سونات اختناق در سمفونی قدرت | اعتماد


ازهمان ابتدا ضرب‌آهنگ رمان صدایی است در گوش مانده. زنگی که ممتد و هشدارآمیز به صدا افتاده تا تصویری آشفته از نظمی ناشناخته را پیش بکشد. رمان با انتظار آغاز می‌شود. انتظار آمدن آسانسوری که بعد از کشیدن پنج نخ سیگار هنوز نیامده. این انتظار قرار است به نقطه‌ای برسد، به لحظه‌ای که اطمینان داری می‌آید. زمان اما تا رسیدن آن لحظه کش می‌آید و وسیع و سنگین و آزار‌دهنده، ذهن را به تکاپو می‌اندازد. انتظار تخیل را وادار می‌کند تا به گذشته ورود کند. تخیلی که مثل پشه‌ای بر روی خاطرات می‌نشیند، خون می‌خورد و فربه می‌شود.

هیاهوی زمان» [The noise of time] جولین بارنز [Julian Barnes]

قبل از این تصویر دیگری از انتظار آمده بود. قطاری قرار است حرکت کند و تو نمی‌توانی جویای زمان حرکتش باشی. سرگردانی و نمی‌دانی تکلیفت چیست. پس چه بهتر از اینکه جمعی سه نفره شکل بگیرد تا بتوان به سنت روسی نوشید و زمان را فراموش کرد. در اینجا مفهومی شکل می‌گیرد که میان نوشیدن، فراموشی و بیادآوری رابطه‌ای ایجاد می‌کند. کسی که می‌نوشد و سخن نمی‌گوید انگار خاطره‌ای ندارد و کسی که سخن می‌گوید مدام بیاد می‌آورد. در بستر انتظاری ناخواسته، خاطره پشت خاطره می‌آید، به هم پیوند می‌خورد و زنجیره‌ای می‌سازد که قرار است بار روایت کتاب را با خود بکشد. گویا انتظار عبور، انتظار مرگ است یا ادامه زندگی جز گام نهادن در راه مردن نیست. از این‌رو اولین کلمات رمان، حجم پرهیاهوی اصوات است؛ این صداست که ما را به تماشا نشانده. کتاب با اولین کلماتش نعره برآورده که من صدای هیاهوی دورانم.

در روایتی که دمیتری از کودکی‌اش بیاد می‌آورد، برای آن‌که با یورگنسن زندگی کند از خانه می‌گریزد. دمیتری دریافته بود که ابعاد خانه بی‌تناسب است. خانه‌ای با اتاقی پنجاه متری و پنجره‌ای به اندازه کف دست. خانه با آن قواره هولناکش نشانی از سرنوشت به خود گرفته. گریز کودک از خانه، انگاری گریز او از سرنوشت است. اما تقدیر چیز دیگری‌ست. گریز از سرنوشت بازگشت به سوی سرنوشت است. در کتاب می‌خوانیم که سرنوشت نام‌گذاری دمیتری با سرنوشت نام‌گذاری پایتخت شوروی درهم می‌آمیزد. پایتختی که تا کنون چندین نام به خود دیده. با این پیام که در مکانی ثابت وقایع به‌طور مکرر در تغییر است. سرنوشت تغییری اگر در خودش دارد، به تو اما مجال تغییر نمی‌دهد. گویی چاره‌ای نیست جز این‌که گردن کج کنی و پذیرا باشی.
روایت این‌گونه سری می‌چرخاند و گذشته دمیتری را وا می‌کاود. روایتی درباره موسیقی‌دانی مشهور که هر شب به انتظار دستگیری، مقابل آسانسور می‌ماند و سیگار می‌کشد تا آسان سر به بالش سرنوشت بگذارد. ماجرایی با شرح این موضوع که چگونه حکومتی ترس را مثل پارچه‌ای سیاه بر سر کشوری می‌کشد تا شب را همراه با خورشیدی همیشه تابان نشان دهد. روایت بازمی‌گردد تا با نگاهی گذرا به گذشته دمیتری چرخی بزند و افکارش را بجورد. داستان مثل آبی در خاک فرو رونده، به سرنوشت و زندگی موسیقی‌دانی رسوخ می‌کند که آسودگی درون دنیای موسیقی را در روزمره‌اش نمی‌یابد.

«هیاهوی زمان» [The noise of time] روایت زندگی دمیتری شاستاکویچ [Dmitri Shostakovich] آهنگساز برجسته روس در دوره شوروی و یکی از مشهورترین آهنگسازان قرن بیستم (1906 تا 1975) است. رمان ازعشق‌های او می‌گوید و اپرایی که شهرت را به ناگهان در دامانش گذاشت. کسی که از 9 سالگی استعداد بی‌نظیرش در موسیقی شناخته می‌شود. دمیتری می‌داند کمیتش می‌لنگد و در زندگی و روابط عشقی آن‌چنان که باید نیست. در سی سالگی، پراودا، مشهورترین نشریه‌‌ی دولتی وضعیت زندگی او را ورق می‌زند. مقاله‌ای درباره او و اپرایش چاپ می‌شود که تمام آن نگاه‌های تحسین برانگیز را به ناگهان کناری می‌گذارد و با حمله‌ای شدید، هستی‌اش را به خطر می‌اندازد. از منظری «هیاهوی زمان» درباره شیوه بازی قدرت است. انگاری که بازی با معشوق. قدرت، چشم و ابرو نشان می‌دهد و دنیای تو بدل به دلی از دست رفته می‌شود. توطئه ترور استالین خنثی شده و حالا بسامدش همه را در خود می‌بلعد. پاک‌سازی عظیمی که به دنیای موسیقی هم رحم نمی‌کند.

حالا انتظار، سمفونی مرگ است. ضرباتی که منتظری هر دفعه بی‌محابا و ناگهانی بر دیواره ترک خورده زندگی‌ات فرود بیاید. «هیاهوی زمان» نتی است که بر خط حامل جابه‌جا شده. از شهرت و اعتبار و درخشش پایین افتاده و دارد بر مدار اصوات خشونت و وحشت دست‌گیری و مرگ می‌چرخد.

انتظار را سرنوشت به پایان می‌رساند. دمیتری که پیش‌تر بازجویی شده بود، دوباره احضار نشد. انتظار کشید و احضار نشد. سمفونی پنجمش را نوشت و تحسین شد و لب ودندان خندان قدرت را دید. روایت از این منظر آدم‌ها را چون مورچگانی افتاده بر موج قدرت کج و معوج نشان می‌دهد. مشهور باشی یا نباشی، نابغه باشی یا نباشی، جوان باشی یا نباشی، برای چشم بی‌حالت و پنجه آهنین قدرت تفاوتی ندارد. در شوروی، از منظری که رمان نشان می‌دهد، آسودگی حتی در رویا هم متصور نیست؛ وحشت خود شوروی است که مرزهای روح و احساس را معین کرده.

برای اجرای موسیقی و بده‌بستانی فرهنگی هنری، گروهی به نیویورک اعزام می‌شود. در هواپیما دمیتری میان دو قدرت خود را سرگردان می‌یابد: کمونیسم و امپریالیسم. تمام بار آن تجسس امنیتی روسی، در امریکا بر دوش خبرنگاران است. دمیتری نامش بر زبان‌هاست و زندگی تبلیغاتی و بسته‌بندی شده امریکایی برایش هیجانی ندارد. او روسی است که هرچه هم ساییده شود و صیقل بخورد باز روس می‌ماند. گویی یک روس همیشه باید به شکلی معنای بدبینی را با خود یدک ‌بکشد. این بدبینی مقابل خوش‌بینی نظام کمونیستی شوروی می‌نشیند. بدبینی‌ای رخنه کرده در طول قرن‌ها به جان و درون ملتی که حالا از تمام دستاوردها و آرمان‌ها، فقط کشتار و جنگ و تحقیرش را دیده‌؛ انتظار دستگیری و تبعید و اعدام را. آن‌طور که پوشکین می‌گوید: نبوغ و شرارت دو چیز ناهم‌سازند. دمیتری میان دو چیز ناهم‌ساز روزگارش را سپری می‌کند. میان خود و قدرت. میان ترس و انتظار.

شاستاکویچ یک بار دیگر هم با قدرت به گفت‌و‌گو می‌نشیند. این‌بار اما به شیوه قبلی گفت‌وگو در اتاق بازجویی نیست. بلکه گفت‌وگویی تلفنی است با شخص استالین. استالین از او می‌خواهد با هیات روسی به امریکا برود. دمیتری هم سیاهه‌ای از خواسته‌ها را مطرح می‌کند. از پی این گفت‌وگو قفل ممنوعیت اجرای آثارش گشوده می‌شود، اما صدای قدرت مثل همیشه ترسناک است. حتی آن زمان که بذل و بخشش می‌کند. رودررویی با قدرت همچون مواجهه با شمشیر است. همیشه این شانس را نمی‌یابی که دسته شمشیر در دستانت بنشیند، وقتی هر لحظه انتظار داری که لبه‌ی برانش گلویت را ببرد.

در تصویری که جولین بارنز [Julian Barnes] از زندگی دمیتری شاستاکویچ نشان می‌دهد، ترس و اختناق دو دستی‌ست که انگشتان او را بر کلیدهای پیانو به حرکت در می‌آورد. ترس و اختناق محصول حکومتی خودکامه است و خودکامگی همراه با نبوغ در جسم هنرمند لانه می‌کند. هیچ یک دیگری را نفی نمی‌کند، اما جسم فرسوده و ناتوان می‌شود. سرنوشت هر فرد را نمی‌توان تنها به همان فرد محدود کرد. سرنوشت پدیده‌ای جمعی‌ست که از زمان و مکان‌های دور و نزدیک خودش را به تو می‌رساند و در جسم و روانت آشیانه می‌کند.

حاکمیت دیکتاتوری تبدیل به امری فرهنگی می‌شود؛ در جامعه نفوذ می‌کند و انتشار می‌یابد. نشانه‌های این انتشار در حرفه دمیتری هم دیده می‌شود. برخی رهبران ارکستر را در شوروی دیکتاتور می‌خوانند. خودشان هم گویا این نام را می‌پسندند. بیشترشان بر نوازنده‌ها تحکم می‌کنند و از اقتدار لذت می‌برند. اقتدار در جامعه‌ای درگیر اختناق، خوشایند است. در چنین جامعه‌ای افراد مقتدر در بالا دست می‌نشینند. این روحیه‌ای از بالا به پایین است که در کالبد جامعه‌ حلول می‌کند و از همان جامعه قوت و نیرو می‌گیرد و دوباره به سمت بالا روانه می‌شود. مثل بومرنگی که پس از پرتاب دوباره به سوی پرتاب کننده باز گردد.
در توصیف بارنز از فضای دهشت‌بار شوروی، تعارضی وسیع میان استبداد و هنر وجود دارد. مستبدین از هنر بیزارند و از شعر و موسیقی نفرت دارند. حتی اگر نفرت‌شان را پنهان کنند. هنر در غایتش زبان و چشمی گشاینده و سخاوتمند دارد؛ روحیه‌ای افشاگر. حتی اگر در پستوی کنایه خزیده باشد. حاصل این تعارض سانسور است.

می‌برند و قطع می‌کنند و مسکوت می‌گذارند. قدرت مفری برای بیان دیگری نمی‌خواهد. پاشنه آشیلش هم درست در همین نکته نهفته است که به هر حال، قدرت به هنر محتاج است. این دوگانگی خواستن و نابود کردن تا زمانی که رهبران دیکتاتور حکومت می‌کنند وجود دارد. مضحک‌ترین صحنه‌ها در این رمان آن‌جایی شکل می‌گیرد که دمیتری شاستاکویچ مجبور می‌شود بیانیه‌ای را در مقابل خبرنگاران و روزنامه‌نگاران بخواند که قبولش ندارد. وادار می‌شود بر چیزی که معتقد نیست پای بفشارد. قدرتی این‌چنین مخوف تنها از تو نمی‌خواهد که عقایدت را پنهان کنی؛ آن‌ها حنجره تو را می‌خواهند. می‌خواهند دستان تو دستان آن‌ها باشد و ساز تو سلاح‌شان. این شکل از تحقیر، این شیوه تبدیل به ابزار قدرت شدن، کاری می‌کند که دیگر فردیتی در وجودت باقی نماند. دیکتاتور تهی پروری می‌کند. یک تهی بزرگ که مثل آینه‌ای مقابلت می‌ایستد. ابتدا در آینه چیزی نمی‌بینی، هیچ چیز. اما اگر کمی دقت کنی می‌توانی هیبت ناواضح دیکتاتور را ببینی که با چشمانی سرد و ته‌خندی بر لب به تو نگاه می‌کند. کار که به این‌جا برسد دیگر حتی از نگاه کردن به آینه درون خودت هم می‌هراسی.

دمیتری شاستاکویچ [Dmitri Shostakovich]

از نگاه نویسنده بخش بزرگی از هنرمندان غربی به دو گروه‌ تقسیم می‌شوند. گروهی چشم خود را بر فضای اختناق شوروی بسته‌ و به دیکتاتور به چشم ناجی‌ای نگاه می‌کنند که برای کشورش رفاه و امنیت و دموکراسی آورده؛ و گروهی دیگر که به هنرمندان درون شوروی معترضند. گروه دوم کسانی هستند که یا نمی‌دانند و یا نمی‌خواهند بدانند که اعتراض هنرمندان از داخل شوروی برابر با مرگ آن‌هاست. این گروه معترض غرب‌نشین، گویا تشنه خونند. شهید می‌خواهند تا بیرق‌شان را هرچه بلندتر برافرازند. با خیالی آسوده که آن کسی که کشته می‌شود دیگری‌ست. کسانی که فریاد عدالت خواهی را از پناهگاهی دموکراتیک و امن سر می‌دهند و می‌خواهند دیگری در کشوری سرکوب‌گر و ناامن اعتراض کند و کشته شود.

حقیقت این است که استبداد انزوا می‌آورد. تنها می‌مانی. آن‌چنان که مجبور می‌شوی بار سنگین وحشت را به تنهایی بر دوش بکشی. و دروغ و دورویی را با هر تنفسی، مثل هوای مسموم به درونت فرو ببری. تیغ استبداد و خودکامگی اگر تو را نکشد، کناره‌هایت را می‌تراشد. مجرد و یکه و رها شده و منفکت می‌کند. در سلولی شیشه‌ای قرارت می‌دهد تا هرچه خواستی فریاد بزنی. از درون و تنها در درون.

یک سوم پایانی کتاب تنها به مروری گذرا قناعت می‌کند. به شرحی از دیدار و نگرش شاستاکویچ به آدم‌های مشهور دورانش. در این‌جا زبان و لحن رمان روندی زندگی‌نامه‌ نوشت به خود می‌گیرد. انگار که بعد از مرگ استالین و روی کار آمدن خروشچف و تغییر موضع حکومت، دمیتری هم دچار تحول می‌شود. به تعبیر خود کتاب، هاضمه حکومت از گوشت‌خواری به گیاه‌خواری تغییر می‌کند. در این‌جا روند نوشتار رمان به جای بررسی دیدگاهی وسیع و عمیق و حسی، جایش را به رویکردی گذرا و دم‌دستی و روزمره‌نگرمی‌دهد. روندی‌ که ظاهرا حاصل تغییر در زندگی آهنگساز است. درست وقتی که ترس از مرگ جایش را به ترس از زندگی می‌دهد.

شاید بتوان این‌گونه گفت که رودررویی با قدرتی مخوف، افکار را متمرکز می‌کند. اما همین قدرت اگر مثل آینه‌ای شکسته پخش و پلا شود و نوری ضعیف از هر سو به سمتت بتاباند، گیج می‌شوی. این‌که ساختار حکومتی بماند ولی توفان قدرتش بدل به نرمه بادی شود که حالا از هر سویی می‌وزد. دیگر نمی‌دانی چه کنی، مستاصل می‌مانی که چه بگویی، کجا بروی، و این‌که کدام عمل بهتر است. چیزی که برخلاف آن زیست همیشگی‌ست؛ زیستی که هرچند آسوده‌، اما پیچیده‌تراست.

بخشی از کتاب آماده کردن ذهن مخاطب، برای پذیرش چگونگی ورود دمیتری شاستاکویچ به حزب کمونیسم است. با این توجیه که او تحت فشاری روحی روانی و سخت و عذاب‌آور تن به این کار می‌دهد. توجیهی که به نظر نمی‌آید توان قانع کردن خوانندگان را داشته باشد. شاستاکویچ یا تسلیم شده و یا روی برگردانده. هرچه هست بی‌تهدید و خشونت، می‌پذیرد عضو حزبی بشود که در حق ملت و کشورش جنایت‌ها کرده.

دمیتری دیر به پایان زندگی‌اش رسید. مرگ در زمانی که هنوز مقاومتی داشت می‌توانست به سراغش بیاید. پیش از آن‌که با پشت دست بر دهان گذشته‌ خودش بکوبد. اما مرگ بخشی از تقدیر است. می‌دانی که می‌آید. اما نمی‌دانی درچه زمانی. درست مثل وقتی که سوار قطاری هستی که توقف کرده و نمی‌دانی کی دوباره حرکت می‌کند. حکومت پسااستالینی برای دمیتری زندگی تباه شده‌ای آورد. بیشتر از تمام آن سال‌هایی که در سیستمی تباه کننده زیسته بود. از این منظر شاید دمیتری شاستاکویچ نماد نسلی باشد که بیش از آزادی، به استبداد خیره شده. این خیرگی‌ بر روان تیرگی می‌آورد. حتی اگر بارها کلمه آزادی را زیر لب زمزمه کرده باشی.

[«هیاهوی زمان» با دو ترجمه از سپاس ریوندی در نشر ماهی و پیمان خاکسار در نشر چشمه و نیز با عنوان «همهمه زمان» با ترجمه مرجان محمدی در نشر نفیر منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...