برشی از «رستاخیز» تولستوی با ترجمه سروش حبیبی


نخلیودوف، قهرمان داستان، دستخوش انقلاب روحی شدیدی به ملکی که از خاله هایش به او رسیده و در جوانی او صحنه ماجرای دردناکی برایش بوده آمده به این قصد که با زندگی رعایای خود از نزدیک آشنا شود.

نخلیودوف وقتی از دروازه خانه بیرون می آمد زن روستایی جوان را دوباره دید که پیشبند کرباس رنگین به تن و گوشوار خودساخته به گوش، برهنه پا، با قدم های بلند، در کوره راه خاکی، که از میان سبزه زار می گذشت و بوته های بارهنگ و اکلیل کوهی کنار آن روییده بود، به سرعت دوان پیش می آمد. از جایی که رفته بود بازمی گشت. فقط دست چپش را با شدت و سرعت حرکت می داد، در راستایی عمود بر راستای راهی که می رفت و با دست راستش خروس سرخ رنگی را بر شکم می فشرد. خروس که تاج سرخش با حرکت زن می جنبید بسیار آرام به نظر می رسید، گرچه چشمانش به هر سو حرکت می کرد و گاهی یک پای سیاهش را می کشید و بلند می کرد و بر پیشبند دختر چنگ می انداخت. دختر چون به ارباب نزدیک شد اول آهنگ قدم های خود را اندکی کند کرد و بعد به آرامی پیش آمد و چون به او رسید ایستاد و کرنشی کرد و تازه وقتی ارباب از کنارش گذشت با خروسش به راه خود ادامه داد. نخلیودوف به سوی ده سرازیر شد. به چاه آب نرسیده پیرزن کوژپشتی دید که پیرهن کثیف و زبر و زمختی به تن داشت و دو سطل سنگین پر از آب در دو دست پیش می آمد. چون به او رسید سطل هایش را با احتیاط بر زمین گذاشت و ایستاد و کمی کمر راست کرد و بعد پیش او خم شد.

رستاخیز | برشی از رمان تولستوی

بعد از چاه، آب روستا شروع می شد. ساعت ده بود و هوا آفتابی و گرم بود و از همان وقت دم کرده. آسمان داشت کم کم ابری می شد و ابرها گهگاه خورشید را می پوشاندند. در سراسر کوچه بوی تند و گزنده اما نه ناخوشایند پهن در فضا بود که کمی از گاری هایی می آمد که روی جاده راست و در آفتاب درخشان رو به بالامی رفتند، اما منبع اصلی آن روستا خانه ها بود که تازه پهن را در آنها زیر ورو کرده و باد داده بودند و از دروازه های بازمانده، که نخلیودوف از کنارشان می گذشت بیرون می زد. روستاییانی که برهنه پا در کنار گاری شان می رفتند و لباسشان به پهن آب آلوده بود برمی گشتند و هاج و واج این ارباب بلندبالا و تنومندی را، که با آن کلاه خاکستری و نوار ابریشمین اش که در آفتاب برق می زد به ده می رفت و هر دو قدم یک بار نوک عصای براق و سیمین دسته اش را به نرمی با زمین آشنا می کرد، نگاه می کردند. موژیک هایی که با گاری های خالی بتاخت از صحرا بازمی گشتند و به سبب ناهمواری های جاده روی گاری برمی جستند به دیدن او کلاه از سر برمی داشتند و با تعجب به این ارباب عجیبی که پیاده از کوچه آنها می گذشت چشم می دوختند. زن های روستایی از دروازه های خانه بیرون می آمدند یا روی پلکان خانه ها ظاهر می‌شدند و او را به هم نشان می‌دادند و با نگاه بدرقه اش می کردند. از کنار چهارمین دروازه ای که سر راهش بود ناچار ایستاد زیرا گاری هایی از دروازه بیرون می آمدند و چرخ هاشان غژغژ صدا می کرد و کوهی پهن بارشان بود. پهن را هموار کرده و روی آن حصیر پهن کرده بودند تا راننده گاری بتواند روی آن بنشیند. پسرک شش ساله ای، در انتظار سواری، پای گاری بی تاب بود. روستایی جوانی، که چارق به پا داشت و گشاد گشاد راه می رفت یابو را هدایت کنان گاری را از دروازه بیرون می آورد. کره اسب درازپای کبودرنگی از دروازه بیرون جست اما به دیدن نخلیودوف که انتظارش را نداشت به کنار گاری پناه برد، اما رانش به چرخ گاری مالید و مجروح شد. باز پیش جست و از گاری سنگین جلو زد و خود را به پهلوی مادرش، که به گاری بسته شده بود و از نگرانی برای کره اش شیهه می کشید چسباند. یابوی بعدی را پیرمردی لاغر اما چالاک بیرون می آورد، که برهنه پا بود و استخوان های کتفش از زیر پیرهنش بیرون زده بود و شلواری راه راه به پا و پیرهنی کثیف به تن داشت.

وقتی کار بیرون آوردن گاری ها از دروازه تمام شد و یابوها روی خاک سخت راه، که پهن خشک جای جا روی آن پراکنده بود به راه افتادند. پیرمرد به سمت دروازه بازگشت و به نخلیودوف تعظیم کرد و گفت:
- تو خواهرزادهء اربابهای خدا بیامرزی؟
- بله، من خواهرزاده آنهایم!
پیرمرد که آدم کم حرفی نبود گفت: «خوش اومدی! اومدی حال ما رو بپرسی؟»
نخلیودوف که نمی دانست چه جوابی بدهد گفت: «بله، بله، بگو ببینم حالتان چطور است. چه می کنید؟»
پیرمرد پرحرف، خوشحال از اینکه فرصت حرف زدن با ارباب را پیداکرده، انگاری با لذت و لحنی کشدار و آهنگین گفت: «چه حالی ارباب، چی می تونیم بکنیم؟ زندگی از این خرابتر نمی شه!»
نخلیودوف از جاده کنار رفت و به آستانه دروازه آمد و پرسید: «چرا؟ خدا نکند خراب باشد! چه شده؟»
پیرمرد به زمین روفته و از پهن پاک زیر سقف آمد و ادامه داد: «خرابه دیگه! از این بدتر که نمیشه!»

نخلیودوف همراه پیرمرد به زیر سقف آمد. پیرمرد گفت: «خودت نیگا کن. من دوازده سر نونخور دارم.» و به دو زنی که لچک شان کنار رفته بود و عرق می ریختند و چهارشاخه به دست در کنار آخرین تل پهن ایستاده بودند اشاره کرد و ادامه داد: «ماهی شش پوت آرد بایس بخرم. از کجا بیارم؟»

- محصول خودت کافی نیست؟
پیرمرد با لحنی تمسخرآمیز گفت: «محصول خودم؟ سه نفرم سیرنمی کنه! [۱] امسال محصول مون هشت خرمن چه بیشتر نبود. تا شب عیدم نکشید.»
- خوب پس چه می کنید؟
- چی داریم بکنیم؟ یه پسرمو کرایه دادم. رفته کارگری می کنه! از حضرت اشرفم قرض گرفتم. سهم مالکم ام هنوز ندادم!»
- سهم مالکت چقدر می شود؟
- هر نوبتی هفده روبل. این زندگی ماس! خدا نصیب نکنه! من خودم نمی دونم چه جوری زنده موندم!»
نخلیودوف از جایی که ایستاده بود و زمینش پاک شده بود از روی زمینی که پهن زعفرانی رنگی همچنان بر آن بود به سمت کلبه روان پرسید: «من را به کلبه ات راه می دی؟»

پیرمرد گفت: «چرا نه؟ بفرما، قدمت روی چشم!» و با پای برهنه، طوری که پهن خیس از لای انگشتان پایش بیرون می زد پیش دوید و در کلبه را باز کرد. زن ها لچک شان را بر سر آراستند و با چشمانی پر از وحشت و کنجکاوی، به این اربابی که لباسی پاکیزه به تن و دکمه های سردست طلابر آستین داشت و به خانه شان می رفت نگاه می کردند.

دو دختربچه، که جز پیرهنی زمخت بر تن نداشتند از کلبه بیرون دویدند. نخلیودوف کلاه از سر برداشت و خمیده پشت از در کوتاه کلبه وارد شد. از دالانکی گذشت و به اتاقی کثیف و تنگ رسید، که دو دستگاه بافندگی بیشتر فضای آن را می گرفت. بوی غذای ترشیده در فضا بود. پیرزنی کنار اجاق ایستاده بود، آستین هایش را بالازده بود و ساعدهای خشکیده و آفتاب سوخته اش پیدا بود.

پیرمرد گفت: «بیا، ارباب اومده خونمون مهمونی!» پیرزن، که زن بانشاطی بود، آستین های خود را فروکشان به مهربانی گفت: «خوش اومدی ارباب! قدمت بالای چشم!»
نخلیودوف گفت: «می خواستم ببینم چه جور زندگی می کنید!»
پیرزن، سرش را با حرکتی عصبی جنباند و گفت: «زندگی؟ همین جور که می بینی! این سقف چیزی نمونده رو سرمون پایین بیاد و یکی دونفررو نفله کنه! اما این پیرمرد می گه کلبه خوبیه، از سرمونم زیاده! خوب، لابد حق داره! ما خودمون خبر نداریم زندگی مونو شاه نداره! من حالادارم یه چیزی درست می کنم که مردا بخورن!»

- خوب، غذاتان چیست؟
پیرزن خندید و دندان هایی را که برایش مانده بود نمایان ساخت و گفت: «غذای ما، غذای اعیونا! اول نون و کواس [۲] بعد کواس با نون!»
- نه، شوخی را کنار بگذارید! نشانم بدید ناهار امروزتان چیست؟
پیرمرد خندید و گفت: «غذا؟ غذای ما خیلی مفصل نیست! نشونش بده، پیرزن، غذامونو نشونش بده!»

پیرزن سری تکان داد و گفت: «می خوای غذای دهاتی ما رو ببینی چیه؟ عجب اربابی! از همه چیز می خواد سر درآره! گفتم که نون و کواس. بعدش آش کلم. دیروز زنا ماهی هم گرفتن و یک خرده برام آوردن. منم کردمش تو آش کلم. این دفعه آشمون گوشتم داره. بعدش هم سیب زمینی!»

- همین؟
پیرزن خندید و به سمت در نگاه کرد و گفت: «دیگه چی می خوای؟ یک قلپ شیرم دنبالش می کنیم تا از گلومون پایین بره!»
در کلبه باز مانده بود و دالان پر از دهاتی بود. پسربچه ها دخترکان و زنان بچه به بغل در هم تپیده بودند و این ارباب عجیب را تماشا می کردند، که آمده بود ببیند که موژیک ها چه می خورند. و پیرزن البته به خود می بالید که با ارباب حرف زده و توانسته به او توضیح بدهد و می دانست که چه جور با ارباب ها رفتار کند.

پیرمرد گفت: «بله قربان، زندگی سگی داریم. حرف ندار.» و رو به جمعیت دالان کرد و گفت: «برید پی کارتون! یااله گورتونو گم کنین!»
نخلیودوف گفت: «خوب، خدا نگهدار!» و ناراحت بود و شرمسار، گرچه برای این احساس خود هیچ توضیحی نداشت.
پیرمرد گفت: «خدا نگهدارت باشه ارباب! خونه ما رو روشن کردی! خدا عوضت بده که یاد ما افتادی!»
جمعیت دالان به هم فشار آوردند و راهی باز کردند تا ارباب بگذرد. نخلیودوف به کوچه رفت و رو به بالابه راه افتاد. دو پسربچه برهنه پا به دنبال او از دالان بیرون آمدند. یکی بزرگ تر بود و پیرهن کثیفی به تن داشت که زمانی سفید بوده بود و دیگری پیرهن کهنه و پاره ای که در اصل گلی بود اما رنگی برایش نمانده بود.

آنکه پیرهن سفید داشت پرسید: «خوب ارباب، حالامی خوای کجا بری؟»
نخلیودوف گفت: «می روم سراغ ماتریونا خارینا. تو می شناسیش؟»
پسرک کوچک تر که پیرهن پاره گلی رنگ به تن داشت معلوم نبود چرا خندید. اما پسرک بزرگتر با لحنی جدی باز پرسید: «کدوم ماتریونا؟ پیره رو میگی؟»
- بله، پیره!
- خوب، پس سمینکا رو می خوای! اون ور دهه. ما دنبالت میایم. یالافیدکا، بیا اربابو ببریم!
- پس اسبا چی میشن؟
- خدا بخواد بلایی سرشون نمیاید!
فیدکا مخالفتی نداشت و سه نفری رو به بالادر کوچه به راه افتادند.

نخلیودوف با بچه ها راحت تر بود تا با سالمندان و ضمن راه با آنها حرف می زد.
پسرک کوچک تر که پیرهن گلی رنگ به تن داشت دیگر نمی خندید و حرف هایش مثل رفیق بزرگ ترش معقول و باتفصیل بود.
نخلیودوف پرسید: «توی ده شما از همه بی چیزتر کیست؟»
- از همه ندارتر؟ میخاییلا خیلی گداس! سمیون ماکاروف هم گداس! مارفا که دیگه هیچ! از همه شون گداتره!»
فیدکا گفت: «آنی سیا رو چرا نمی گی؟ از همه اینا گداتره! آنی سیا یه گابم نداره. برا نون شبش می ره گدایی!»

پسر بزرگ تر گفت: «آنی سیا گاب نداره، اما سه نفر بیشتر نیسن! مارفا باس شیکم پنج نفرو سیر کنه!»
پسرک گلیپوش که طرفدار آنی سیا بود گفت: «باشه، عوضش آنی سیا بیوه اس!»
پسر بزرگ تر گفت: «خوب بیوه باشه! اون یکی شوهر داره اما با بیوه فرقی نداره!»
نخلیودوف پرسید: «شوهرش کجاست؟»
پسرک اصطلاح معمول را بکاربران گفت: «تو زندونه، آب خنک می خوره و شیپیشا رو چاق می کنه!»

پسرک کوچک تر، که صورت سرخی داشت فورا به تفصیل توضیح داد که: «تابستون دو تا درخت توس از جنگل برید. درختا کهن نبودن. آخه جنگل مال اربابه! شیش ماهه که تو زندونه! حالازنش می ره گدایی، خوب چکار کنه، شیکم سه تا بچه و مادربزرگ پیرش رو بایس سیر کنه!»

نخلیودوف پرسید: «خانه اش کجاست؟»
پسرک گفت: «همین جا!» و کلبه ای را نشان داد، در کنار همان کوره راهی که نخلیودوف در آن پیش می رفت و طفل خردسالی، که مویی به رنگ کاه داشت ایستاده بود و به زحمت تعادل خود را بر پاهای چنبری لرزانش حفظ می کرد.

در این هنگام زنی که پیرهن خاکستری رنگ کثیفی به تن داشت و به آن می مانست که خاکستر بر آن پاشیده باشند وحشت زده از کلبه بیرون دوید و فریاد زد: «واسکا! باز کجا رفتی شیطونک!» و طوری طفلش را بغل زد و به کلبه برد که گفتی می ترسید نخلیودوف بلایی سرش بیاورد.

این همان زنی بود که شوهرش به گناه بریدن چند نهال توس از جنگل ارباب به زندان افتاده بود.

وقتی به کلبه ماتریونا نزدیک شدند نخلیودوف پرسید: «خوب، حالااین ماتریونا چه؟ او هم گداست؟»

پسرک لاغر سرخرو با لحنی قاطع، که حکایت از یقینش می کرد گفت: «چی؟ ماتروینا گدا کجا بود؟ ماتریونا مشروب قاچاق می فروشه!»

نخلیودوف وقتی به کلبه ماتریونا رسید پسرکان را مرخص کرد و به راهرو و بعد به کلبه وارد شد. کلبه پیرزن شش آرشین بیشتر نبود به طوری که یک آدم بزرگ نمی توانست روی تختی که پشت بخاری بود بخوابد و پایش را دراز کند. نخلیودوف با خود گفت: «طفلک کاتیوشا روی همین تخت زاییده و بعد بیمار افتاده!» تقریبا تمام فضای کلبه را دستگاه جولاهی آشغال کرده بود و وقتی نخلیودوف وارد شد و سرش به سر در کوتاه کلبه خورد پیرزن و بزرگ ترین نوه اش که دخترکی بود داشتند تار بر آن می بستند.

دو نوه دیگر به دنبال ارباب شتابان به کلبه بازگشته و پشت سر او در درگاه ایستاده دست به چهارچوب در گرفته بودند.
پیرزن، که خلقش تنگ بود، زیرا گره ای در کارش پیدا شده بود با لحن تشر گفت: «با کی کار داری؟»
از این گذشته چون مشروب قاچاق می فروخت به بیگانگان بدگمان بود و از آنها می ترسید.
نخلیودوف گفت: «من مالکم. می خواستم با شما حرف بزنم.»
پیرزن در صورت او زل زده کمی ساکت ماند. بعد ناگهان سراپا عوض شد و با مهربانی دروغین و خوشرویی مجازینی گفت: «وای خاک تو سرم! تویی شاه پسرا؟ من پیر خرفتو بگو که بجا نیاوردمت! گفتم لابد یه غریبه اس راه گم کرده یا اومده اسباب دردسر بشه! وای خدا رو شکر نمردم و دیدمت!»

نخلیودوف نگاهی به در بازمانده کرد، که بچه ها و پشت سرشان زن لاغری در درگاه آن ایستاده بودند و زن طفل کوچکی در بغل داشت نحیف و بیمار، که با وجود بیماری لبخند می زد. گفت: «می خواستم دو کلمه خصوصی با شما حرف بزنم.»

پیرزن رو به بچه ها داد زد: «اینجا چی می خواین خبر مرگتون؟ ندیده دیدین؟ ببینم این چوبم کو؟ یالابرین گورتونو گم کنین! درم پشت سرتون ببندین!»
بچه ها فرار کردند و زن لاغر نیز در را بست.
پیرزن گفت: «من می گم این کیه اومده سراغ من. حالامی بینم خود اربابه! دردت به جونم! کلبه تاریک ما رو روشن کردی! فدات شم! این سوراخی من قابل تو رو نداره، قدمت رو چشمم! بیا تصدقت، بیا اینجا بنشین! بیا حضرت اجل!»
این را که می گفت نیمکت را با گوشه پرده پنجره پاک کرد. «منو تماشا کن که می گفتم این غریبه کیه اومده سروقت من. حالامی بینم خود اربابه! جونم به قربونت! ما که هرچی داریم از تو داریم. پیر شدم و خرفت شدم، مادر! چشمم دیگه درست نمی بینه! بایس منو ببخشی!»

نخلیودوف نشست و پیرزن جلوش ایستاد، دست راستش را ستون چانه کرده و آرنچ تیز و استخوانی آن را بر دست چپ تکیه داده و با لحنی آهنگین گفت:

- اما توهم دیگه خیلی جوون نیستی، اون وقتا یه شاخ شمشاد بودی! حالاتماشاش کن خدا مرگم بده! تو هم پا به سن گذاشتی! انگار تو هم دردسر داری!»
- من آمده ام یک چیزی از تو بپرسم. تو کاتیوشا ماسلاوا یادت هست؟
- کاتیوشا؟ معلومه که یادمه! چطور می شه یادم رفته باشه؟ خواهرزاده ام بود... وای خدا، چه اشک ها براش ریخت! خاطرت جمع باشه، من از قضیه خبر دارم. پدرکم، کیه که گناه نکرده باشه؟ یا خجالت تزار رو نداشته باشه؟ کار جوونیست دیگه! شما با هم چای و قهوه می خوردین! خوب، از کار شیطون نباس غافل شد! حرومزاده خیلی مکاره! چی می شه کرد دیگه! حالاتو اگه ولش کرده بودی، حق داشتی غصه شو بخوری! اما بزرگی کردی و مهربون بودی و صد روبل بش دادی! اون وقت این دختر دیوونه چی کرد؟ خدا یه ذره عقل به این دختر نداده بود. اگه نصیحت منو گوش کرده بود می تونست مثل یه خانوم زندگیشو بکنه! خواهرزاده منه، باشه، اما من حق رو می گم! من یه جای خیلی خوبی براش پیدا کردم. اما سرش خیلی باد داشت. تمکین نمی کرد. اربابشو فحش کاری کرد. تو خودت بگو! ما بیچاره ها که نمی شه تو روی اربابمون وایسیم. بد وبیراه بش بگیم. خوب، معلومه بیرونش کردن. بعد رفت پیش یه جنگلبون. اگه عاقل بود می تونست همونجا موندنی بشه. اما نه، کله شقی کرد.

- من می خواستم از بچه اش برایم بگویی! اینجا پیش تو زایید، نه؟

- بچه رو میگی، پدرکم؟ من اون وقت خوب بش فکر می کردم. کاتیوشا حالش خیلی بد بود. فکر نمی کردم دیگه بتونه از جاش بلندشه. خودم بچه رو بردم غسل تعمیدش دادم و دادمش پرورشگاه. گفتم اگه مادر بیچاره مردنیه چرا این فرشته معصومو اینجا نگه دارم و عذابش بدم؟ این جور وقتا مردم کار منو نمی کنن. بچه رو نگه می دارن و شیرش نمی دن تا بچه بمیره! من گفتم یه کار خیر می کنم. بچه رو می برم پرورشگاه تا زنده بمونه. پول که داریم!»

- خوب، بچه را که دادید یک شماره ندادند؟
- چرا پدرکم، شماره ام دادن! اما طفل معصوم زود مرد. زنک به من گفت بچه رسیده و نرسیده مرد.
- زنک کیست؟
- همون که بچه رو برد پرورشگاه دیگه! مال سکارودنایه. کارش همین بود. اسمش مالانیا بود. اما عمرشو داد به تو! زن باعرضه ای بود. فکرمی کنی چه کار می کرد؟ بچه بش می دادن. بچه ها رو نگه می داشت، شیر می داد تا چند تا بشن و ببردشون. سه تا چهارتا که می شدن با هم می بردشون مسکو پرورشگاه. کارشو خوب بلد بود. یه گهواره بزرگ داشت به قدر دو تا گهواره! یه دسته ام داشت. بچه ها رو طوری توش می خوابوند که سراشون چهار گوشه گهواره باشه و پاهاشون وسط پهلوی هم. تا به سر و صورت هم لگد نزنن. این جوری چهار تا چهارتا می بردشون. یکی یه پستونک ام می ذاشت تو دهنشون تا طفلکیا جیغ نکشن.»

- خوب، بعد؟
- هیچی دیگه، بچه کاترینا رم اون برد. اما دو هفته ای پیش خودش نگهش داشت تا چند تا بچه جمع شن!
نخلیودوف پرسید: «خوب، بگو بچه سالم و سرحال بود؟»
- مثل یه تیکه ماه، همچنین بچه ای هیچ جا پیدا نمی کنی!» و با چشم پیرش چشمکی به او زد و افزود: «عین خودت، پدرکم!»
- پس چرا مرد؟ لابد خوب غذا بش نداده بوده!»

- چه غذایی پدرکم! مال خودش که نبود. دلش چه سوخته بود! آنقدر غذا بش می داد که زنده به پرورشگاه برسه! گفت به مسکو که رسید مرد. مدرکم داشت. بچه را زنده به پرورشگاه رسونده بود. زنک با کله ای بود!»

و این تمام چیزی بود که نخلیودوف درباره فرزندش دانست.

پی نوشت ها:
۱- چنانکه می دانید مقیاس وسعت زمین با شمار بندگان مردی که به آن زمین تعلق داشتند سنجیده می شد.
۲- کواس نوشابه ای است اندکی الکلی، که از تخمیر جو و نان های کهنه که کسی نمی خورد و گاهی میوه های ترس. نوشابه فقیرانه ای است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...