یک جمع چهارنفره که هرکدام نسبت به دو مقوله‌ کتاب و جنس مخالف، عقده‌هایی دارند که حاصل از زندگی در یک جامعه‌ سنتی است... هیچ‌کس از وضع خانوادگی کم‌وبیش از‌هم‌پاشیده او خبر ندارد و درعین‌حال، این پسر جدی، یک نابغه‌ تمام‌عیار در علوم انسانی است... به او پانصد لیره به ارث رسیده، همراه با دفتر خاطرات دوست جوانمرگش ایدریئن!... تاریخ، یقینی است که در نقطه‌ تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک حاصل می‌شود


اشاره‌های یواشکی تاریخ | شرق
 

«تاریخ گذرگاه‌های انحرافی بسیار دارد، راهروهای فرعی طراحی‌شده.»
تی‌. اس. الیوت، «سرزمین هرز»

رمان کوتاه یا نولای «درک یک پایان» [The Sense of an Ending] نوشته جولین بارنز [Julian Barnes]، داستان به‌پایان‌‌رسیدن یک جوان نابغه به نام ایدریئن (یا همان آدریان) است. مسئله‌ اساسی رمان، مواجه‌‌کردن خواننده با مضمون کتاب است که شاید بشود این‌طور خلاصه‌اش کرد، اتخاذ یک نگاه اخلاقی و منصفانه نسبت به تاریخ، نسبت به تمام بازیگران آن و فهم این جمله که تاریخ، یقینی است که در نقطه‌ تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک حاصل می‌شود. این گویه‌ای است از ایدریئن که در سر کلاس تاریخ گفته می‌شود و درواقع تز کلی کتاب هم هست. فرضیه‌ای که در پایان کتاب به خواننده به حیرت‌انگیزترین و تکان‌دهنده‌ترین شکل ممکن اثبات می‌شود. فرم رمان، نه رمان- خاطره، که به‌یادآوردن می‌تواند نام بگیرد؛ سعی در به‌یادآوردن، ازقلم‌انداختن و تلاش برای پرکردن جاهای خالی. فرمی که به ما ثابت می‌کند، تاریخ (هر تاریخی)، تا چه اندازه از نارسایی حافظه آسیب دیده است.

درک یک پایان» [The Sense of an Ending]  جولین بارنز [Julian Barnes]،

فصل اول کتاب با مرور خاطرات تونی وبستر، در دوران دبیرستان آغاز می‌شود و ما با یک جمع چهارنفره از رفقایی آشنا می‌شویم که هرکدام نسبت به دو مقوله‌ کتاب و جنس مخالف، عقده‌هایی دارند که حاصل از زندگی در یک جامعه‌ سنتی است. آن‌ها تشنه ماجرا هستند و تا اندازه‌ای آنارشیست. کاریزماتیک‌ترین شخصیت کتاب در این بین، ایدریئن است. هیچ‌کس از وضع خانوادگی کم‌وبیش از‌هم‌پاشیده او خبر ندارد و درعین‌حال، این پسر جدی، یک نابغه‌ تمام‌عیار در علوم انسانی است و در ادامه فصل اول، پس از پایان دبیرستان موفق می‌شود از کمبریج بورس تحصیلی برای تحصیل در رشته علم اخلاق دریافت کند.

تونی در دوران دانشجویی در بریستول، رابطه‌ای را با یک دختر کم‌وبیش رازآلود آغاز می‌کند، به نام ورونیکا فورد. این دو مانند هر رابطه‌ای که در چنین بستر فرهنگی و اجتماعی شکل می‌گیرد مدام در حال کلنجاررفتن با یکدیگرند. کمی بعد، تونی به حومه‌نشین محل زندگی دختر می‌رود و یکی دو روزی را در کنار خانواده می‌گذراند. شب اول، وقتی به خواب می‌رود که یک روز بد را پشت‌سر گذاشته و همه‌طور تحقیری را از جانب خانواده‌ دختر به جان خریده است. صبح هم که بیدار می شود اهل خانه برای پیاده‌روی بیرون رفته‌اند و تنها مادر خانواده در حال آماده‌کردن صبحانه در آشپزخانه پاسخگوی مهمان خانه است. اینجا یک صحنه‌ کلیدی در کتاب شکل می‌گیرد: «مادر مکث کرد، فنجانی چای برای خود ریخت، تخم‌مرغ دیگری در تابه شکست، به یک قفسه‌ پر از کاسه و بشقاب تکیه داد، و گفت، اجازه نده ورونیکا هرچه دلش خواست بکند» (ص 33). این جمله چه بود؟ چرا؟

تونی وبستر در این لحظه می‌ماند که چه جوابی بدهد اما به‌هرحال، با یکی دو دیالوگ ابزورد غائله به پایان می‌رسد و راوی هم کمی بعدتر از آنجا می‌رود. در ادامه ورونیکا پیش تونی می‌آید و او دختر را با دوستانش آشنا می‌کند. آشنایی که به رابطه‌ ورونیکا و ایدریئن می‌انجامد. این دو برای تونی نامه‌ای می‌نویسند و در آن به تونی اطلاع می‌دهند که با یکدیگر هستند. تونی دل‌شکسته از این اتفاق، کارت‌پستالی برایشان پست می‌کند که اینجانب عین خیالش هم نیست. بعد هر دوی آن‌ها را از زندگی بیرون می‌کند و برای مدتی به آمریکا می‌رود و در آنجا زندگی کولی‌واری را از سر می‌گذراند، به محض بازگشت به انگلستان، مادرش نامه‌هایی را به او می‌دهد که در آن مدت برایش ارسال شده بوده. نامه‌هایی که یکی دوتا از آن‌ها، خبر از خودکشی ایدریئن می‌دهد.

در فصل دوم کتاب، اتفاقات در دوران سالخوردگی تونی می‌گذرند. یعنی چهل سال بعد. او یک زندگی آرام را پشت‌سر گذاشته و ازدواج و طلاقی دوستانه داشته است. دختری به نام سوزی دارد و با بالا و پایین، زندگی روبه‌راهی دارد. اما ناگهان متوجه می‌شود که از مادر ورونیکا، به او پانصد لیره به ارث رسیده و همراه با دفتر خاطرات دوست جوانمرگش ایدریئن! تونی در ادامه برای به‌دست‌آوردن دفترچه خاطرات وارد عمل می‌شود، اما با ممانعت ورونیکا همراه است. از اینجای کتاب به‌بعد تا یک‌پنجم نهایی، شرح کش‌و‌قوس‌هایی است که راوی با ورونیکا برای به‌دست‌آوردن دفتر خاطرات دوستش دارد و در این حیص‌وبیص به نامه‌ای از خودش نیز دسترسی پیدا می‌کند که در آن فوجی از ناسزا و نفرین را به ورونیکا و ایدریئن داده است، آن‌هم پیش از ارسال آن کارت‌پستالِ من عین خیالم هم نیست.

اینجاست که خواننده کمی تا قسمتی درک می‌کند که نابسندگی مدارک در عین نارسایی حافظه، چه راهروهای انحرافی‌ای را می‌تواند برای تاریخ طراحی کند. گیرودار بر سر دفترچه خاطرات ایدریئن ادامه می‌یابد تا اینکه یک شب، در یک کافه‌رستوران او با مردی برخورد می‌کند که شباهت عجیبی با دوست مرحومش دارد. او پسر ایدریئن است که دچار اختلال حواس شده است. پسر نیز ایدریئن نام دارد و با یک راهنما و کمک‌حال این‌طرف و آن‌طرف می‌رود. تونی سعی می‌کند با ایدریئن پسر ارتباط برقرار کند اما مرد کمک‌حال مانع می‌شود... اینجاست که تونی با یک گفت‌وگوی کوتاه متوجه می‌شود، این پسر حاصل رابطه‌ دوست مرحوش با ورونیکا فورد نیست: «فکر کردم به زنی که سرسری و هول‌هولکی تخم‌مرغ نیمرو می‌کرد و وقتی یکی از تخم‌مرغ‌ها در ظرفشویی شکست خم به ابرو نیاورد. بعد دیرتر همان زن زیر اقاقیای غرق نور آفتاب، یواشکی به‌جای خداحافظی اشاره‌ای افقی در سطح کمر کرد...» صحبت از انباشتگی است، صحبت از مسئولیت است و در ورای این‌ها صحبت از ناآرامی است، ناآرامی بسیار. رسیدن به چنین درکی از تاریخ‌ می‌تواند راهگشای بسیار خوبی باشد، در اخلاقِ داوری‌ها، در بروز خلاقیت‌ها و در هدایت ناآرامی‌ها.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...