فصل دوم از [رمان ایرانی] | احمد شاکری

کمترین، یحیای پالان‌دوز، زاده‌ی محمد، زاده‌ی ابراهیم، زاده‌ی جعفر، زاده‌ی یعقوب مکی، در سنه‌ی 1237 از هجرت، این کتاب ایدون آغاز نمودم. تا خداوندگارم چسان از عبدی چون من خوشنود گردد، و بر پل صراط مرا بدان یاری رساند.

و سبب آغازیدن آن، آن بود که شیخ نورالدین لواسانی، اعزه‌الله، بر من نامه نوشت که این بنا که تو نهاده‌ای بهر علم، باید که خود بازگردی به ری و تدبیر کنی، یا امینی بر آن بگماری که همگان فرمانش برند، یا نامه‌ای استوار سازی تا امرت مطاع باشد؛ هر آن‌قدر که از سالیان بگذرد و از ابدان ما هیچ نمانده باشد، الی یَومِ یبعثُ مَن فی القُبور.

ای شیخ، تو را عمارتی بُود و اهل عمارت را اندیشه‌هاست. عهد خود در نامه‌ات چنان محکم ساز که ساکنان این خانه را، دل، یک دله افتد و غیر را در آن، رحل اقامت ایشان شرط کنی، گردن نهند، ان‌شاء‌الله.

اکنون چون نامه‌ام به دستت رسید، اگر بر جهاز اشتر نشسته‌ای، افسار مرکب رها کن؛ و اگر در جامه‌ی احرام، قصد خود بگردان و خواسته‌ام اجابت نما. گمان من آن است که خداوند‌گارت افسار اشتر به طریق هدایت برد و طواف بیتت بپذیرد، اما خوشنود نباشد که جمعی در ری، هر یک در طریق هدایت، راه خود روند و محراب و منبر، به یک مسجد، دوتا کنند؛ که، دو پادشاه در اقلیمی بگنجند، لکن صوفی و کلامی و اخباری و رواقی و اشعری و معتزلی و فیلسوف در مدرسه‌ای نگنجند؛ و اذا فَسَد العالِم، فسد العالَم.

خدایت به طریق هدایت برد.

من، یحیای مکی، نیمروزی بود که پس از هنگامه‌ی حج، از مکه به قصد وادی طف، جهاز اشتر بسته بودم که قاصدی نامه‌ی شیخ لواسانی به من رساند و هنوز جدار شهر مکه بر من مخفی نگشته بود. چون نامه‌ی شیخ به پایان رساندم، قلاع شهر بر من پنهان شده بود و یقین کردم از حرم بیرون شده‌ام. پس فریضه‌ی ظهر بکردم به دو رکعت، به جماعت، که مستوره بر من اقتدا کرده بود و من بر خدایگان اشتر. و نامه بر اشتر بشنیدم، حالیا که افسار اشتر بر صاحبش واگذاشته بودم و اشتر راه بیابان گرفته بود، به مقصدی نامعلوم. و هو یعلم السر و اخفی.

و مرا خوفی به دل افتاد از سخن شیخ لواسانی، که مرا رب بیت معمورخان خوانده بود. و من، یحیای مکی چون از مکه به بیابان ره برده بودم، در میان تلماسه‌های نرم و مغیلان‌های پرخار، خود را تنها یافتم. پس با خود به نجوا گفتم که چگونه، یحیی، رب جماعتی از شاگردان مدرسه‌ی خان در ری باشد، حال که خود، رب اشترش نشاید بود و اشتر نه به فرمان او، که به هوای خود می‌رود. پس در این آفتاب نیمروز بیابان که مرکب بر قلم می‌خشکاند، یحیی ایدون گوید که تنها رب اشتر و مستوره‌ی خود است؛ و چون چنین است، از آنچه من رب آنم، شما را حکایت کنم. باشد که دیگران هم، خود، رب اشتر خود و مستوره‌ی خود باشند.

یحیای مکی ایدون گوید: چون از مکه بار بستم و عمره‌ی مفرده به پایان بردم به تمام شرط، مرا گذر بر بازاری افتاد بر دروازه‌ی شهر مکه، که عرب آن را "سوق الحجیج" می‌نامد، و تاجران و زائران از بلاد خاوران تا دریای باختران، متاع خود را به بیع و شراء گذارند، و آنچه از این بازار بار بگرفته‌اند را به شهر خود تحفه برند. لیک من را قصد بازگشت به ری نبود؛ که دل از آن ببریده و به بارگاه مهترین فردوس کربلا بسته بودم.

چون عید قربان به روز پسین تقارن کرده بود، نیمروزی را به مهیا ساختن توشه‌ی راه و بستن بار و تیمار اشتر پرداخته بودم؛ و در بامداد دیگر روز، رو به سوی وادی طف داشتم تا عهد خود به انجام رسانم، و طلب دل، از آن امام همام بستانم. توشه‌ی راهم اندک بود و مرکبم نه آن‌قدر راهوار که قدرت راکبی دیگر داشته باشد. این بود که نهیبی بر اشتر زدم و راه به سوی بیابان بردم. اما اشتر عقال گسیخته، راه خود می‌رفت، چنان گام بر می‌داشت که شتران در آواز حداء منادی کنند. با خود گفتم عجبا، این چه حداء است که به گوش مرکب می‌آید و راکب را استماع آن نشاید. اشتر، حلقه‌ی معرکه گیران را یک به یک، چون رمگان، از برابر خود یله داشت و در کنار حلقه‌ای که مردی یمنی را چون نگینی در برگرفته بودند، آرام گشت. اشتر بر زمین زانو زد و یحیای مکی از فراز سرها که سر می‌کشیدند برای رؤیت متاع آن مرد یمنی، صف کنیزانی را دید که چون تراشه‌های عاج هندی و چون آبنوس زنگبار، به تمام قامت ایستاده بودند.

به اندازه‌ی خوردن چاشتی، صف کنیزان به نیمه رسید و نیم بر حلقه‌ی خریداران گرداگرد آنان افزوده شد و چون یحیای مکی، جهاز اشتر در یافتن دیناری زر بر زمین گذاشت، چیزی از کنیزکان نمانده بود و جمع مردان و زنان، چون حلقه‌ی تسبیحی که رشته بگسلد، پراکنده شدند. چون مرد یمنی از کار خود فارغ شد و کاروان اشتران، مهیای رحیل ساخت، کسی از آن انبوه مردمان جز یحیی نمانده بود. ساربان، نرینه‌ی اشتر قافله را افسار کشید تا بر پا بایستد و کاروان اشتران، آن کردند که پیش از آن، اشتر یحیی کرده بود. پس ساربان، اشتران، سخت بزد و در خشم شد. مرد یمنی را انتظار یحیی گران آمد و به فراست دریافت که این، هوایی است که اشتر یحیی به جمع اشتران افکنده است. پس روی به او کرده، گفت: « مرا عهدی است که هر سال به هنگامه‌ی حج تازه شود. تو را باید تا سالی دیگر بر عهد من حاضر شوی و آنچه خواهی بطلبی.»

یحیی گوید: «مرا بضاعتی نیست تا متاع چون تویی طلب کنم؛ که بضاعتی مزجات دارم.»

مرد یمنی گوید: «گمان نمی‌برم از جماعت مساکین باشی؛ که اگر چنین است شرم مدار در طلب از ما.»

یحیی گوید: «چه مسکینی چون من است که طلبی ندارد؟!»

مرد یمنی گوید: «ای شیخ، گر طلبی در سر نداری، گمان مبر که از جمله‌ی زندگانی؛ که شتران را نیز طلبی است در زندگانی».

یحیی گوید مرد یمنی را اشاره به اشتر من بود و همچنان نگاه در او دوخته بود. پس او را گفتم: «من نه پای خود، که به پای مرکبم آمدم و نه به طلب خود، که به طلبکاری این اشتر، راه به حلقه‌ی تو برده‌ام.»

مرد یمنی را از این سخن غشغشه در گلو افتاد. چنان‌که نفسش تنگ آمد و بر خاک نشست و با خود می‌گفت: «اشتری طلب کنیزی کند! عجبا لعلم الله.»

چون ساعتی بگذشت، مرد یمنی را عجیب آمد که اشتر یحیی به هیچ تدبیری از خاک برنخاست و همچنان گردن بر زمین گذارده بود. علف بر دهان باز می‌آورد به نشخوار، و چشم به مرد یمنی دوخته بود و اشتران کاروان نیز با او چنین کردند. اشتر یحیی را خرمای زاهدی و آب آوردند، که بر خلاف عادت اشتران که به آن رغبت دارند، به آن نپرداخت. از بارش کاستند تا سبکی گیرد و پا استوار دارد. اشتر همچنان چشم به کاروان و مرد یمنی داشت. از کاروانیان یکی گفت این اشتر را عادت اشتران نیست؛ که گر بود، رسم عاشقان نمی‌دانست، که شاید این اشتر فحل به گشن آمده باشد یا هوای مادینه‌ای، او را بدینجا آورده است. دیگری گفت این خیال باطلی است؛ اشتران را صبر آن نباشد که به دیدار مادینه‌ای بسنده کنند و عنان اختیار از کف ندهند. یحیی گوید: گفتم آن مرد یمنی را که ساعتی بار بگذارد تا بنگری و بنگریم، بیندیشی و بیندیشیم، که این سخت حکایتی است. شاید در متاعت بیابیم، آنچه اشتر را از صرافت این لجاج بیندازد، و کار ما به سامان برد.

مرد یمنی خاک از دستار و قبای بلندش سترد و ندیمان و چاکران و غلامانش را امر کرد که بار از اشتران، به زیر آرند. چون کار به انجام رسید، اشتر همچنان بر جای خود بنشسته بود. مرد یمنی گوید:« هم اینک تو را اشتری راهوار دهم تا این اشتر به من بسپاری تا تدبیرش به شمشیر کنم تا شادی مسکینان را طعامی از آن باشد. بدان، آن اشتری که داب اشتران بگذارد و عاشقی کند را سودی نباشد».

ایدون گوید یحیای مکی، که مرا به آن اشتر قرابتی ناپیدا بود؛ که بسیار شده بود که در بیابان مرا رها نساخته بود و طوفان‌ها و وادی‌های خشکی در رکاب من بود. چون به فکر اندر بودم، مرد یمنی ندا داد تا دراز گوشی آوردند که کنیزی خمیده چون دال، و لرزنده چون بوته‌ی مغیلان در باد، بر آن نشسته بود. یمنی گفت: « مرا کنیزی است سرد مزاج و بیمار، که سالی است جز تب و صورت گلگون، او را ندیده‌ام. سالی است که شترانم تابوت این پیکر بی‌جان‌اند، تا چه روزی قضای الهی در رسد و دست از زندگی بشوید. باشد که از آن تو گردد و اشترت تابوت او به دوش گیرد.»

کنیزکی بیاوردند تا به نزدیک اشتر. اشتر گویا مقصودش یافته باشد، بر پا ایستاد. چابک و زورمند. گفتم: «همو را حاضر کنید که گمانم اشتری افسار گسیخته، جز به طلبکاری کنیزی بیمار نرود.»

آن کنیز را نام، مستوره بود، خلاف عادت کنیزان. رخ از نقاب سیاه چادر عیان نساخت، و او مرا در خیال، نورسته نهالی بود ترد و خسته، که سپیدی چشمانش راه بر سیاهی بسته بود و لبانش چنان بود که چاک چاک بیابان باشد. پایش بر شکم اشتر ببستم تا در میانه‌ی راه به زیر نیاید. پس خود بر جهاز نشستم و دست از او بداشتم که چون ساقه‌ی گندمی در هر گام اشتر، به سویی می‌خمید؛ و اشتر به صدای خلخال مستوره، چنان شتاب گرفته بود که اسبی عرب در بیابان رود. کف بر دهان آورده بود. گردن می‌کشید و پای بر سرمه‌ی ماسه می‌کوبید. نیمروزی را به هروله راه پیمود. چنان که گمان کردم دو منزل را به تاخت پشت سر گذارده است.

یحیای مکی ایدون گوید که اندر ساعت، نقاب از مستوره افکندم؛ که سپیدی چشمانش را سیاهی براقی پر کرده بود، گونه‌اش چون گل انار، گل انداخته بود و لب‌هایش به رنگ خون در آمده بود. من هرچه می‌نگریستم خبری از بیماری و آن مستوره نبود؛ و او را حال، مدام در شدن بود. نو به نو می‌شد و این عجیب‌تر خلقتی است که به سفر به چشم دیدم. گویا بوته‌ای باشد که پس از روزی چند، بر او آب دهند تا تازه گردد و شاخ و برگ بیاراید. از اشتر به زیر آمدم که همچنان میل به رفتن داشت و بند از پای مستوره‌اش ببریدم که دیگر ستری بر چهره نداشت و پایش؛ پای نبود، که دو ستون عاج بود که بر گرده‌ی اشتر، رنگی نقره‌ای داشت؛ و آفتاب را آیینه بود؛ یا که خود آفتاب بود بر پشت اشتر. پس بند از پای مستوره گرفته، عقال، گرد زانوی اشتر افکندم که کف بر دهان آورده بود و از بینی آتش می‌دمید؛ و این آن زمان بود که جدار مکه از من مخفی شده بود به هنگامه‌ی نماز پسین، و نامه‌ی شیخ لواسانی بر من آمد. پس این قاصد را به فال نیک گرفتم که مرا با با چند پول ناچیز، مستوره‌ای چنین نیک منظر رسیده بود.

نور چراغ موج شده است و چون سیالی بر زمینه‌ی کتاب می‌دود. پچپچه‌ای از آن سوی پنجره به گوش می‌رسد. بر می‌خیزم تا از میان شاخه‌های متراکم بی‌برگ درختان چنار حیاط، صاحب صدا را پیدا کنم. درب اتاق را باز می‌کنم و پا بر بام شبستان شرقی مدرسه می‌گذارم. این سوی حیاط و ردیف اتاق‌های محصلین، درست دیوار به دیوار ساختمان مدرسه، مسجدی است با شبستانی بزرگ که نیم‌طاق‌های برجسته‌ی نورگیرهای سقفش از انبوه برف، سنگینی می‌کند. این اتاق که من در آن بوده‌ام، تنها اتاق در اشکوبه‌ی دوم ساختمان است. درست در کنار یکی از دو گلدسته‌ی نه چندان بلند مسجد.

صدا از میان حیاط است. چند شبح بر گرد هم حلقه شده‌اند و بر کسی آویخته‌اند. قدمی به سوی میانه‌ی حیاط بر می‌دارند و قدمی به عقب متمایل می‌شوند. برف‌های لگدکوب شده از مقابل حجره‌ای آغاز شده و هم الان است که به میان مدرسه و حوض پر آب آن ختم شود. راه‌پله‌ی آجر قزاقی را که سقف کوتاهی دارد، دو یکی می‌کنم تا کف آجرفرش حیاط. عده‌ای بر گرد جوانی حلقه زده‌اند. نه، حلقه نیست، گویا او را در میان خود به محاصره در آورده‌اند. همگی قبا به تن دارند و سرهاشان به دستمالی پوشانده شده است، جز آن جوان، که سر برهنه است و قدم که بر می‌دارد؛ می‌بینم که پاهایش نیز. جوان می‌گوید: « از حرفم نگریزید!»

- سخن گفتن با تو بی فایده است. آتش دل تو را تنها آب خاموش می‌کند.

- به خدا این آب نیست؛ که اگر چشم داشتید، می‌دیدید عین گلستان آتش است.

عین مستوره‌ی ماست که به آن مشتاقیم.

- آتش جهنم بر آتش دنیا، خود عذابی مضاعف است.

- شما را به نام یحیای مکی صبر کنید!

- نام یحیی را نبر که هر چه کفر و الحاد در کلام تو است، آتشی است از تو بر مزار آن مرد. اگر به دست بازاریان عودلاجان و مردان و زنان کنار خندق می‌افتادی که از صدقه سر یحیی نان می‌خورند، نه به آب، که به داغ، مجازاتت می‌کردند.

- خدایا این داغ بر یحیای مکی آسان کن، و بر آب و نان اینان که مرا به جهل مجازات می‌کنند، بیفزا!

- جوان را به سوی حوض یخ بسته‌ی میان حیاط هدایت می‌کنند. نه آن جوان صدا بلند می‌کند و نه آنان فریاد می‌زنند. گویا حنجره‌شان را بریده‌اند. گویا از حلقوم می‌گویند. آن قدر که صدای یکدیگر بشنوند.

- من را بگذارید خود به میان آب بروم.

جمع گرداگرد او دست می‌کشند. تنهایی‌اش بیش از جرأتش من را آزار می‌دهد. قدمی جلو بر می‌دارم که بهلول، آستین قبای عاریه‌ای‌ام را چنگ می‌زند و می‌گوید: «شما در کتابخانه بمانید بهتر است!»...

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...