[داستان کوتاه]
ترجمه اعظم رسولی

آدالبرتوی نگهبان، یک مرغ داشت. او جزو نگهبانان داخلی یک سازمان بزرگ بود و این مرغ را در حیاط خلوت کارخانه نگه می‌داشت؛ رییس نگهبانان خودش این اجازه را به او داده بود. آدالبرتو دلش می‌خواست بتواند کم کم یک مرغدانی برای خودش راه بیندازد و این کار را با خریدن آن مرغ شروع کرده بود. به او اطمینان داده بودند که خوب تخم می‌گذارد و جانور بی سر و صدایی است و اینکه هیچ‌وقت جرئت نمی‌کند با قدقدش محیط جدی کارخانه را بر هم بزند. آدالبرتو شکایتی هم نداشت: مرغ روزی حداقل یک تخم برایش می‌گذاشت، و اگر به خاطر قدقدهای گاه و بی‌گاهِ آرامَش نبود، فکر می‌کردی لال است؛ امّا راستش آدالبرتو فقط اجازه داشت مرغ را داخل قفس نگه دارد، با این حال خاک حیاط، که از چند سال پیش به تصرف تمدن ماشینی درآمده بود، تنها پر از پیچ و مهره‌های زنگ زده نبود، هنوز کرم‌های خاکی‌ای هم در آن می‌لولیدند. بی آنکه کسی بفهمد به مرغ اجازه داده شده بود در آن اطراف بچرخد و نوک بزند. بدین ترتیب بود که او، خاموش و محتاط، در بخش‌ها می‌آمد و می‌رفت، همه‌ی کارگرها او را می‌شناختند و به خاطر آزادی عمل و نداشتن مسئولیت به او حسادت می‌کردند.

روزی پیِترو، تراشکار پیر، متوجّه شد که توماسوی ریخته‌گر، که همسن و سال خودش بود، با جیب‌هایی پر از دانه به کارخانه می‌آید. توماسو رگ و ریشه‌ی روستایی خود را از یاد نبرده بود، از این رو خیلی زود به قابلیت پرنده پی برد و می‌خواست این موضوع را به آرزوی انتقام به خاطر همه‌ی آزارهایی که دیده بود، ربط دهد و با مانوری محتاطانه خود را به مرغ نگهبان نزدیک کرده و ترغیبش کند تا در جعبه‌ی آت آشغال‌هایی که کنار میز کار او قرار داشت، تخم بگذارد.

هربار که پیِترو به حقه‌های زیرکانه‌ی رفیقش پی می‌برد، ناراحت می‌شد چون از او انتظار چنین چیزی را نداشت و فوراً سعی می‌کرد کاری کند که کم نیاورد. از وقتی قرار بود با هم فامیل شوند، ـ پسرش تصمیم گرفته بود با دختر توماسو ازدواج کند ـ همیشه با هم دعوا می‌کردند. پس پیِترو هم، دانه تهیه کرد و یک جعبه‌ی آهنی تراشکاری را آماده گذاشت و سعی کرد تا آنجا که دستگاه‌هایی که مأمور رسیدگی به آنها بود او را مجال می‌دادند، توجّه مرغ را به سوی خود جلب کند. این مسابقه که فقط سر یک تخم‌مرغ نبود، بعدی اخلاقی هم در میان بود و بیشتر میان پیِترو و توماسو جریان داشت تا میان این دو نفر و آدالبرتو. آدالبرتوی بیچاره که دم درِ کارخانه کارگرها را هنگام ورود و خروج بازرسی می‌کرد و کیف‌ها و کیسه‌ها را می‌گشت، روحش از هیچ‌چیزی خبر نداشت.

پیِترو در گوشه‌ای از بخش تک و تنها بود. دیواری آن گوشه را محدود می‌کرد و به آنجا حالتی دنج می‌بخشید، یک درِ شیشه‌ای هم بود که رو به حیاط باز می‌شد و تا چند سال پیش در این سالن کوچک دو دستگاه بود و دو کارگر:‌ او و یکی دیگر. روزی، آن یکی به خاطر فتق از کار بیکار و پیِترو موقتاً مسئول رسیدگی به هر دو دستگاه شد. او یاد گرفت تا حرکاتش را آن طور که لازم بود نظم بخشد: اهرم یکی از دستگاه‌ها را پایین می‌آورد و سر دستگاه دوم می‌رفت تا قطعه‌ی تمام شده را بردارد. بیمار فتقی عمل شد و برگشت سر کار، امّا با گروه دیگری مشغول به کار شد. پیِترو برای همیشه مسئول هر دو دستگاه شد؛ ولی برای اینکه درست و حسابی به او بفهمانند که از روی فراموشی آن کارگر را جای دیگر نفرستاده‌اند، مأمور زمان‌سنجی سراغش آمد تا زمان کار او را محاسبه کند، آن وقت بود که دستگاه دیگری به دو دستگاه قبلی اضافه کرد: مأمور، حساب کرده بود که میان عملکرد دو دستگاه، پیِترو چند ثانیه وقت اضافه می‌آورد. بعد، پس از بازبینیِ کلی قراردادها، دستگاه چهارمی را هم به خاطر جبرانِ حالا خدا می‌داند کدام ضرر و زیان، تحویلش دادند.

در این شصت ساله بالاجبار یاد گرفته بود که در محدوده‌ی ساعات کاری معیّنی، مثل اسب‌گاری کار کند. امّا چون حقوقش با قبل هیچ فرقی نکرده بود، زندگی‌اش هم دستخوش هیچ تغییری نشد، تنها بیماری آسم برایش ماند و عادت اینکه تا می‌نشیند خوابش ببرد، حالا پیش هر کسی و هر کجا که بود فرقی نمی‌کرد. امّا پیرمردی قوی‌بنیه بود و بالاتر از همه روحیه‌ای سرزنده داشت و همیشه امیدوار بود به اینکه در آستانه‌ی تغییرات بزرگی قرار گرفته است.

هشت ساعت در روز، پیِترو بین چهار دستگاه می‌چرخید، و در هر چرخی همان حرکات پی در پی قبلی تکرار می‌شدند، حرکاتی آنچنان آشنا که می‌توانست هرگونه حرکت غیرضروری‌ای را ثبت و آهنگ خش‌خش نفس‌هایش را با آهنگ ‌کار تنظیم کند. حتّی مردمک چشمانش هم، درست مثل ستارگان، ردّ دقیقی را دنبال می‌کردند، زیرا هر دستگاه مراقبت و نگاهی خاص می‌طلبید، طوری که بتوان مهارش کرد تا گیر نکند و کار خراب نشود.

هنوز نیم ساعتی از شروع کار نگذشته، پیِترو احساس خستگی می‌کرد. سر و صدای کارخانه چون غرشی یکنواخت بر پرده‌ی گوشش می‌کوبید و آهنگ هر دو دستگاه نیز به آن اضافه می‌شد. او سوار بر این آهنگ موزون تقریباً گیج و منگ پیش می‌رفت. ناله‌ی تسمه‌ها بود که حرکت ماشین‌ها را به خاطر خرابی و یا پایان ساعات کاری کُند و متوقّفشان کرده و او را به خود می‌آورد، چیزی که برای او چون غریقی که به ساحل نجات می‌رسد، لذت‌بخش بود.

امّا آزادی و اختیار انسان حد و مرزی ندارد. افکار پیِترو، حتّی در این شرایط هم قادر بودند تار خود را از ماشینی به ماشین دیگر بتنند و چون تاری که بی‌وقفه از دهان عنکبوت تراوش می‌کند؛ تداوم خود را حفظ کنند. در گیرودار آن طرح‌های هندسی‌ای که قدم‌ها، حرکات و نگاه‌ها و واکنش‌ها نقش می‌کردند، پیِترو گاه خود را ارباب خود می‌دید، بی‌دغدغه، چون پدربزرگ روستانشینی می‌شد که صبح‌ها دیروقت زیر آلاچیقی می‌رود، خورشید را نظاره می‌کند و با سوتی سگش را صدا می‌زند و مراقب نوه‌هایش است که از شاخه‌ها آویزان شده‌اند و شاهد رشد روز به روز درخت‌های انجیر است.

مسلماً اختیار افکار را به دست گرفتن تنها از طریق روش خاصی حاصل می‌شد که برای درک آن زمانی دراز نیاز بود: مثلاً کافی بود بداند لحظه‌ای که می‌بایست حواسش به قطعه‌ی زیر دستگاه تراش باشد، رشته‌ی افکارش را پاره کند و همان‌طور که به قطعه‌ی تراشکاری تکیه کرده، دوباره افکارش را از سر گیرد. بیش از همه از وقتی که باید راه می‌رفت برای فکر کردن استفاده می‌کرد، زیرا هیچ‌وقت مثل لحظاتی که در مسیری آشنا قدم بر می‌داریم، خوب فکر نمی‌کنیم حتّی اگر این مسیر در اینجا، دو قدمی بیش نبود. یک قدم، دو قدم؛ امّا در همین مسیر به چه چیزهایی می‌شد فکر کرد: دوران پیری‌ای شاد، پر از یکشنبه‌هایی که در میدان می‌گذراند و به حرف‌های جمع دوستان گوش می‌کرد، نزدیک بلند‌گوها گوش تیز کرده تا اینکه شغلی برای پسر بیکارش پیدا کند و بعد چندان طولی نمی‌کشید که خود را در محاصره‌ی یک لشکر نوه‌ی ماهیگیر می‌یافت که در شب‌های تابستان، با چوب‌های ماهیگیری‌شان، همگی روی دیوارهای کنار رودخانه می‌نشستند. و او با دوستش توماسو، سر دوچرخه‌سواری یا بحران در دولت شرط‌بندی می‌کرد، شرط‌بندی‌ای چنان بزرگ که تا مدّتی هوس لجبازی با او به سرش نزند ـ و در عین حال نگاهش به تسمه‌ی دستگاه باشد که دوباره از همانجای همیشگی در نرود:

«اگه تو ماه مه (اهرم را بلند می‌کند!) پسرم با دختر اون جغد سفید عروسی کنه... (حالا حواسش به قطعه‌ی زیردستگاه تراش می‌رود!) اتاق بزرگه رو خالی می‌کنیم... (دو قدم بر می‌دارد)... اینطوری عروس و داماد یکشنبه صبح‌ها تا دیروقت با هم‌دیگه تو تختشون می‌مونن و از پنجره، کوه‌ها رو نگاه می‌کنن... (و حالا آن یکی اهرم را پایین می‌آورد!) من و زن پیرم تو اتاق کوچیکه جابه‌جا می‌شیم... (آن قطعه‌ها را سرجایش بگذار!)... حالا اگه ما از پنجره‌مون منظره‌ی سیلندرهای گاز رو ببینیم که طوری نمی‌شه!» و از اینجا می‌رفت سر یک سری دلیل‌ها و عذر و بهانه‌های دیگر، انگار که منظره‌ی سیلندرهای گاز نزدیک خانه‌اش، او را به واقعیات روزمره بر می‌گرداند، یا شاید هم مانعی موقتی در دستگاه تراش، او را به رفتاری ستیزه‌گرانه وا می‌داشت: «اگه بخش مین سر این قطعه‌ها داد و قال راه بندازه، ما می‌تو...نیم... (مواظب باش، کج و کوله شد!)... دوش به دوش هم... (مواظب باش!)... تصویب گروه تخصصیمون رو درخواست کنیم...»

بدین ترتیب حرکت ماشین‌ها به وضعیتی دلخواه در می‌آمد و حرکت افکار را به جلو می‌راند. درون این زره‌ِ ماشینی، اندیشه، به آرامی و فرز و نرم جای خود را باز می‌کرد، درست مثل بدن باریک و عضلانی شوالیه‌ی جوان دوران رنسانس بود که به زره‌اش عادت دارد و می‌تواند داخل آن کش و قوس بیاید، ماهیچه‌هایش را شل کرده، بازوی به خواب رفته‌اش را دراز کند، می‌تواند دست دراز کند و شانه‌هایش را که آهن زره آنها را می‌خراشد، بمالد، کپل‌هایش را بکشد و بیضه‌هایش را که روی زین له شده‌اند جا‌به‌جا کند و انگشت شست و اشاره‌اش را از هم باز کند. افکار پیِترو در آن زندانِ تنش‌های عصبی، در کارهای خودکار و در خستگی، رها می‌شدند و بال و پر می‌گرفتند، چرا که از هر زندانی می‌توان روزنه‌ای به بیرون یافت.

و بدین ترتیب حتّی در نظامی که ادعا می‌کند از کوچک‌ترین بخش‌های زمان استفاده می‌کند، در می‌یابی که با نوعی سازماندهی اعمالت، لحظه‌ای فرا می‌رسد که تعطیلاتی شگفت‌انگیز در پیش رویت خودنمایی می‌کند و تو آن‌قدر وقت پیدا می‌کنی که سه قدم برای خودت عقب و جلو بروی یا شکمت را بخارانی یا ترانه‌ای زمزمه کنی: «پو، پو، پو»، و اگر رییس کارگاه آن دور و برها نباشد و موی دماغ نشود، بین یک کار و کار دیگر، وقت می‌کنی دو کلمه‌ای هم با همکارت حرف بزنی.

به همین خاطر بود که با پیدا شدن مرغ، پیِترو می‌توانست "قدقد... قدقد... قدقد" راه بیندازد و در ذهنش چرخیدن دور خودش را وسط آن چهار دستگاه و با هیکل نخراشیده و پاهای گنده‌ای که داشت با حرکات مرغ مقایسه کرده و شروع به ریختن دانه‌های گندم تا جعبه‌ی تراشه‌های آهن کند، ردی که می‌بایست پرنده را به خود جلب کند تا تنها برای او تخم بگذارد و نه برای آدالبرتوی پاسبان و نه برای دوست و رقیبش توماسو.

امّا نه لانه‌ی پیِترو و نه لانه‌ی توماسو توجّه مرغ را به خود جلب نمی‌کردند. ظاهراً او هر سحرگاه قبل از آنکه گشت خود را در بخش‌های شروع کند، در قفس آدالبرتو تخم می‌گذاشت. امّا چه تراشکار و چه ریخته‌گر، عادت کرده بودند همین که مرغ را دیدند آن را بگیرند و شکمش را معاینه کنند. مرغ مثل یک گربه، طبیعت آرامی داشت و می‌گذاشت آنها کارشان را بکنند، امّا شکمش همیشه خالی بود.

ناگفته نماند که از چند روز قبل پیِترو پشت آن دستگاه‌ها، دیگر تنها نبود. یعنی، کنترل دستگاه‌ها کاملاً در اختیار او بود؛ امّا چون تعدادی از قطعات نیاز به پرداختی نهایی داشتند، کارگری سوهان به دست گاهی مشتی از قطعات را بر می‌داشت و آنها را سر میزش که همان نزدیکی‌ها بود، سر فرصت، ده دقیقه‌ای فرت و فرت سوهان می‌زد. او هیچ کمکی به پیِترو نمی‌کرد که هیچ، مزاحم کارش هم می‌شد و کاملاً مشخص بود که مقاصد دیگری در سر دارد. این مردک را همه‌ی کارگرها خوب می‌شناختند، یک لقب هم داشت: جُوانّینوی بو گندو.

او یک لاغر مردنی سیاه سوخته‌ی پشمالو و مو فرفری بود. دماغش چنان سربالا بود که لب بالایش را می‌کشید. معلوم نبود از کجا گیرش آورده بودند؛ همه می‌دانستد همین که در کارخانه استخدام شد، اولین شغلی که به او دادند رسیدگی به دستشویی‌ها بود؛ امّا در حیقیت کارش این بود که تمام روز آنجا باشد و هر چه می‌شنود گزارش دهد. حالا در دستشویی چه چیز مهمّی می‌شد شنید، کسی سر در نیاورد؛ ظاهراً دو نفر از اعضای شورای داخلی، یا خدا می‌داند از کدام جهنم درّه‌ی دیگر، تظاهر می‌کردند برای قضای حاجت به آنجا می‌روند، چون هیچ راهی نبود که در جای دیگری، بدون آنکه در جا اخراج شوند، به تبادل افکار بپردازند. حالا نه اینکه دستشویی کارگران کارخانه جای دنجی باشد، دستشویی‌ها یا در نداشتند و یا درِ کوچکی داشتند که سر و تنه دیده می‌شد تا کسی نتواند برای سیگار کشیدن آنجا اطراق کند. نگهبانان هر از گاهی سرک می‌کشیدند تا کسی زیادی آنجا نماند، یا اگر هم می‌مانَد، وقت تلف نکرده و یا استراحت نکند، به هر صورت، در مقایسه با سایر قسمت‌های کارخانه، جایی آرام و گرم بود.

واقعیّت این بود که آن دو نفر متهم شدند که در ساعات کاری فعالیّت‌های سیاسی می‌کنند و اخراج شدند: حتماً کسی آنها را لو داده بود. طولی نکشید که جُووانّینوی بو گندو شناسایی شد و از همان موقع این اسم رویش ماند. فصل بهار بود و او در آنجا محبوس، تمام روز صدای آب، صدای باران را می‌شنید؛ خواب تنداب‌های لجام گسیخته و هوای پاک را می‌دید. دیگر کسی در دستشویی‌ها حرف نمی‌زد. او را از سر آن کار برداشتند. او هیچ‌کاری از دستش بر نمی‌آمد و هر روز با گروهی مشغول کار می‌شد، کارهای جمع و جور و آشکارا بی‌فایده‌ای را به او محول می‌کردند، وظیفه‌ی محرمانه‌اش زاغ سیاه چوب زدن بود، او آلت دست هراسِ آشفته‌ی مدیران همیشه مضطرب شده بود؛ همکارانش، ساکت و صامت، به او پشت می‌کردند. نیم‌نگاهی هم به آن کارهای زائدی که او سعی می‌کرد یک طوری انجامشان بدهد، نمی‌انداختند.

و حالا مثل سایه به دنبال کارگری پیر، کر و تنها بود. مگر چه چیزی می‌توانست کشف کند؟ آیا او هم، مثل قربانیان تهمت‌هایش، به آخر خط رسیده بود و او را هم می‌خواستند بیرون کنند؟ جُوانّینوی بو گندو فکرش را سخت به کار انداخته بود تا ردی، ظنّی و سرنخی پیدا کند. فرصت خوبی بود؛ کارخانه سراسر در تب و تاب بود، کارگرها خشمگین بودند، مدیریت در وحشت به سر می‌برد. جُوانّینو مدّتی بود که نقشه‌ای را نشخوار می‌کرد. هر روز، حول و حوش ساعت معینی، مرغی وارد بخش می‌شد. پیِتروی تراشکار به او دست می‌زد. با چند دانه‌ی گندم او را به طرف خودش جلب می‌کرد، نزدیکش می‌شد و یک دستش را زیر مرغ می‌برد. همه‌ی اینها چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟ آیا تشکیلاتی بود برای رد و بدل کردن پیغام از بخشی به بخش دیگر؟ جُوانّینو تقریباً از این موضوع مطمئن بود. حرکت پیِترو با مرغ درست مثل حرکت کسی بود که لابه‌لای پر و بال پرنده دنبال چیزی بگردد و یا چیزی را آنجا جاسازی کند.

یک روز، پس از آنکه پیِترو مرغ را رها کرد. جُوانّینوی بو گندو رفت دنبالش. مرغ از راهرو گذشت، از تیرآهن‌هایی که تل زده بودند بالا رفت. جُوانّینو قدم به قدم به دنبالش بود. مرغ داخل لوله‌ای رفت. جُوانّینو چهاردست و پا دنبالش بود، قسمتی از راهرو را که رفت وارد بخش مونتاژ شد. آنجا پیرمرد دیگری ظاهراً منتظر او بود. چون حواسش به در ورودی بود تا او بیاید. همین که او را دید چکش و پیچ‌گوشتی را رها کرد و به طرفش رفت. مرغ با او هم اخت بود، تا جایی که به او اجازه داد پاهایش را بلند کند و اینجا هم همان اتفاق افتاد! او زیر دم مرغ را دست کشید. جُوانّینو دیگر مطمئن بود که لقمه‌ی بزرگی گیرش آمده. با خودش فکر کرد: «هر روز پیغام از پیِترو به این یکی فرستاده می‌شه. فردا همین که مرغ از پیش پیِترو راه بیفته می‌دم بگیرنش و بگردنش.»

فردای آن روز پیِترو، بعد از اینکه مرغ را یک بار دیگر معاینه کرد و مأیوس دوباره او را روی زمین گذاشت، دید که جُوانّینوی بو گندو سوهانش را انداخت و تقریباً بدو از آنجا بیرون رفت.

با اعلان خطر او، سرویس نگهبانان آماده‌ی شکار شد. مرغ را در حیاط خلوت غافلگیر کردند، داشت به تخم حشراتی که روی پیچ و مهره‌ها و میان خاک و خل بود، نک می‌زد. مرغ را به دفتر رییس نگهبانان بردند.

آدالبرتو هنوز چیزی از ماجرا نمی‌دانست. امّا چون او را هم با این قضیه بی‌ارتباط نمی‌دانستند، عملیات بدون اطلاع او انجام شد. امّا بعد به فرماندهی احضار شد، همین که مرغش را روی میز رییس دید که میان دستان دو نفر از همکاران بی‌حرکت مانده، اشک در چشمانش جمع شد. شروع کرد که بگوید: «چه کار کرده؟ چی شده؟ من اونو همیشه می‌ذاشتمش تو قفس.» ـ فکر می‌کرد گناهش این است که گذاشته مرغ آزادانه در کارخانه بچرخد.

امّا اتهامات او جدّی‌تر از این حرف‌ها بودند. رییس حراست او را سؤال‌باران کرد. او استوار بازنشسته‌ی ژاندارمری بود. با نگهبانان، ژاندارم‌های اسبق، همچنان چون درجه‌داری رده بالا در ارتش رفتار می‌کرد. در طول بازجویی، وحشت آدالبرتو از مورد سوءِظن قرار گرفتن، بیشتر از عشق و علاقه‌اش به مرغ و بیشتر از امید به داشتن یک مرغدانی بود. دست‌هایش را جلو برد، سعی کرد تا در مورد آزاد گذاشتن مرغ، خود را توجیه کند، امّا در جواب سؤالاتی که درباره‌ی ارتباط مرغ و اعضای اتحادیه بود، جرئت نکرد از او رفع اتهام کرده و یا بهانه‌ای برای او بتراشد. پشت یک سری «نمی‌دانم، من خبر ندارم»، سنگر گرفت. از این نگران بود که نکند او را هم در این قضیه مسئول بدانند.

وفاداری نگهبان تأیید شد؛ امّا او با بغضی در گلو و دردی از حسرت، مرغ را نگاه می‌کرد که به دست سرنوشت سپرده می‌شد.

استوار دستور داد که مرغ را بگردند. یکی از مأموران از این کار شانه خالی کرد و گفت که این کار حالش را به هم می‌زند. یکی دیگر، در حالیکه انگشت خونینش را می‌مکید دور شد، مرغ با نوکش حسابی خدمتش رسیده بود. سرانجام آدم‌های واردی که اشتباه در کارشان نبود از راه رسیدند، خوشحال بودند که می‌توانند لیاقتشان را نشان دهند. معلوم شد که ماتحت مرغ حاوی یک دنیا پیام بود که با منافع شرکت و یا هر چیز دیگری منافات داشت. استوار که از فنون جنگی بسیاری سر رشته داشت، دستور داد که زیر بال‌هایش را هم بگردند، همانجا را هم که، جنیو کلُمبوفیلی، عادت دارد پیغام‌هایش را در لوله‌های کوچکِ مهر و موم شده‌ی مخصوصی پنهان کند، گشتند. روی میز بال و پر و آشغال پخش شد امّا چیزی پیدا نشد.

علی‌رغم همه‌ی اینها، مرغ محکوم شد. چون خیلی مشکوک بود و غیرقابل اعتماد، نمی‌شد او را بی‌گناه حساب کرد. در آن حیاط خلوتِ دلگیر، دو مرد در اونیفورمی سیاه، پاهای مرغ را گرفته بودند و سومی گردنش را می‌کشید. او که چنان با ملاحظه بود که هرگز جرئت نمی‌کرد قدقدی شادمانه سر دهد، آخرین فریاد طولانی و دردناک خود را که قدقدی بود اندوهبار، سر داد. آدالبرتو صورتش را با دست پوشاند. رؤیای دوست داشتنی مرغدانی در نطفه خفه شد. باری، دستگاه ظلم و داد همیشه به خدمتگزارانش پشت می‌کند. صاحب کارخانه، که نگران پذیرفتن کمیته‌ی کارگران معترض به قضیه‌ی اخراج‌ها بود، از دفتر کارش فریاد مرگ مرغ را شنید و دلشوره‌ای حزن‌انگیز بر او چیره شد.

کلاغ آخر از همه می‌رسد. کتاب خورشید

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...