اسبهای آبی معصوم | کافه داستان
«در قعر لانهی خرگوش» [Down the Rabbit Hole یا Fiesta en la madriguera اثر خوان پابلو ویالوبوس Juan Pablo Villalobos] داستان توچتلی، پسربچهای ماچویی (شهری باستانی و بازمانده از اینکاها در مکزیک) است که دلتنگ مادرش است. نمیدانیم برای مادر چه اتفاقی رخ داده است. تنها میدانیم پسر از یک بیماری روانتنی (دلدرد) رنج میبرد. پسری تنها که فقط با پانزده- شانزده نفر ارتباط دارد و آنها هم هیچکدام همسنوسال خودش نیستند. او که از نظر اطرافیانش حرفهای بالاتر از سن خود و کلمات قلمبهسلمبه میزند حافظهی خوبی دارد. شبها پیش از خواب به سراغ لغتنامه میرود و چون شعبدهبازی که از کلاه خود خرگوش بیرون میآورد، او نیز واژهی جدیدی از فرهنگ لغت بیرون میکشد. توچتلی در کاخی در ناکجاآبادی در مکزیک زندگی میکند. دلخوش به قفس حیواناتش است و معلم سرخانهای که انگار آدم معقولی به نظر نمیآید. معلمی که عاشق امپراطوری ژاپن است و دوست دارد مدام سخنرانی کند. او توچتلی را به زبان ژاپنی «اوساگی» صدا میکند که به معنی خرگوش است. توچتلی عاشق فیلمهای سامورایی ژاپنی است. همان چند فیلمی که از بس دیده حفظ شده است. سامورایی قهرمان او میشود. پدر مقتدر از بیماری پسر به تنگ آمده و به او قول میدهد برایش اسب آبی لیبریایی بیاورد. همه چیز دارد مهیا میشود تا پسر همراه یولکات پدرش و معلم خصوصیاش با مدارک و اسامی جعلی به لیبریا سفر کنند و خودشان به دنبال شکار و آوردن اسبهای آبی بروند.
داستان به روال خطی در سه فصل از زبان این پسر روایت میشود. اسم واقعی او را تا پایان هم نمیدانیم. او را توچتلی صدا میزنند که به زبان محلی به معنای «خرگوش» است. داستان با زبان و منطق کودکی معصوم که پدر برایش در جایگاه خداست و تنها تکیهگاه، پیش میرود و کمکم این زبان طنازانه و لطافت درون به خشونت مبدل میگردد. داستان روند معصومیت از دست رفتهی این کودک را نشان میدهد. کودکی که ارتباط نزدیک و ملموس خود را با دنیای بیرون از دست داده و دامنهی روابط او با خارج از این کاخ به اخبار تلویزیون آن هم در حضور پدر و چند مجله و یکی دو فیلم محدود است. بیگمان در محدودهی چنین شناخت ناکافی و نادرستی واقعیات آن چیزی نخواهند بود که هستند.
واقعیات از دریچهی ذهن این پدر مقتدر که سیاستمدارن، اقتصاد و بازار قاچاق کشورهای منطقه را در اختیار دارد فیلتر میشود. ارزشها برای پسرک بازتعریف میشوند. همه چیز یک جور خاصی غیرواقع است که با منطق کودکانهی پسر تلطیف شده است. داستان روایت دلتنگیهای توچتلی با نهایت عطوفت و عشق به مادر است تا بیرحمی ناآگاهانهای که سراسر قلب کوچکش را لبریز میکند وقتی تنها کسی که به او اعتماد و باور دارد به پدرش خیانت کرده و با نوشتن مقالهی «در قعر لانهی خرگوش» در یک مجله تمام آنچه را از یولکات و کاخ و پولها و سلاحها و برنامههای او میدانسته لو میدهد. ولی هیچ اسمی از توچتلی نمیبرد. به گفتهی خود پسر انگار او اصلاً وجود نداشته است. هرچند پسر معنای این کار او را نمیداند ولی عشق پدر چیزی نیست که دلش بخواهد یک بار دیگر از آن محروم شود. همانطور که از مادر محروم مانده است.
خواننده دنیای عینی و تصنعی این کاخ را از دید این پسربچه میبیند. پسری که نه به تصنعیبودن این زندگی آگاه است و نه به عجیببودنش. او فقط از برخی حرفها و کارهای پدرش سر در نمیآورد ولی قوانین یک گروهک را که پدر برایش گفته بهخوبی درک میکند و به آنها پایبند است. توچتلی با راز و رمز و رازداری و لذت از رازآلودگی امور بزرگ میشود. ولی کنجکاوی یک پسربچه را نباید دست کم گرفت. کلمات اسرارآمیز پدر بر مرموز بودن او دامن میزند و او را تا مرزهای شک میکشاند. اما این جهان طوری برای او ساخته میشود که حفظ وحدت گروهک بر هر چیزی ارجحیت دارد. شرط بر اعتماد و رازداری است و کدام بچه است که از راز داشتن سرباز بزند؟
داستان روایت زندگی توچتلی است که با لالبازیهای بلندمدت خود جلوی پدر ایستاده و دارد او را به زانو درمیآورد. در خلال این زندگی شخصی است که دنیای بزرگ این پدر و روابط پشت پرده سیاسی حاکم بر مکزیک و ایالات متحده و برخی کشورها بیان میشود. پدری که از این کاخ دورافتادهی وسط کوهها جهانی را هدایت میکند، بیشک جهان پسر را هم اداره خواهد کرد. با آوردن دوستدختر جدید خود که برخلاف زن قبلی لال (اختیاری) نیست و فقط سالاد نمیخورد پسرک را به حرف واداشته و مادرانگی را یک بار دیگر به دنیای او برمیگرداند. توچتلی هرچند همان پسرک خوشزبان روایتگر باقی مانده ولی خواننده مطمئن نیست معصومیت او هنوز دستنخورده مانده باشد. او از این پس بذر یولکات بعدی را در خود دارد. بهخصوص وقتی با پدر فیلم جدیدی از ساموراییهای ژاپنی میبیند. بعد از فیلم پدر برای اولین بار او را به اتاق اسلحهها میبرد و از مشخصات آنها برایش میگوید. سپس با تأکید بر صحنهی آخر فیلم میگوید: «یک روز باید همان کار را برای من بکنی.» پسر دیگر میداند برای حفظ شرافت پدر باید قبل از اینکه دیگران او را بکشند خود این کار را بکند.
داستان از بیماری و بیقراری توچتلی شروع میشود و در فصل اول به توصیف شرایط زندگی او میپردازد تا جاییکه یولکات به او قول میدهد حالا که شهردار نتوانسته برای او اسب آبی لیبریایی پیدا کند خودشان به آفریقا بروند و اسب آبی شکار کنند. فصل دوم به سفر به آفریقا و توصیف مونرویا و جستجو در جنگل و بالاخره یافتن اسب آبی سپری میگردد. توچتلی بهجای یک اسب آبی صاحب دو اسب آبی نر و ماده میشود. همه چیز بر وفق مراد است تا اینکه خبر میآورند اسبها در آستانهی مرگاند و بهتر است برای زجر نکشیدنِ بیشتر حیوان زودتر آنها را خلاص کنند. توچتلی که به اصرار شاهد مراسم گلولهخوردن و کشتهشدن اسبهاست بار دیگر ضربهی سنگینی را تجربه میکند که او را به گریه میاندازد. ماچو بودن او در درونش شکسته میشود.
فصل سوم لالبازی توچتلی است که ردای سامورایی از تن بیرون نمیآورد. خبر خیانت معلم که از تلویزیون پخش میشود هم نمیتواند این سکوت او را با یولکات بشکند اما دوستدختر جدید یولکات که زنی است پرحرف بالاخره مهر زبان او را باز میکند. برای او کلاه حصیری آکاپولکو و یک فیلم سامورایی جدید میآورد. توچتلی آن کلاه را دوست ندارد تا به کلکسیون کلاههای خود بیافزاید. برای یولکات متأسف است که از این کلاه خیلی خوشش آمده، ولی فیلم را دوست دارد. داستان با جعبه هدیهای تمام میشود. توچتلی با کمک یولکات جعبه را باز میکند. سر «ماری آنتوانت» اسب آبی مادهاش و «لویی شانزدهم» اسب نرش در جعبه هستند. آنها را به دیوار میزنند و توچتلی یکی یکی کلاههای آفریقاییاش را بر سر آنها امتحان میکند. برای سرها تاجهای طلا و الماس سفارش میدهند تا روزی که برسد جشن بگیرند.
عنصری که این داستان خطی را برجسته میکند صمیمیت برخاسته از سادگی و عشق کودکانهای است که دنیای تبهکاری را هنوز نشناخته دارد تجربه میکند. نویسنده بهخوبی از استعارههای خرگوش، لانهی خرگوش، کلاهها، اسب آبی و سکوت و لالی، ابزار و آلات کشتار در ساخت معانی جدید بهره برده است.
از بین این استعارات چند نمونه آن در سراسر داستان بارها به اشکال مختلف تکرار و حتی از زبان توچتلی بازتعریف میشوند؛ از جمله خود کلمهی خرگوش چه به مکزیکی و چه به ژاپنی که نشان از گریزپایی اولیهی کودک از این زندگی در ذهن خواننده میسازد. ولی داستان این انتظار را برآورده نکرده و خواننده را غافلگیر میکند و خرگوش را اسیر شکارچی میگرداند. پایانی تلخ و واقعی که با جشنی برای سرهای اسبهای آبی تمام میشود و زهر آن را در دل مخاطب تهنشین میکند. آیا در پایانبندی کلاههای آفریقایی نشانهی ادامهدادن راه پدر و گسترش تجارت کوکایین پدر در آفریقا توسط پسر خواهد بود؟ داستان چیزی نمیگوید ولی آنچه نشانمان میدهد همان است که حدس زدهایم. این داستانِ برساخته از واقعیت درست درجهت ایدهی مرکزی قطعی خود این پایان را نشان شما میدهد.
از استعارات دیگری که بارها در داستان بازتولید میشود استعارهی آلات کشتار است. کشتنی که بارها میبینیم در ذهن پسر با مردن برابر شده است. توچتلی توجه خاص و لطیفی به نوع کشتنها در کشورهای مختلف دارد. او ابتدا جذب گیوتین شده و بارها با یادکردن به افتخار چنین اختراعی فرانسویان را که سر پادشاهان خود را با گوتین میزدند در حالی که زیرش سبدی میگذاشتند که خون آن جایی را کثیف نکند و سر بریده هم قل نخورد و گم نشود (توسط نویسندهی پنهان) این کشور را به تمسخر میگیرد. سپس توچتلی به مقایسهی مردن با گیوتین، چاقو، شمشیر و گلوله پرداخته و هر وسیله را نماد کشوری در نظر میگیرد. عادی حرفزدن در مورد این امور و عادی توصیفکردن هر صحنهی کشتار و حتی اشاره به تمیزی و دقت کار چیزی نیست که بگذارد معصومیت شما-راوی دستنخورده بماند. این است اوج همذاتپنداری با داستان و راوی و بخشی از فعالیت مخاطب در اثر و بخشی دیگر که به رمزگشایی استعارات اختصاص خواهد یافت.
مهمترین استعاره کلمه «لال» است که علاوه بر مفهوم واقعی این واژه میتواند در معانی دیگری گسترش یابد. گاه لایه راونشناختی و رفتارشناسی به شخصیت میدهد گاه مبتنی بر ناتوانی و پذیرش این عجز در مقابل چنین قدرتهای شریر و گسترده است. چه بسا ناتوانی راوی را هم در پایان فصل سوم در مرحلهی گرهگشایی و همچنین در پایانبندی شاهدیم. تکرار بسیار این واژه چه در کلمات داستان و چه در کنشها نشان از اهمیت آن دارد. «ماچو» کلمهی تکرارشوندهی دیگری است که هم اشاره بر مکانی دینی و باستانی داشته و هم نشان میدهد یولکات آن را برای تحکیم روابط و انسجام گروه و تداوم آن به کار میبرد و به معنایی که ابتدا از این کلمه در ذهن توچتلی و خواننده به عنوان «اهل ماچو بودن» متبلور میشود اطلاق نشده است.
توچتلی سکوت را به شکل لالبودن اختیاری خود و دوستدختر اول پدرش نشان میدهد و آن را نمود مردم ژاپن معرفی میکند. همجواری این همه نماد کشتار در کنار سکوتی که گفته میشود آموزندگی دارد و شناخت و آگاهی میآورد، شاید نوعی نیاز عمومی باشد برای مردم دیگر کشورهایی که راوی کوچک از قول بزرگترها آنها را جهان سومی میخوانند. سکوت آگاهانهی آگاهیبخش که احتمالاً نویسنده آن را دلیل صلحطلبی، آرامش و پیشرفت ژاپن میداند.
«در قعر لانهی خرگوش» داستانی است که اگر شما را سرخوش کودکانههای این پسر پیشرس نکند اصلاً نمیگریاند.
[این رمان با عنوان «سور و سات در سوراخ موش» با ترجمهی محمدرضا فرزاد و توسط نشر چشمه نیز منتشر شده است.]
................ تجربهی زندگی دوباره ...............