حال خودش را عاشقی تمام‌عیار می‌داند و اصرار دارد این توهم را به یارش ثابت کند: «پای کاری ایستادم که می‌دانستم از اول اشتباه است. خواستم تا ته‌خط با تو باشم. کدام ته خط؟ می‌دانستم ته این خط این است که می‌روی، یکی منتظرت است.‌گیریم که جدا شده باشی. خودت گفتی که یک چیزهایی هیچ‌وقت از یاد آدم نمی‌رود. تو یکی را داشتی که همیشه به یادش باشی، حالا من هم یکی را دارم.»

این قبیل انتظارکشیدن برای رضا ناموسی است؛ یکی را می‌خواهد که اگر 20 سال ول کرد و رفت، طرف منتظرش بماند و آنقدر از او مطمئن باشد که نپرسد این مدت کجا بوده و با آغوش باز پذیرایش باشد. مدام رویاش را فریاد می‌زند بلکه توجه دیگران جلب شود. اما وقتی می‌بیند توی باور رضا موتوری تنهاست، به پیرمردی دم موت پناه می‌آورد تا جای عباس قراضه‌ قالبش کند.

این‌ها، واکنش آدمی تشنه است. سرابی که می‌بیند هیچ دلیلی بر وجود آب نیست. باید پیش برود تا با حقیقت روبه‌رو شود. آدم‌های آفتاب ‌‌دار، تا ته‌خط می‌روند. از اتفاق، دست خالی نمی‌مانند، از تنهایی درمی‌آیند. صحنه مکاشفه پای درختی است که به طرح روی جلد کتاب ارجاع می‌دهد؛ رگه‌های باریک نور از میان برگ‌ها رد شده و لابه‌لای سایه درخت، روشنایی باز کرده. رحیم را یاد اصل و نسبش می‌اندازد.
«آفتاب درختی. آفتاب دار. پدربزرگ من هم آفتاب‌دار بوده، راهش را از هر منفذی پیدا می‌کرده. حالا یه مدت کوتاهی هم شغلش آفتابه‌دار بوده...»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...