اینجا سرزمین ماست | الف


«بلای کبوترها» [The plague of doves] رمانی از لوییز اردریک [Louise Erdrich] روایت زندگی بخشی از مردم آمریکاست که به نوعی در حاشیه و یا شاید در درجه‌ی دوم اهمیت قرار داشته‌اند و دارند. هر چند که منظور از این بخشِ در حاشیه، به طور کلی سرخپوستان بومی آمریکاست اما تفاوت‌های نسلی باعث می‌شود که بتوان آن‌ها را در قالب سه دسته، تقسیم‌بندی کرد: دسته‌ی اول، سرخپوستان اصیلی هستند که در قرن بیستم، زندگی متفاوتی از پدران‌شان را در کنار مهاجران زیسته‌اند اما در پایان راه، همچنان از حضور این موجودات سفیدپوست و حیله‌گر شگفت‌زده‌اند. دسته‌ی دوم فرزندان این سرخپوستان‌اند که تلاش کرده‌اند تا با مهاجران که حالا صاحبان اصلی سرزمین‌شان شده‌اند، دوستی پیشه کنند. پس به تشکیل اجتماعات چند‌فرهنگی، روی خوش نشان دادند تا آن جا که با سفیدپوستان ازدواج کرده و بچه‌دار شده و بخش فعال جامعه را ساختند.

بلای کبوترها [The plague of doves] رمانی از لوییز اردریک [Louise Erdrich]

و دسته‌ی سوم، کودکان دورگه‌ای که در جامعه‌ای تک‌فرهنگی و آمریکایی زندگی می‌کنند. جامعه‌ای با همه‌ی مشخصه‌های دنیای همگن مدرن که در آن همه باید مثل هم باشند؛ با لباس یکسان، زبان یکسان، غذا و فرهنگ و آداب و رسوم یکسان. دنیایی که در آن کسی مهاجر یا حتی صاحب‌خانه نیست. این نسل اما از سویی با خانواده‌ای بزرگ‌تر از خانواده‌های تک‌هسته‌ای و با حضور پدربزرگ‌ها و مادر‌بزرگ‌های سرخپوست متعلق به دسته‌ی اول زندگی می‌کنند و تحت تأثیر نوع نگاه آن‌ها به زندگی و ابعادش هستند. کودکانی که از سن بسیار کم، با جادوی قصه‌های این پدر و مادربزرگ‌ها رشد می‌کنند و جهان روایت برای‌شان نه قصه و افسانه که بخشی مهم از واقعیت است. واقعیتی رئالیستی که سرانجام برای سایر مردم جامعه و جهان که چنین تجربه‌ای از در‌هم‌آمیختگی قصه و واقعیت، عجایب و امور معمولی ندارند، رئالیسم جادویی را می‌آفریند.

لوییز اردریک که یکی از همان کودکان دسته‌ی سوم بوده است، داستان زندگی این نسل‌ها را در کنار هم و در تعامل با هم روایت می‌کند. هر چند که او داستانی به شیوه‌ی زندگی‌نامه، از شخصیتی به نام اولینا خلق می‌کند و به تبع ژانر اثرش، واقع‌گراست. اما رئالیسم جادویی پنهان در باورهای کودکی تا بزرگسالی شخصیت‌هایش، سبک کارش را با نویسندگانی چون مارکز پیوند می‌زند. اردریک داستانی مدرن خلق می‌‌کند اما رد پای پست مدرنیسم آمیخته با خرده‌فرهنگ‌های قبیله‌ای متفاوت، در جای جای تفکرات کودک راوی داستان و سایر شخصیت‌های اصلی و فرعی دیده می‌شود. توجه به ریشه‌ها، علاقه به داستان اعضای دور و نزدیک فامیل، روایت عشق و جنگ و مرگ و زندگی در فرهنگی متفاوت، همان عاملی است که با یکسان‌گرایی مدرنیسم مقابله می‌کند و فردیتی شکل‌یافته می‌آفریند. چیزی که ادبیات سرخپوستان را در عین مدرن بودن، متفاوت و خواندنی نیز می‌کند، همین توجه عمیق و ذاتی به ریشه‌هاست.

شخصیت‌های اصلی رمان را اولینا، قاضی آنتون بازیل کوتس، مارن وُلده و دکتر کوردلیا لاکرن می‌سازند که بخش‌های مختلف کتاب نیز با نام آن‌ها نام‌گذاری شده است. این شخصیت‌ها که در بخش‌های مختلف، راوی یا محور اصلی روایت هستند، همیشه در خانواده زندگی کرده‌اند و حاشیه‌ای پر از شخصیت‌های گوناگون آن‌ها را احاطه کرده است، هر بار مسائلی مربوط به گذشته و حال را از زاویه‌ی نگاه خود روایت می‌کنند: «فهمیدم که اتفاقاً آزادی در فرار کردن نیست، بلکه در قلب و ذهن و دست‌هایت اتفاق می‌افتد. بعد از آن روز، هر وقت که می‌توانستم، کاری می‌کردم تا در خانه تنها بمانم. تا بقیه می‌رفتند، ویولن را از مخفیگاهش در زیر پتوهای توی جارختخوابی بیرون می‌کشیدم و هر طور دلم می‌خواست، کوکش می‌کردم. بی این که بدانم هر صدای مشخصی چه اسمی دارد، یاد گرفتم هربار یک نت بزنم. این صداها را به هم چسباندم. نت‌هایی که به هم وصل می‌کردم، مو را به تنم سیخ می‌کرد.»

زبان اثر با وجود تعدد راویان و تعدد شخصیت‌های اصلی و فرعی و خرده‌روایت‌های بسیاری که در دل خط اصلی روایت گنجانده شده است، همچنان روان و ساده باقی مانده است و این ویژگی‌ها در ترجمه‌ی فارسی آن نیز حفظ شده است. به علاوه زبان کتاب از چند منظر آمیخته به طنزی عمیق است، چه آن جا که راویان باورهای عمیق کودکی خود را روایت می‌کنند و چه آن جا که تلاش کشیشان مهاجر و مبلغان مذهبی را برای مسیحی کردن سرخپوستان به چالش می‌کشند. تلاشی که در نهایت نیز به خلق نسخه‌ی نوینی از دینداری و ایمان می‌انجامد که نشانه‌هایی از مسیحیت و مشخصه‌هایی از باورهای کهن هر قبیله دارد. «ستاره‌ها چشمان خداوندند و از همان آغاز پیدایش زمین مراقب ما هستند. فکر می‌کنید برای هر یک از ما چشمی در آسمان نیست که مراقب باشد؟ خودتان بروید و ستاره‌ها را بشمرید. بروید و در کتاب مقدس بگردید و همه‌ی اسم‌ها و افعال را جمع بزنید، مثل وقتی که معنای چیزی را که می‌خواهید، پیدا می‌کنید. معلوم است که نمی‌توانید. درک یا در وجود شما هست یا نیست. می‌توانید روزها از چشم ستارگان پنهان باشید اما شب‌ها که زیر ستارگانید، زیر انبوهی از آن‌ها، چشم و نگاه سوراخ‌تان می‌کند.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...